دل و خاطر نوشته ها :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۱۴۲ مطلب با موضوع «دل و خاطر نوشته ها» ثبت شده است

رسوا شدم و طعنه شنیدم ، تو چه کردی ؟

خانم معلم | جمعه, ۹ اسفند ۱۳۹۲، ۱۲:۱۸ ق.ظ | ۱۴ نظر


امروز رفته بودم مدرسه مون . بچه های سال سوم هنوز فارغ التحصیل نشدن و منو یادشون بود . اومدن سلام علیکی و از این حرفای لوس دختروونه که : خانوووم چرا نمی یاین ، خانوم دلمووون براتون یه ذره شده بود !!!! ، خانوم اتفاقا چند روز پیش به یادتون بودیم و .... ( البته خب ممکنه راست هم گفته باشن دیگه دروغ وراستش با خودشون )

اما چیزی که مهم بود سه نفر از بچه های نقشه کشی اومدن پیشم وسلام و علیکی و یکیشون گفت : خانم چرا نمی یاین دیگه؟.   از وقتی رفتین ما همش همین مقنعه سرمونه همین شکلی !  یادش بخیر ، یادتونه منو از طبقه چهارم بخاطر مقنعه ام همین جور کشیدین آوردین تا پایین ؟ !! 


( همیشه وقتی از روبرو نگاهش می کردی انگار هیچی سرش نبود چون مقنعه تا منتهی الیه سرش عقب رفته بود و اون روز تا نصف بیشتر سرش رو پوشونده بود !)


به بچه ها گفته بودم مقنعه رو میتونین توی کلاس در بیارین ولی توی راهرو ها درست سر کنین وگرنه خود دانید ! 


گفتم آره ،اون موقع لازم بود . ولی حالا حلال کن . خندید و گفت نه بابا !! (  یعنی مثلا چیزی نبود ) و در همین موقع رفت سراغ یکی از همکارا که داشت رد میشد . اما دوستش که کنارش بود و داشت نگاهمون می کرد پرسید : خانم چرا همه ی بزرگترا بعدا یادشون می افته حلالیت بطلبن ؟!!

گفتم : مسئله اینه که اون موقع من نقشم معاون یه هنرستان بود . اگه بنا بود اجازه میدادم هر کسی هر کاری که دلش میخاد انجام بده اون وقت دیگه مدرسه رو نمی شد جمعش کرد . باید کاری که گفته بودم انجام میدم رو انجام میدادم وگرنه ...

اما الان دیگه معاون نیستم . الان میتونم به عنوان یک انسان حلالیت بطلبم . همین .

خندید و گفت : بله ... ولی مطمئنا حرفم نه خودم رو قانع کرد و نه احتمالا اون بچه ها رو ...


وقتی سوره ی همزه رو می خوندیم ، وقتی فهمیدم کوچک کردن بنده های خدا مثل تحقیر کردن خود ِ خداست ، وقتی پرتاب در " حطمه " یعنی شدت عمل خدا در برخورد با افرادی که دچار همز و لمز می شوند ، پرتاب انسان درون اتش توسط خود ِ خداست ، تمام تن وبدنم لرزید که ای واااای من ! یک عمر بچه های مردم رو لرزوندم حالا بگیریم نیتم واقعا از روی منیت نبوده ، برای خودم نبوده ولی تاثیری که روی بچه ها گذاشته رو چکار باید بکنم ؟


عروسی یکی از بچه های هنرستان بود . (که الان یکی از بچه های این وبلاگ هم هست ). خواهر شوهرش دو سال پیش شاگرد هنرستان ما بود و به شدت بچه ی شر وشیطون و درس نخون و شدیدا هم از من حساب میبرد . این بنده خدا از روز نامزدی با دیدن من تن وبدنش لرزید تا شب عروسی . به طوریکه وقتی فامیل هاشون بهش میگفتن برقص ، منو با چشم نشون میداد که فلانی هست و نمیشه !!! لرزیدن رو کاملا تو وجودش حس میکردم ( یعنی یه همچی موجود وحشتناکی هستما !! ) با اینکه باهاش حرف زدم ، بغلش کردم و گفتم مدرسه تموم شده اما دیدن من هنوز مثل همون موقع روش تاثیر میزاره . حالا این یکی رو دیدم و فرصت کنم از دلش در بیارم با بقیه چکار کنم ؟!!!


شدیدا فکرم درگیر این موضوع شده . به چه قیمتی من محیط مدرسه رو آروم نگه میداشتم ؟ اصلا نیازی بود ؟ آیا تاثیری داشت ؟

بگذیم که من اصلا چنین روحیه ای نداشتم و کم کم مجبور شدم چنین نقشی بپذیرم ( البته ماده م مساعد بود ) ولی فکرش رو بکنید اون دنیا چه بلایی قراره سرم بیاد ...


بنابر این « همز و لمز » حاصل ارزش قائل نبودن برای دیگران و عدم محبت کامل و خالصانه به آنهاست .

انسانی که برای دیگران هیچ ارزشی قائل نیست ، یعنی تنها به خودش فکر میکند و کسی که برای دیگران ارزشی قائل نیست و فقط به فکر خودش بوده ، چیزهایی که برای خودش جمع میکند ( چه مال باشه و چه هر چیز دیگه ای که ارزشمنده به نظرش ) به دردش نخواهد خورد .

دارایی های شخصی انسان ( پول ، مقام ، فرزند ، زیبایی ، مدرک و ...) هیچوقت او را از دیگران بی نیاز نکرده و فرد همز و لمز کننده خیال میکند داراییش به او زندگی جاودانه خواهد داد در حالیکه این خطای عملی ناشی از خطای فکری اش می باشد .


کلا خداوند در این سوره ( همزه) به عده ای از مردم که برای دارایی خودشان حساب خاصی باز کرده اند هشدار میدهد که بواسطه این مستقل دیدن ، از خیرات جدا افتاده و به طعنه ی دیگران روی می اورند .

طعنه زدن به دیگران وسرزنش کردن انها باعث میشود نا امنی های مختلف در جامعه گسترش پیدا کرده و زندگی اجتماعی انسان را به شدت از هر جهت به خطر انداخته به همین خاطر در سیره انبیا و اولیا با آن به شدت مقابله شده و می شود .


نتیجه :

آاااااای خانم و آقایون متاهل ، حواستون به زبونتون با همسراتون باشه . سر هر اشتباه کوچکی ، پتکش نکنید بکوبید تو سرشون ...

آی دختر و پسرای مجرد ، آی خواهرو برادرا ، حواستون به حرف هاتون به هم ، به دوستاتون ، به بزرگ ترهاتون باشه ، مبادا لغزش اونها ، یا اشتباه شون ، و حتی نقص بدنی شون رو بکوبید تو سرشون و به رخشون بکشید و طعنه بزنید ... دلِ شکسته رو جمع کردن خیلی سخته ها، خیلی سخت ...



و اما ای آقای من ، مولای من !...


اشتباه زیاد داریم ، جهلمون انقدر زیاده که به عمل درست نمی رسیم ، ولی شما به کرم و بزرگی تون برامون دعا کنید .

دعا کنید تا اگر کسی به ناراستی با ما رفتار کرد ما به درستی و راستی جوابش رو بدیم و کسی اگر ما را از خودش روند ما اونو از خودمون نرونیم . از خدا بخواهید صفت کظم غیض را در ما قرار داده و به ما یاد بده نیکی مردم رو بازگو کنیم وبدی ها و عیبهاشون رو بپوشونیم . از خدا بخواهید کارهای خوب خودمون رو هر چند زیاد باشه کم بشمریم و بدی هامون رو چه در رفتار و چه در گفتار زیاد ببینیم  .


آقا جان ، جمعه ای دیگر در راه است ، دیدارتان که هیچ ، حتی به دیدار مسجدی که بوی شما را دارد هم نائل نشدم . روسیاهم ، از تمام گناهان دنیا همین که جزء همز و لمز کنندگان قرار بگیرم و مورد خشم یار و او خود مرا به حطمه وارد کند برای جدایی ام از او کافیست ، به کسی که می خواهد خود را از این آتش که نه ، از این دوری برهاند کمکی نمی کنید ؟!!

دلتنگم ... دلتنگ ... 




گوش کنید :

مقام معظم رهبری : هر جاییکه اسرائیل باشد یک طرفش ماییم ...


http://ia600604.us.archive.org/22/items/abbasi-zehenva-zohur12.ir/abbasi-zehenva-zohur12.ir.mp3


  • خانم معلم

بگو گنجشک باشم یا نباشم *

خانم معلم | جمعه, ۲۰ دی ۱۳۹۲، ۰۸:۱۰ ق.ظ | ۱۶ نظر



باران می بارید . تمام طول راه را با گریه دویده بود تا به خانه برسد . راه کش امده بود . چرا به خانه نمی رسید . می خواست زودتر خودش را در دامان مادر رها کند . می خواست سجاده ی سپیدش را باز کند و انگار کند پدر در کنارش نشسته و زار بزند . می خواست بداند در این دنیا روی کدامین پله ایستاده ، می خواست بداند چقدر تا دیدن پدر فاصله دارد . 

نزدیک خانه رسید . سعی کرد منطقش بر احساسش غلبه کند . هنوز آنقدر ها احمق نشده بود که بخاطر خودش مادر نازنینش را نگران کند. کمی پا به پا کرد . یاد ِ عکس گنجشک خیسی افتاد که تنها و بیچاره روی زمین نشسته بود . دقیقا می توانست احساس گنجشک را درک کند . کش چادرش را از سرش برداشت .شالش را مرتب کرد . چادرش را مجددا سرش کرد . اما چشمهایش را باید چه میکرد . اما نگاهش را چگونه باید از مادر میدزدید . کلید را انداخت و در را به آرامی باز کرد . مادرش در آشپزخانه بود .سریع سلام کرد و کیفش را روی کاناپه پرت کرد و چادرش را روی آن انداخت و خود را به دستشویی رسانید به بهانه ی سرما . صورتش را آب زد . چشمهایش دو کاسه ی خون شده بود .با دیدن چشمهایش دوباره اشکهایش سرازیر شد . سرش را پایین انداخت . یادش افتاد که چگونه تحقیر شده بود . به چه گناهی ؟ ...

از دستشویی که بیرون آمد کاسه کوزه اش را جمع کرد و داخل اتاقش رفت . مادرش گفت : " سمانه سادات برایت چای ریختم تا سرد نشده بیا بخور تازه دمه " گفت : " نه ، میل ندارم ، اول نمازمو میخونم .بعدش کلی کار دارم که باید انجام بدم . دستتون درد نکنه " ...

سجاده اش را پهن کرد . دیگر اگر گریه می کرد مادرش نمی پرسید چرا . میدانست اینجا مامن اوست . میدانست اینجا ، پناهگاهی است که میتواند بدون هیچ ترسی، انجا ،تا هر زمان که بخواهد بماند و حرف بزند و گریه کند . اینجا را مادر نشانش داده بود . همان زمان که از او پرسیده بود : " پس چرا من مثل علی عمو صادق پدر ندارم؟ " . همان موقع مادر سجاده ی سپیدش را باز کرد و دختر نازش را روی آن نشاند و چادر نمازش را سرش کرد و گفت : " اینجا بشین تا برات یه داستان بگم " و داستان پدر را برایش گفته بود و همانجا اشک ریخته بود و به او نشان داده بود که اینجا را می توانی محل قرار خودت و پدرت بدانی . اینجا که بیایی پدر هم هست . مادر هم هست . اینجا خدا هست . اینجا دلت آرام میگیرد . تا هر وقت که بخواهی می توانی اینجا بنشینی و حرف بزنی . امشب از آن شب هایی بود که می خواست تا صبح روی سجاده اش باشد و بلند نشود . 

صبح که شد هنوز روی سجاده بود . مادرش پتوی سفری اش را رویش انداخته بود . همانجا خوابش برده بود . همانجا خواب دیده بود که پدرش آمده . باران می بارید . زیر درخت خرمالوی حیاط شان ایستاده بود و برایش خرمالوی بزرگی کنده بود . خرمالویی که او ندیده بود . با تعجب به خرمالو نگاه  کرد و به پدرش گفت " "من امار دانه دانه ی این خرمالو ها را دارم این کجا بود که من ندیده بودمش ؟! " پدر خندید و گفت : " همه چی را نشان همه که نمی دهند ! " و گنجشک خیسی که روی شاخه ی نزدیک پدر نشسته بود پر زد و رفت تا پرواز گنجشک را دنبال کند و برگردد ، پدر هم دیگر نبود و از خواب بیدار شد . 

پدر راست می گفت : همه چیز را نشان همه نمی دهند . دیگر نباید گریه می کرد . آن بچه ها هم که ان همه متلک نثارش کرده بودند همه چیز را نمی دانستند . برایشان دعا کرد . دیگر آرام گرفته بود .


جمعه نوشت :هر وقت تنها شدید ، هر وقت دلتان گرفت ، سجاده تان را پهن کنید . پدر مان همیشه هست و به حرف هایمان گوش می کند .



 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com



نهم ربیع آغاز امامت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بر تمام شیعیان مبارک باد .



 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

نهم ربیع الاول، سالروز آغاز امامت حضرت ولی عصر(ع) در حقیقت امتداد غدیر بلکه خود غدیری دیگر است. باید در این چنین روزی با امام زمان(ع) براساس مفاد روایات و دعاها به ویژه دعای "عهد" پیمانی دوباره بست . معرفت، محبت، ولایت و اطاعت برخی از اصول این پیمان نسبت به حضرت صاحب الزمان(ع) است.


                                           

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

                           

                                                      

                                                 از فردا دعای عهد فراموشتان نشود .


* شعری از حبیب نظاری

                               

  • خانم معلم

تنها دوای درد عاشق ناشکیبایی است ...

خانم معلم | سه شنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۲، ۰۳:۱۷ ب.ظ | ۷ نظر

خاکیان بالاتر از افلاکیان می ایستند 

عشق از انسان چه موجود غریبی ساخته است

داشتم به بقیع نگاه میکردم چشمم به کبوترای بقیع افتاد گفتم : "خوش به حالتون ، کبوتر هیچ حرمی هم نشدیم بلکه ارج و قربی پیدا کنیم ". خداوند اگر کسی یا چیزی را بخواهد ، آن را متبرک میکند . خوردن خاک کراهت دارد ولی تربت کربلا چیز دیگری است .

 وقتی تشییع پیکر پاک شهدای گمنام را امروز در میدان امام حسین (علیه السلام ) دیدم گفتم خدایا اینها را هم خواستی و خاصشان کردی . همین چند تکه استخوان شناسایی نشده چه شوری میان مردم بپا کرده چطور مردم برای بر دوش گرفتن این تابوتهای سبک که سنگینی شان عرش را می لرزاند،  از هم سبقت می گیرند . اینها همان کسانی هستند که خدا به فرشته هایش نشان میدهد و میگوید به اینها سجده کرده اید ...

دلم گرفت . از خودم ، از اعمالم و از اینکه نشدم آنچه باید می شدم ... خدایا نگاه ِ تو را می طلبد این دل ِ سیاهم ... نظری کن ...


این روزها و شبها که با مادر همنوا شدید بر عزای پدر وپسرانش ، ما را هم از دعا فراموش نکنید ...


کاش یک شب شمع بودم در شب تار بقیع
تا سحر می‌سوختم چون قلب زوار بقیع

بس که آغوشش پر است از لاله‌های فاطمه
بوی جنت خیزد از دامان گلزار بقیع

( استاد حاج غلامرضا سازگار )
  • خانم معلم

حال وروز مرا ببین لیلی ...

خانم معلم | جمعه, ۶ دی ۱۳۹۲، ۰۱:۱۰ ق.ظ | ۲۲ نظر



آقا جان سلام ...


امروز دلم خواست برایتان نامه بنویسم . دلم خواست کمی غر بزنم ، دلم خواست کمی نق بزنم . دلم خواست بگویم بهتان که من نه سید بحر العلومم و نه آیت الله بهجت .

خواستم بگویم من بیسوادم . من نشانه ها را نمیبینم . من نمیدانم از کجا می آیی و به کجا میروی . من نمی بینمت . حس ات نمی کنم . اصلا این حواس پنجگانه ی من ضعفیند . حس ششم هم ندارم . خب تکلیف من با این همه ضعف چیست ؟ من هم دوست دارم ببینمتان . مثل پدرم که صبح جمعه ها مینشست پای تلویزیون و دعای ندبه میخواند . مثل مادرم که صبح های جمعه ساعت 7 سر مزار ِ پدرم می نشست و دعای ندبه را همان جا می خواند و اشک میریخت . آنها هم ارزویشان دیدار شما بود اما حالا کجایند ؟

میگویند آنقدر عشق انبیا به مردمشان زیاد بود که طالب ملتشان بودند مثل خواستگاری که طالب معشوقش است ، آقا جان شما از همان خانواده اید ، شما وارث آن پیامبری هستید که خواسته اش از خداوند در معراج ، شفاعت مردمش بود . خب آقا جان اگر ما را دوست داری ، اگر ما مردمت هستیم ، اگر خواهان مایی ، ما چه باید بکنیم ؟ بگو ... 


خیلی دلتان میخواهد مرا کنار پدر ومادرم ببینید ؟ ... من که بدم نمی آید کنارشان باشم ولی بدون دیدن ِ شما ؟! 

خیلی دلتان میخواهد هر جمعه اشک بریزم وبگویم " متی ترانا و نراک " ؟! 

خیلی دلتان میخواهد بیایید و ما را ببینید و نا آگاه بودنمان را به رخمان بکشید ؟ 

یعنی واقعا به رخ کشیدن غفلت هایمان درست است؟ ما که می گوییم غافلیم ، ما که می گوییم جاهلیم ، ما که می گویم گنه کاریم ، آقا جان اگر منتظرید من و این امت به یقین برسیم و جامعه را برای حضورتان مهیا کنیم و از خودمان در ابتدا شروع کنیم باید بگوییم وا اسفا ! ما از این کارها بلد نیستیم ...

آقا جان ، آواره ایم ، گم گشته ایم ، تشنه ایم ، گرسنه ایم ، سردمان است ، زخم برداشته ایم ، آقا جان چه طور باید گفت هلاکیم ؟ 


دلمان برای دیدنتان لک زده ، آقا جان کربلا راهمان ندادند . گفتند کربلا رفتن لیاقت می خواهد . خب راست می گفتند ، لیاقت نداشتیم ، ولی مگر بیچارگان دل ندارند ؟


میدانید که چیزی به پایان عمرم نمانده ، از سراشیبی با سرعت در حال حرکتم ، مثل سیبی که از بالای کوه قِل میخورد و پایین می افتد . لحظه به لحظه سرعت حرکتم به سمت پایین بیشتر می شود . نیازی نیست فرمول سرعت را برایان بنویسم . میدانید که شتاب بیشتر می شود  اگر با همین سرعت به راهم ادامه دهم . دلتان می آید ندیده بروم ؟ زحمت نکشید و سر راهم مانع نگذارید تا سرعتم کم شود . من موانع را نمیبینم . با سرعت برخورد میکنم و رد می شوم . این موانع تنها تنم را کبود میکنند . مگر از یک غافل انتظار دارید از این موانع درست استفاده کند ؟ گفتم که نشانه ها را نمی بینم . من فقط یک دست می خواهم . یک دست که دستم را بگیرد . نجاتم بدهد . امیدم بدهد . نشاطم بدهد . بعد خودم با پای خودم تا اخر خط را میروم . با رضایت هم میروم . نیازی به قِل خوردن و کبود شدن هم نیست . این طور قشنگ تر نیست ؟

آقا جان بیا و دستم را بگیر ... خدا پدرم را برد . تکیه گاهم را. مادرم را برد ، عشقم را. خیلی خالی شده ام ، دلم به وجود شما خوش است مانند هر بچه ی شیطانی که شاید از پدر بترسد ولی از محبت پدر نا امید نیست من هم دل به مهرت سپرده ام . تنبیه م کن ولی بیا ...  


بنَفْسِی أَنْتَ أُمْنِیَّةُ شَائِقٍ یَتَمَنَّى مِنْ مُؤْمِنٍ وَ مُؤْمِنَةٍ ذَکَرَا فَحَنَّا 

 عقل گفت که دشوار تر از مردن چیست 

عشق فرمود فراق از همه دشوار تر است 



از ما گفتن بود ... نگید نگفتی ...

یا حق 

  • خانم معلم

زندگی با فرشته ها ...

خانم معلم | چهارشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۲، ۱۲:۴۰ ق.ظ | ۱۵ نظر

 

22 تا 24 ساله به نظر میرسید . با موهای های لایت کرده ی صورتی و آرایشی متناسب ، قدی متوسط با شلوار لی روشن تنگ و مانتوی کوتاه مشکی زیپ دار و یک کاپشن کوتاه سیاه و سفید . این تمام چیزی نبود که در برخورد اول میتوانستی از او دریافت کنی  از نوع حرف زدن  و قیافه و حرکاتش میتوانستی حس کنی که شدیدا اعتیاد دارد .

 

زنگ اخر بود و به  اصرار مدیر ، و رفع تکلیف و کم کردن غر همکاران بعد از 7 ماه سری به مدرسه زدم . مدیر می خواست به عنوان مشاور به کلاسها بروم و علت افت تحصیلی را از خود بچه ها جویا شوم . تقریبا ساعت از 11 گذشته بود که به مدرسه رسیدم . نیم ساعتی با بچه های کامپیوتر دوم صحبت کردم و بعد قرار شد بعد از زنگ تفریح و نماز با دو کلاس حسابداری دوم که تقریبا همه از شیطنت و شر بودنشان می نالیدند ، صحبت کنم .

صحبت ها تمام نشده بود که سرپرست رشته حسابداری به نماز خانه امد و گفت این کلاس را زود تمام کن یک مورد برای مشاوره داریم که خیلی لازم است که شما با او صحبت کنید . گفتم صحبت هایم با این بچه ها نصفه نیمه مانده  و او اصرار که این مورد را باید حتما ببینی . نشد که کلاس قبل از زنگ تمام شود . زنگ که خورد با بچه ها خداحافظی کردم و به طرف دفتر مدرسه رفتم . دبیر دینی و قرآن به طرفم آمد و گفت : « خدا خیرت بده با این بنده خدا یه صحبتی بکن ، خواهرش که در مدرسه ی ما درس میخواند چند ماه پیش به من گفته بود که خواهرش کمپ است و اصرار داشت برای دینش به کمپ بروم که من به علت بیماری نتوانستم . حالا خواهرش از کمپ چند روزی است بیرون امده و امروز امده تا خواهرش را ببیند . بقیه ی ماجرا را از خودش بپرسید . »

ساعت دو ونیم بود و قصد داشتم بعد مدرسه سری به حرم حضرت عبدالعظیم بزنم . اما با دیدن دختر و چیزهایی که شنیدم و خواهش همکارم ترجیح دادم به صحبت های او گوش کنم . تقریبا همه ی همکاران از مدرسه خارج شدند و من با سرپرست رشته حسابداری در دفتر با « روناک » تنها شدیم .

پرسیدم خب ، من اماده ام . بفرمایین جریان چیه ؟ ! ...نفس عمیقی کشید و خودش را سر داد به انتهای مبل و گفت : " هنگ کردم " و سکوت .

گفتم : مشکل چیه ؟ چه چیزی فکرت رو خیلی درگیر کرده ؟ ... در حالیکه دستهایش تمام صورتش را پوشانده بود گفت : از کدومش بگم ؟ خیلی چیزها تو سرمه ، همه چی هست نمیدونم باید کدومشو بگم .

گفتم : اونی که از همه اش بزرگتره ، اونی که بیشتر ذهنت رو درگیر کرده ، اونی که اگه حل بشه شاید خیلی از مشکلات دیگه ات حل بشه ... نگاهی به من کرد و گفت : نمیدونم ... تعجب کردم نمیدونستم برای چی راهنمایی خواسته و حالا بنا نداره حرف بزنه . خانم صفری سرپرست مدرسه هم قبل از زنگ به خیلی از صحبت هایش گوش کرده بود و کنار او معذب نبود .

گفت پدر ومادرم خیلی وقت پیش از هم جدا شدند . من اخلاق پدرم رو نتونستم تحمل کنم و پدرم منو از خونه بیرون کرد .رفتم سراغ  مادرم شهرستان ولی با اون هم حرفم شد وبرام مامور آورد و شش ماه رفتم حبس !!! ...الان متهمم به قتل و حکمم اعدامه !

گفتم اگه حکم بریدن پس چطور اینجایی ؟ گفت : 4 تا اتهام دیگه دارم که اونا همه با مدرک به اثبات رسیده و ازم مدرک دارن این یکی رو هنوز مدرک پیدا نکردن . گفتم اون چهار تای دیگه چیه ؟

گفت : " زور گیری وشرارت ، سرقت مسلحانه ، آدم ربایی ، ورود به عنف ! ( این یکی رو خودمم نفهمیدم چیه ورود به عنف رو نشنیده بودم ) ..گفتم یعنی همه ی اینا ثابت شده است ؟ برای زور گیری شاکی خصوصی داری؟ گفت : آره 25 تا شاکی دارم !!! حالا بهم یه امیدی دادن که اگه از 5 تاشون رضایت بگیرم شاید بشه کاری کرد ...

و جریان قتل رو تعریف کرد و از دوستاش گفت ( که توشون یه دونه اسم دختر نیاورد !) و اینکه 7 سال مصرف کننده بوده وشیشه می کشیده ...

وقتی همه ی اینا رو شنیدم ، هم حس کردم خیلی چیزها رو دروغ میگه  و هم گفتم یعنی چقدر ممکنه کسی تو لجن فرو بره ... به گفته ی خودش با یه سند یک میلیاردی آزاد بود . گفتم کجا زندگی میکنی ، خرجت رو چطور در میاری ؟ گفت : یه خونه مجردی گرفتم که اجاره اش رو دوستم و یه خیر میدن ! غذا و لباس هم هی ...یه کاریش میکنم دیگه . خانم صفری پرسید اون کی بوده که برای تو سند گذاشته ؟ گفت : یکی از دوستام !! ... من متوجه نشدم با چنین اتهامات ثابت شده ای چطور اجازه دادن که ایشون به قید سند آزاد بشه و اصلا برای همچین کسی ، کی میاد سند باغش رو بزاره ... ازش پرسیدم : تو ی باندی بودی؟ جواب نداد و رفت سراغ یه موضوع دیگه ...

طفلی خانم صفری مثل من که تا حالا با همچین موجودی برخورد نکرده بود گفت : ببخشید ها برای خودم دارم می پرسم من میتونم بیشتر از زندگیت بدونم تا برای بچه هابگم اخرو عاقبت بعضی چیزها چی میشه ؟!!

خنده ام گرفته بود . اون اومده بود درد و دل کنه . اون وقت دوست من میخواست درس عبرتی بشه برای دیگران ، دیگرانی که مطمئنا از خیلی چیزها شاید بیشتر از من و ما اطلاع داشتند . بحث رو تموم کردم . گفتم : " ببین ، شما برای مشاوره اومدی اینجا منم نمیدونم و متوجه نشدم برای چی  مشاوره میخوای . اما فقط اینو میدونم که گره کار تو فقط به دست خدا باز میشه . یعنی همه ی گره ها بدست خدا باز میشه . برو سمت خدا و از خودش در این ماه عزیز کمک بخاه ( تو دلم میگفتم الان داره بهم فحش میده و میگه برو برای خودت رو منبر من نیازی به موعظه ندارم )

وضع ظاهرش نمیخورد که واقعا نگران مرگ باشه . اینو به خودش هم گفتم . آخر سر هم باز یکی از دوستاش ! بهش زنگ زد و تشکر کرد و با زانویی داغون که نمی تونست راه بره ( به قول خودش در درگیری مسلحانه مامورا تیر زده بودن به پاش )رفت  .

 

اینا رو نوشتم که بگم از این انسانها تو جامعه هست ، چیزهایی که توی فیلمها میبینیم و همیشه فکر میکنیم فقط در حد فیلمه ... راست و دروغاش رو تفکیک نمیکنم ولی مطمئنا اگه یک جمله ی راست گفته باشه اونم اینه که گفت : " وقتی به پدر ومادر احتیاج داشتم نبودند "

درد داشت . خیلی درد داشت . سر شام داشتم با خانواده ام صحبت میکردم همسرم چیزی گفت از ارتباط همکارش و پسرش که چون بد دهنه پسرش هم یاد گرفته و گفت به همکارم گفتم که 26 ساله که یک کلمه فحش از دهان پسرم خارج نشده و نشنیدم . چیزی که دقیقا چند روز قبل خودم فکر کرده بودم . از پسرم تشکر کردم . خندید . خنده اش برایم دنیایی ارزش داشت .

خدا را شاکر شدم که چه فرزندی که در خانه دارم و چه فرزندان مجازی ام که مانند فرزندم دوستشان دارم مانند فرشته اند و من میان فرشتگان زندگی میکنم .

خدایا همه شان را در پناه لطف و مهربانی ات حفظ نما ... خدایا دخترانی مانند روناک هم داریم ، هدایتاشن کن . میدانم همینکه به مدرسه آوردی اش ، همینکه چند نفر شنونده ی حرف هایش بودند ، همینکه برایش راه رسیدن به تو را نشان دادند ، نشانه ای است که تو رهایش نکرده ای ولی اینها به جرقه ای نیاز دارند که خودت به دلشان بتابانی ... محبتت را از انها دریغ مکن ... 


خدایا سایه ی تمام پدر ومادرانی که زنده اند را بالای سر فرزندانشان صحیح وسالم حفظ نما و پدرو مادران خوبمان را که از دنیا رفته اند در پناه محبت خودت رحمت نما ... 


دیدن روناک واقعا فکرم را مشغول کرده میدانم دوباره به جامعه با همان وضع باز میگردد بدون اینکه برایش کاری کرده باشم ، اما از تو نا امید نیستم دستشان را بگیر ....

  • خانم معلم

تاسوعا در محله ی دل ها ...

خانم معلم | سه شنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۲، ۱۰:۰۳ ق.ظ | ۱۱ نظر

اسمش را نشنیده بودم . سالها پیش سمت خیابان ری رفته بودم و کوچه پس کوچه هایش را ، خانه های قدیمی اش را دیده بودم اما این خانه چیز دیگری بود ...

از چهار راه مصطفی خمینی ( سیروس سابق) به سمت مولوی که می روی بعد پمپ بنزین سمت چپ کوچه ی افشار را که دیدی وارد کوچه می شوی . کوچه ای شبیه همه ی کوچه های محله های تهران قدیم . تنگ با آبراهه ای در وسط کوچه ... 

کمی جلوتر در ایام محرم و فاطمیه صدای روضه یا سخنرانی خود به خود تو را به حسینیه می رساند . در جلوی در های ورودی تکیه های کوچکی آماده ی پذیرایی از مهمانان ابا عبدا الله الحسین علیه السلام است . استکان نعلبکی های کوچک با یک قاشق چای خوری و دو حبه قند در استکان ، بفرمایید چای ...


اگر کمی زودتر رفته باشی نان قندی یا شیر هم می توانی بخوری ... سر در زیبایی دارد . بسم الله می گویی و وارد می شوی .


            


 وسعت ِ خانه ، کتیبه هایی که رنگ و رو و نقش هایش با تمام کتیبه هایی که دیده ای فرق دارد ، حیاط بزرگ ، ایوان و اتاق ها همه در یک آن مجذوبت میکند و میمانی که خانه را برانداز کنی یا سریعتر با فشار پشت سری ها وارد حیاط شوی ... جا برای نشستن نیست و باید با کمی فشار و معذرت خواهی و ... روی دو پا بنشینی تا کم کم کمی جا باز شود . 


مداح ، زیارت وارث میخواند . منبری که مداح روی آن نشسته بسیار مرکز توجه خانمها بود . بعد متوجه شدم خانمها از زیر منبر رد می شوند و یا در زیر آن نماز حاجت می خوانند ! ( علت را جویا شدم گفتند این قضیه بر میگردد به سالها پیش . این خانه  در زمان فتحعلی خان قاجار به صاحب خانه داده شده بود و میگفتند قنداقه های شاهان قاجار را از زیر این منبر رد می کرده اند ) 

چادری که روی حیاط نصب شده دقیقا ما را به خیمه ی اباعبدالله میبرد .حس خوبی که در زیر آن خیمه انگار نفس می کشی ...


هر نیم ساعت به نیم ساعت یک سخنران و مداح می آمدند و روضه می خواندند و میرفتند تا اذان ظهر ... مقتل خوانی و روضه خوانی به شیوه ی قدیمی ، بیشتر به دل ِ ما که به این شیوه ها آشنایی داشتیم می نشست . 

پس از اذان از حسینه خارج شدیم و در کوچه پس کوچه های آنجا به امامزاده یحیی با آن چنار قدیمی 900 ساله اش رسیدیم . ثبت این درخت هم خودش به سال 1330 بر میگشت .  درختی تنومند که مردمِ  معتقد ، به آن سبز بسته بودند جهت روا شدن حاجاتشان ... 

ننه سکینه با واکرش به خوبی میان جمعیت راه میرفت . اسمش را یکی از پسر هایی که دید از او عکس میگیرم گفت . رفتم بوسیدمش . چقدر وجودشان پر برکت است .



عبور از کوچه های تنگ با آن آبراهه های وسط کوچه با دیوار های کاهگلی ، حس غریب آشنایی را در ما زنده می کرد . 

حسی که دوست داشتی بیشتر بمانی و بیشتر ببینی . روبروی امامزاده کوچه ی تنگی بود وارد آن شدم به خیالم بن بست است چون روبروی کوچه تنها یک در کوچک دیده می شد  . اما در منتهی الیه کوچه در سمت راست، کوچه ی تنگ دیگری دیدم که صدای همهمه ی خانمها و دیگ و ظرف می آمد . در ِ چوبی آبی رنگی باز بود . مانند تمام خانه های قدیمی شهر ، جلوی در ِ حیاط ، پارچه ای آویزان بود . کلون ِ در را زدم . خانمی از داخل حیاط پرسید : کیه ؟ گفتم اجازه دارم وارد بشم ؟ آمد و پارچه را کنار زد و حیاط نمایان شد . وااای حیاطی بزرگ با اتاق هایی که روی در هایش هنوز اثری از ارسی ها دیده می شد . 


وسط حیاط هم درخت قدیمی بود که شاخه های ان را بریده بودند و تنه اش باقی مانده بود . خانمها دیگ برنج نذری را دم کرده و دورش ایستاده بودند . گفتم اجازه دارم از حیاط عکس بگیرم ؟ با اجازه ی صاحبخانه که خانم شیطونی هم بود دو تا عکس گرفتم . ( حین عکس گرفتن گفت : عطر هم نزدیم به خودمون ) 


دلم میخواست وارد اتاق هایش می شدم راستش انقدر جرات پیدا کرده بودم که چنین درخواستی هم بکنم منتها بیرون کوچه عده ای من جمله مادر شوهرم منتظرم بودند . بیچاره از فشار جمعیت حالی برایش باقی نمانده بود . 

از کوچه های قشنگ با اسم های زیبایش گذشتیم . کوچه اول حمام خشتی ، کوچه دوم حمام خشتی ، کوچه ی ماست بند ها و ... 


از سقا خانه ها و زورخانه اش گذشتیم و به خیابان ری رسیدیم .... دیگر باید این منطقه ی زیبا را که شاید تا چند سال دیگر  اثری از آن باقی نماند  را ترک میکردیم ( خانه های جدید جای بافت های فرسوده را در بسیاری از قسمت های محله گرفته بودند  )  و به دنیای مدرن که خود خواسته بودیمش ، پا می گذاشتیم ... 



  • خانم معلم

نشئه ی دیدار

خانم معلم | جمعه, ۱۷ آبان ۱۳۹۲، ۰۲:۲۳ ب.ظ | ۱۸ نظر

امام عصر (عج) :

من برای مومنی که پس از ذکر مصیبت سیدالشهدا ، برای تعجیل فرج و تایید من دعا کند ، دعا می کنم ...

                                                 مکیال المکارم ، ج1 ، ص386



دلتنـــگی غروب هـــــمه جمعــــه های من 

کی می رسد به صحن حضورت صدای من 

با تو هـــــوای ماه محـــرم چیز دیگری است 

ای  بانی محــــرم  و  صاحــــــب عزای من



در تمام مدت عمرم اولین بار بود که در ماه ِ محرم به  پابوس مولایم می رفتم . خدا راشکر که این دل زنگار گرفته به برکت وجود امام رئوف و از یمن وجود عزاداران حسینی کمی خط خطی شد ... 


اگر خدا قبول کند ،نایب الزیاره همه تان بودم . برای تمام بچه های متاهلم ، پسر ها و دخترهای مجردم جدا جدا نماز خواندم و دعا کردم ... 

ممنون مولایم هستم .خیلی دلتنگ بودم و تشنه ی دیدار ... شکر گزار خدایم هستم که باعث گردید مولایم ما را دعوت کنند و چند ساعتی از آفتاب وجودشان ، دل سردمان گرما بگیرد . 



در کنار امام رئوف ، دعای فرج خواندن در حالیکه نگاهت در صحن انقلاب به آن گنبد طلایی است و آب سقاخانه در دستانت چه مزه ای میدهد .... 


زیارتشان روزی همگی تان باد ...



  • خانم معلم

خودت بخواه که این انتظار سر برسد

خانم معلم | پنجشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۲، ۱۱:۲۳ ب.ظ | ۱۷ نظر



چه شبیه بودند این دو سرزمین و چقدر تفاوت داشتند آدمهایشان ... 


غدیر خم بعد از موسم حج ، محل اجتماع شد ، کربلا نیز ...

غدیر خم ، محل بیعت گرفتن شد ، کربلا نیز ...


اما ، 

در غدیر دست ولایت بالا برده شد ،

 در کربلا دست ولایت ِ .... 

در غدیر گفتند بیعت میکنیم ، 

                                              اما جفا کردند ... 

در کربلا گفتند بیعت را برداشتیم ، 

                                              اما وفا کردند ... 


بعد از غدیر به ظاهر اطاعت کردند ... 

در کربلا حتی به ظاهر ، رعایت نکردند ...


 

و اینک غدیری دیگر از راه رسید ...

                                             وقت ِ بیعتی دیگر ...

آوایی هنوز به گوش میرسد ،


                                         هل من ناصر ینصرنی ؟!!


                                                                      بیعت میکنیم یا ...؟! 


  • خانم معلم

خاموش مکن آتش افروخته ام را ...

خانم معلم | جمعه, ۲۶ مهر ۱۳۹۲، ۰۷:۳۷ ق.ظ | ۱۵ نظر

«هر که در این باغ پرستو تر است، روح خدا بال و پرش می دهد».*


ساعت 7 صبح بود که به همراه خانواده ی خواهر کوچکم راهی پارک جمشیدیه شده بودیم به نیت رفتن به نورالشهدا ... روزِ ِ تعطیل و کوه تقریبا شلوغ بود . به ایستگاه دوم که رسیدیم خواهرم دیگر رمقی برای ادامه دادن نداشت . پرسید: خیلی مانده ؟ خانمی که داشت به تنهایی از کوه بر میگشت و حدود سی و هفت هشت سال سن داشت درست کنار ِ ما رسیده بود و فکر کرد او  مخاطب سوال است . گفت : " تا ایستگاه سه ؟!! "... خواهرم گفت : "نه ، تا نورالشهدا " ! زن نگاهی کرد و گفت : " آهاان ! چیزی نمونده حدود سه پیچ دیگر نور الشهداست ". معلوم بود کوهنورد حرفه ای است راحت و سبک حرکت می کرد . اما مقصدش با مقصد ما یکی نبود . طرز حرف زدن و نگاهی که به ما انداخت هنگام پاسخ دادن به سوالمان کاملا احساسش را داد میزد .

سه پیچ که هیچ ، سه پیچ دیگر را نیز گذراندیم . خواهرم گفت : اینکه سه پیچ نبود ! گفتم پیچ های اینها با پیچ های ما فرق میکند . برای ما یک نیم دایره یک پیچ حساب می شود برای انها یک دور پیچ کامل ! ... کمی خندید ولی زبانش خشک شده بود . حالت تهوع داشت . سرش گیج میرفت و هر دو قدم را می ایستاد و نفسی تازه می کرد . گفتم: اگر می بینی نمی توانی، دیگر ادامه نده. مجبور که نیستیم برویم آن بالا. با این وضعیت ممکن است قدری جلوتر، خدای ناکرده حالت از این هم بدتر شود. ان شاءلله توی یک فرصت مناسب، دوباره می آییم. گفت: «نه! نیت کرده ام تا خود تپه بروم». به عشق زیارت مزار شهدا حرکت می کرد. هر از چند گاهی می ایستاد و نگاهی به آن بالاها می انداخت تا بداند که چقدر به مقصد نزدیک تر شده ایم .بعد از اندکی قدم برداشتن، پرچم سه رنگ و خوشرنگ ایران را دیدیم که بر فراز کوه خودنمایی می کرد و مقصد دقیق را نشانمان می داد.

 کمی بالاتر از آنجا، «ایستگاه سه» پیدا بود. تقریبا همه آن ها که در مسیر بودند، از ورودی نور الشهدا بی تفاوت می گذشتند و به سمت ایستگاه سه می رفتند. شاید خیلی هایشان یکبار آنجا رفته بودند و خیلی هایشان همان یکبار را هم نرفته بودند. شاید بعضی هاشان شده یکبار در فکر فرو رفته و شاید هم خیلی هاشان یکبار هم فکر نکرده اند به اینکه آن چند مردی که توی آن قبرها مهمان اند، حقی به گردنشان دارند. به اینکه آرامششان، امنیت امروزشان، و آینده خود را مدیون همین شهیدانند. نمی دانم.. شاید هم همه چیز برای عامه مردم عادی شده بود. اما برای ما که بار اولمان بود، در دلمان غوغا بود ...



 

وقتی به ورودی زیارتگاه شهدارسیدیم شوهر خواهرم که زودتر از ما رسیده بود منتظرمان بود. چشمه آبی در ورودی نور الشهدا ، تشنه دیدار ما در راه ماندگان بود تا روحمان را صفایی دهیم. خواهرم همانجا کنار همسرش نشست و من تنها به سوی عاشقان پرواز کردم .

قدری آهسته قدم بر می داشتم که لذت دیدارشان قطره قطره در روحم چکانده شود، تا طعم این حضور را تا مدتها زیر زبانم بماند. همنوا شده بودم با زیارت عاشورای حاج منصور. زیارتنامه ی شهدا را خواندم.مظلومیت شان دل را می شکاند. چقدر غریب بودند آن هشت گل پرپری که نمیدانستم مادرهاشان در کجاهای ایران هنوز چشم به راه آمدنشان نشسته اند ... صدای فانی با شعر زیبایش می امد ... به شهد شهود شهیدان مهدی...». گوشی را خاموش کردم. اشک هایم سرازیر شده بود. جا داشت از زبان سید محمد به آنها بگویم که :

از کانال «کمیل» رفتید و از حوض «کوثر» آمدید. در غدیر، سربند یا زهرا بستید و در محرم با سربند یا مهدی آمدید. به عشق زهرا گم شدید و با ذکر یا زهرا پیدا شدید. در فاطمیه بی پلاک رفتید و در محرم چاک چاک آمدید. در غم حضرت روح، مثل نوح رفتید و در وصال حضرت ماه، بی آه آمدید. زیاد رفتید و کم آمدید. علی اکبر رفتید و علی اصغر آمدید. با لباس خاکی رفتید و با قنداقه آمدید. زمینی رفتید و آسمانی آمدید. خاکی رفتید و افلاکی آمدید. زیر خاک رفتید و روی دست ها آمدید. با سر رفتید و بی سر آمدید، غنچه رفتید و پرپر آمدید. تشنه رفتید و سیراب آمدید. بی جان رفتید و زنده آمدید. بی بال رفتید و پرنده آمدید. بعد از این همه سال انتظار بالاخره آمدید. خیلی خوش آمدید و صفا آوردید. قدم منت روی دیده ما نهادید. محفل حقیرانه ما را منور کردید. 

 فاتحه خواندم . خواهرم آمد . تمام انرژیش را گذاشته بود تا به دیدارشان برسد و حالا نگاهش بر روی مزار شهدا میچرخید و در دل زمزمه میکرد و اشک میریخت... 


با اینکه توی مسیر غلغله ای بود از جمعیت، اما روی تپه، غیر از ما و آن سربازی که مسئول محافظت از زیارتگاه شهدا بود، تنها سه نفر آنجا بود. سه نفری که به نظر می رسید بارها آنجا آمده اند و آشنای سببی شهدایند. یکی از آنها در راه هم مسیرمان بود اما با رفتن از راه فرعی زودتر از ما خودش را به انجا رسانده بود. آن دیگری روی نیمکت هندزفری در گوش، چفیه اش را به سرش کشیده بود و گریه می کرد و صدای هق هق اش شنیده می شد. نفر سوم هم پیرمردی بود که در روی نیمکت کنار سرباز ، نشسته بود .


با همه غربتی که داشت، حال و هوای آنجا ولی روحمان را سبک کرده بود. انگار میتوانستیم ساعتها بدون هیچ اضطرابی آنجا پناه بگیریم. راه آمده را بازگشتیم بدون انکه از نرفتن به ایستگاه سه ناراحت باشیم . هدفمان قله نبود که قله را شهدا فتح کرده بودند...


در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم

اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم 




« ما از مردن نمی هراسیم ، اما میترسیم بعد از ما ایمان را سر ببرند .از یک سو باید بمانیم تا آینده شهید نشود ، از دیگر سو باید شهید شویم تا آینده بماند . هم باید امروز شهید شویم تا فردا بماند ،و هم باید امروز بمانیم تا فردا شهید نشود . »

(فرازی از وصیت نامه شهید مهدی رجب بیگی در نور الشهدا )


این پست را حتما بخوانید .



 ا لهی ... 

وَ أَتْمِمْ نِعْمَتَکَ بِتَقْدِیمِکَ إِیَّاهُ أَمَامَنَا حَتَّى تُورِدَنَا جِنَانَکَ [جَنَّاتِکَ‏] وَ مُرَافَقَةَ الشُّهَدَاءِ مِنْ خُلَصَائِکَ ...



  • خانم معلم

هدیه ی تولد

خانم معلم | شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۲، ۰۲:۱۶ ب.ظ | ۰ نظر

 

 

دلم میخواست برای کسی که کتاب شعر به دستم داد _ معجزه ای که فکر نمی کردم روزی اتفاق بیفته !_ کتابی میخریدم ولی نه از کتابهایی که داره مطلع بودم ونه از اینکه چی می پسنده . گذاشتم تا ببینمش و بعد براش هدیه ای بخرم . 

نمیدونم خدا خودش رو چه جوری رسونده بود به دلم که متوجه شد ارزوم اینه که توی شهر کتاب ببینمش ... 

و خیلی غیر مترقبه همین شد ... یه پسر ِ آروم ِ سر به زیر ِ خوب ، تقریبا چیزی که از اخلاقش حدس میزدم . قبل از اومدنش حرف هدیه ی تولدم شده بود و حس میکردم برام کتاب ِ شعری باید گرفته باشه ، وقتی دیدمش و اون کادویی زیبا رو به سمتم گرفت ، منتظر یه کتاب بودم که دیدم واااای ، یه دفتر نقاشی خوشگل ِ دخترونه با عکس یه پیشی ناز ، نمیدونم میدونست یا نه که من هم سال گربه به دنیا اومدم  و هم عاشق گربه ها ( گرچه من کلا جک و جونور از هر نوعیش رو دوست دارم ) ... داخل کادو رو نگاه نکردم ولی حس کردم یه چیز دیگه هم هست ... درش اوردم ، یه بسته مداد رنگی ... انگار تمام ِ کودکیم برگشته بود . ازش تشکر کردم . دفتر رو باز کردم و دیدم چیزی برام نوشته ، متاسفانه عینک لازم بود تا بتونم دقیق بخونمش ، میدونین کـ !! ... خودش برام خوند ... خیلی خوشحال بودم . هم با یکی از پسرهای خوبم آشنا شده بودم و هم چیزی گرفته بودم که سالها کسی به من هدیه نداده بود ... 

حس زیبای یک دختر ِ بزرگِ کوچک 

  • خانم معلم