22 تا 24 ساله به نظر میرسید . با موهای های
لایت کرده ی صورتی و آرایشی متناسب ، قدی متوسط با شلوار لی روشن تنگ و مانتوی
کوتاه مشکی زیپ دار و یک کاپشن کوتاه سیاه و سفید . این تمام چیزی نبود که در
برخورد اول میتوانستی از او دریافت کنی از
نوع حرف زدن و قیافه و حرکاتش میتوانستی حس
کنی که شدیدا اعتیاد دارد .
زنگ اخر بود و به اصرار مدیر ، و رفع تکلیف و کم کردن غر همکاران
بعد از 7 ماه سری به مدرسه زدم . مدیر می خواست به عنوان مشاور به کلاسها بروم و
علت افت تحصیلی را از خود بچه ها جویا شوم . تقریبا ساعت از 11 گذشته بود که به
مدرسه رسیدم . نیم ساعتی با بچه های کامپیوتر دوم صحبت کردم و بعد قرار شد بعد از
زنگ تفریح و نماز با دو کلاس حسابداری دوم که تقریبا همه از شیطنت و شر بودنشان می
نالیدند ، صحبت کنم .
صحبت ها تمام نشده بود که سرپرست رشته حسابداری
به نماز خانه امد و گفت این کلاس را زود تمام کن یک مورد برای مشاوره داریم که
خیلی لازم است که شما با او صحبت کنید . گفتم صحبت هایم با این بچه ها نصفه نیمه
مانده و او اصرار که این مورد را باید
حتما ببینی . نشد که کلاس قبل از زنگ تمام شود . زنگ که خورد با بچه ها خداحافظی
کردم و به طرف دفتر مدرسه رفتم . دبیر دینی و قرآن به طرفم آمد و گفت : « خدا خیرت
بده با این بنده خدا یه صحبتی بکن ، خواهرش که در مدرسه ی ما درس میخواند چند ماه
پیش به من گفته بود که خواهرش کمپ است و اصرار داشت برای دینش به کمپ بروم که من
به علت بیماری نتوانستم . حالا خواهرش از کمپ چند روزی است بیرون امده و امروز
امده تا خواهرش را ببیند . بقیه ی ماجرا را از خودش بپرسید . »
ساعت دو ونیم بود و قصد داشتم بعد مدرسه سری به
حرم حضرت عبدالعظیم بزنم . اما با دیدن دختر و چیزهایی که شنیدم و خواهش همکارم
ترجیح دادم به صحبت های او گوش کنم . تقریبا همه ی همکاران از مدرسه خارج شدند و
من با سرپرست رشته حسابداری در دفتر با « روناک » تنها شدیم .
پرسیدم خب ، من اماده ام . بفرمایین جریان چیه ؟
! ...نفس عمیقی کشید و خودش را سر داد به انتهای مبل و گفت : " هنگ کردم
" و سکوت .
گفتم : مشکل چیه ؟ چه چیزی فکرت رو خیلی درگیر
کرده ؟ ... در حالیکه دستهایش تمام صورتش را پوشانده بود گفت : از کدومش بگم ؟
خیلی چیزها تو سرمه ، همه چی هست نمیدونم باید کدومشو بگم .
گفتم : اونی که از همه اش بزرگتره ، اونی که
بیشتر ذهنت رو درگیر کرده ، اونی که اگه حل بشه شاید خیلی از مشکلات دیگه ات حل
بشه ... نگاهی به من کرد و گفت : نمیدونم ... تعجب کردم نمیدونستم برای چی
راهنمایی خواسته و حالا بنا نداره حرف بزنه . خانم صفری سرپرست مدرسه هم قبل از
زنگ به خیلی از صحبت هایش گوش کرده بود و کنار او معذب نبود .
گفت پدر ومادرم خیلی وقت پیش از هم جدا شدند .
من اخلاق پدرم رو نتونستم تحمل کنم و پدرم منو از خونه بیرون کرد .رفتم سراغ مادرم شهرستان ولی با اون هم حرفم شد وبرام
مامور آورد و شش ماه رفتم حبس !!! ...الان متهمم به قتل و حکمم اعدامه !
گفتم اگه حکم بریدن پس چطور اینجایی ؟ گفت : 4
تا اتهام دیگه دارم که اونا همه با مدرک به اثبات رسیده و ازم مدرک دارن این یکی
رو هنوز مدرک پیدا نکردن . گفتم اون چهار تای دیگه چیه ؟
گفت : " زور گیری وشرارت ، سرقت مسلحانه ،
آدم ربایی ، ورود به عنف ! ( این یکی رو خودمم نفهمیدم چیه ورود به عنف رو نشنیده
بودم ) ..گفتم یعنی همه ی اینا ثابت شده است ؟ برای زور گیری شاکی خصوصی داری؟ گفت
: آره 25 تا شاکی دارم !!! حالا بهم یه امیدی دادن که اگه از 5 تاشون رضایت بگیرم
شاید بشه کاری کرد ...
و جریان قتل رو تعریف کرد و از دوستاش گفت ( که
توشون یه دونه اسم دختر نیاورد !) و اینکه 7 سال مصرف کننده بوده وشیشه می کشیده
...
وقتی همه ی اینا رو شنیدم ، هم حس کردم خیلی
چیزها رو دروغ میگه و هم گفتم یعنی چقدر
ممکنه کسی تو لجن فرو بره ... به گفته ی خودش با یه سند یک میلیاردی آزاد بود .
گفتم کجا زندگی میکنی ، خرجت رو چطور در میاری ؟ گفت : یه خونه مجردی گرفتم که
اجاره اش رو دوستم و یه خیر میدن ! غذا و لباس هم هی ...یه کاریش میکنم دیگه .
خانم صفری پرسید اون کی بوده که برای تو سند گذاشته ؟ گفت : یکی از دوستام !! ...
من متوجه نشدم با چنین اتهامات ثابت شده ای چطور اجازه دادن که ایشون به قید سند
آزاد بشه و اصلا برای همچین کسی ، کی میاد سند باغش رو بزاره ... ازش پرسیدم : تو
ی باندی بودی؟ جواب نداد و رفت سراغ یه موضوع دیگه ...
طفلی خانم صفری مثل من که تا حالا با همچین
موجودی برخورد نکرده بود گفت : ببخشید ها برای خودم دارم می پرسم من میتونم بیشتر
از زندگیت بدونم تا برای بچه هابگم اخرو عاقبت بعضی چیزها چی میشه ؟!!
خنده ام گرفته بود . اون اومده بود درد و دل کنه
. اون وقت دوست من میخواست درس عبرتی بشه برای دیگران ، دیگرانی که مطمئنا از خیلی
چیزها شاید بیشتر از من و ما اطلاع داشتند . بحث رو تموم کردم . گفتم : "
ببین ، شما برای مشاوره اومدی اینجا منم نمیدونم و متوجه نشدم برای چی مشاوره میخوای . اما فقط اینو میدونم که گره کار
تو فقط به دست خدا باز میشه . یعنی همه ی گره ها بدست خدا باز میشه . برو سمت خدا
و از خودش در این ماه عزیز کمک بخاه ( تو دلم میگفتم الان داره بهم فحش میده و
میگه برو برای خودت رو منبر من نیازی به موعظه ندارم )
وضع ظاهرش نمیخورد که واقعا نگران مرگ باشه .
اینو به خودش هم گفتم . آخر سر هم باز یکی از دوستاش ! بهش زنگ زد و تشکر کرد و با
زانویی داغون که نمی تونست راه بره ( به قول خودش در درگیری مسلحانه مامورا تیر
زده بودن به پاش )رفت .
اینا رو نوشتم که بگم از این انسانها تو جامعه
هست ، چیزهایی که توی فیلمها میبینیم و همیشه فکر میکنیم فقط در حد فیلمه ... راست
و دروغاش رو تفکیک نمیکنم ولی مطمئنا اگه یک جمله ی راست گفته باشه اونم اینه که
گفت : " وقتی به پدر ومادر احتیاج داشتم نبودند "
درد داشت . خیلی درد داشت . سر شام داشتم با
خانواده ام صحبت میکردم همسرم چیزی گفت از ارتباط همکارش و پسرش که چون بد دهنه
پسرش هم یاد گرفته و گفت به همکارم گفتم که 26 ساله که یک کلمه فحش از دهان پسرم
خارج نشده و نشنیدم . چیزی که دقیقا چند روز قبل خودم فکر کرده بودم . از پسرم
تشکر کردم . خندید . خنده اش برایم دنیایی ارزش داشت .
خدا را شاکر شدم که چه فرزندی که در خانه دارم و
چه فرزندان مجازی ام که مانند فرزندم دوستشان دارم مانند فرشته اند و من میان
فرشتگان زندگی میکنم .
خدایا همه شان را در پناه لطف و مهربانی ات حفظ
نما ... خدایا دخترانی مانند روناک هم داریم ، هدایتاشن کن . میدانم همینکه به مدرسه آوردی اش ، همینکه چند نفر شنونده ی حرف هایش بودند ، همینکه برایش راه رسیدن به تو را نشان دادند ، نشانه ای است که تو رهایش نکرده ای ولی اینها به جرقه ای نیاز دارند که خودت به دلشان بتابانی ... محبتت را از انها دریغ مکن ...
خدایا سایه ی تمام پدر ومادرانی که زنده اند را بالای سر فرزندانشان صحیح وسالم حفظ نما و پدرو مادران خوبمان را که از دنیا رفته اند در پناه محبت خودت رحمت نما ...
دیدن روناک واقعا فکرم را مشغول کرده میدانم دوباره به جامعه با همان وضع باز میگردد بدون اینکه برایش کاری کرده باشم ، اما از تو نا امید نیستم دستشان را بگیر ....