دل و خاطر نوشته ها :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۱۴۲ مطلب با موضوع «دل و خاطر نوشته ها» ثبت شده است

کی میاد افطاری بدیم ؟ (3)

خانم معلم | شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۲، ۰۶:۰۴ ب.ظ | ۱۵ نظر



« اِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتینُ »

ذاریات/58

 

                               بیاییم بر لبِ خانواده ای خنده بنشانیم . 


خداوند می فرماید: 


أَوَلَمْ یَرَوْا أَنَّ اللَّهَ یَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن یَشَاء وَیَقْدِرُ إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَاتٍ لِّقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ

آیا ندیده‏اند که خدا روزى را براى هر که بخواهد فراخ و [یا] تنگ مى‏گرداند؟ همانا در این [فراخى و تنگى‏] براى مردمى که ایمان آورند نشانه‏ها و عبرتهاست.
 روم/ ۳۷

 

  • خانم معلم

میترسم از آن روز که ...

خانم معلم | جمعه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۲، ۱۰:۳۹ ق.ظ | ۹ نظر



میترسم از وقتی که بیایی و بعضی با تکیه بر نسب خویش برایت تعیین تکلیف کنند ...

میترسم از روزی که بیایی و جمعی از انقلابی بودن جدت و جانباز بودن عمویت سوال کنند ...

میترسم از زمانی که بیایی و عده ای رزمنده بودنشان را به رخ ت بکشند ...

میترسم وقتی بیایی ، جز قلیلی یار برایت نمانده باشد و در روبرو صف در صف متظاهران به دین ایستاده و در پی دفاع از دین شان به رویت شمشیر کشیده باشند ...


میترسم از آن روز که بیایی و من نیز بی _ بصیرت شده باشم ... 

میترسم ، می ترسم از آن روز که بیایی ... ... 



پ.ن : سخنان جناب مطهری  در مورد رد صلاحیت ها و تغییر علمای شورای نگهبان ( ونه فقها ) آن هم دو نفر ، تا رای شورا مقبول نظرشان افتد و اینکه به او چه که جلیلی پایش را در بهشت جا گذاشته یا در خیابان !!! دلم راشکست .

  • خانم معلم

حریم دل

خانم معلم | سه شنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۳۹ ب.ظ | ۱۹ نظر


مرقدت    ضرب المـــــثل های   مــرا   تغییر   داد 

هر که بامش بیش ، برفش ... نه ! کبوتر ، بیشتر 

حسین رستمی 


خیلی کوتاه بود ولی هر چه بود لطف او  بود . پروردگارم لطف فرمودند در روز پانزدهم رجب ، همجواری آن امام رئوف را قسمتم نمودند تا در حرم ِ رضوی بتوانم دعای ام داوود را با دلشکسته گانش زمزمه نمایم . 

در هر زیارت فقط رو به ضریح می ایستادم و میگفتم : " آقا ، یه عالمه دل ِ شکسته  با خودم به امانت خدمتتان اورده ام . دست خالی برم نگردان ".نمیدانم اما آیا این زبان اجازه ی گفتن ِ این حرفها و خواستن این چیزها را داشت که به اجابت برسد یا نه !... باقی لطف و کرم اوست ...

سفره ی این آستان همیشه پهن و باقی مربوط به میهمان است که چگونه بر سر ِ این سفره نشیند و چه بردارد . امید هر انچه در این دستان قرار گرفته اند را بتوانم خوب نگهداری کنم ...



به یادِ همه بودم . تقریبا تک تک سعی کردم تا جاییکه این حافظه ی  نه چندان درست یاری ام میکند نام ببرم اما در انتهای هر نامبردنی میگفتم ، "و هر که التماس دعا گفت ". به نیابت هم نماز زیارت خواندم و هم زیارتنامه ، انشا الله زیارتش به زودی نصیبتان گردد . 


خدایا ! 


" نگاه دار دلی را که برده ای به نگاهی ... "



انشا الله کنج حرمش خانه ی قلبهامان باشد ...

  • خانم معلم

بوی اردیبهشت ، بوی بهار نارنج ، بوی مادرم

خانم معلم | يكشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۰:۰۷ ق.ظ | ۱۶ نظر



اردیبهشت ماه پدرم بود ، 

اما ، 

 

گل های این ماه 

بوی مادرم را میدهد ...

 

 

نیازی نبود مرا به شهر بهار نارنج ها ببری .همان اسمش که می آید دلم پر میزند برای حیاط ِ کوچک ِ خانه ی پدری. حیاط ِ کوچکِ زیبایی پر از گلدان های بزرگ ِ پرتقال که پدرم عاشق ِ آنها بود ، ولی مادرم به آنها رسیدگی می کرد .حیاط ِ خانه مان جنوبی بود . در انتهای حیاط  سه باغچه ی کوچک داشتیم که در هر کدام درختی بود . در باغچه ی اول درخت ِگیلاسی بودکه زودتر از گیلاس های میادین میوه اش میرسید و نوبرِ نوبر بود . در باغچه ی دوم درخت ِپرتقال و در باغچه ی سوم درخت ِ نارنگی با پیوندی از نارنج  .مرکباتی که فصلِ بهار را با بوی بهار نارنجشان میشد کاملا حس کردضلع شمالی حیاط هم گلدان های پرتقال بودند و سایر گلدان های مورد علاقه ی مادرم که دور تا دور حیاط را پر کرده بودند. گل های ختمی ، کاغذی ، آلاله ، شمعدانی و گلدان های دیفن باخیا و سایر برگ های سبز که اسمشان را نمیدانم. انواع کاکتوس . کاکتوس های زیبایی که با ناز و نوازش های مادرم گل های زیبایی میدادند و مادرم هر بار به دانه دانه مان اطلاع میداد که کدام گلدانش الان جوانه زده ، کدام غنچه کرده و انگار یکی از بچه هایش بودند که بلوغی در آنها اتفاق می افتاد .

 ولی از همه زیباتر و همیشگی تر ، گل های نازی بودند که در گلدان های پرتقال ، هر سال کم کم این موقع شروع میکردند به سر زدن از خاک و تا اخر شهریور گل داشتند. مادرم میگفت به گل ِ ناز دست نزنید قهرشان میگیرد دیگر گل نمیدهند . اما هر کدامممان برای اینکه واقعا بفهمیم آیا قهر میکنند یا نه ، نه تنها دست میزدیم ، بلکه کلی جابجایشان هم میکردیم !! ...

اردیبهشت که میشد ، از سر ِ غروب بوی بهار نارنج ها تا توی اتاقها می آمد . انگار این بو با خود آرامش را در خانه پخش میکرد .

حیاطی که در هر غروب ِدلگیر می توانستی دانه دانه غم ِ دلت را برای هر یک از گلدان های زیبای شمعدانی اش تعریف کنی ... حیاطی که گل های نازش وقت ِ اذان ظهر پر از رنگهای زیبای خدایی بود . انگار با آن گلبرگ های زیبای رو به نور دستهایشان را رو به خدا بلند کرده بودند و ذکر می گفتند .

حیاطی که عادت کرده بود بعد هر آب دادن به گلدان هایش بچه ی تخسی را ببیند که شلنگ را رو به اسمان گرفته تا آبشار آب بر رویش بریزد و بخندد و جیغ بزند از این خیس شدن بهارانه

حیاطی که هر روز به صدای پای مادر عادت داشت که بیاید و دانه دانه برگ های خشک را از گلدانها بر دارد و خاک های گلدان را مرتب کند و هر بار تذکر دهد که با فشار به گلدانها آب ندهید خاک گلها پخش می شود و هر بار اما آنها همان کار را برای خلاصی از دست این دانه دانه گلدانهای کوچک همیشه بهار انجام میدادند تا زودتر به دیدن ِ کارتون یا بازی در کوچه شان برسند .

 

حالا ، اما در این فصل ، نه حیاطی هست ، نه پدری ، نه مادری ...

هر چه هست دلتنگی است ... و با دلتنگی چه می توان کرد جز  تحمل کردن ...

 

یادش بخیر ... یادشان بخیر ...  

 



پ . ن : حلول ماه رجب رو به همه ی دوستان تبریک میگم . امیدوارم که هر چه از خیرات و برکات این ماه هست نصیبتون بشه انشا الله .

وقت افطار و سحر ما رو از دعاهاتون بی نصیب نکنید . 

  • خانم معلم

از ساخت انیمیشن تا رسیدن به هدف

خانم معلم | جمعه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۰:۴۸ ب.ظ | ۴ نظر

چند سالی است که دیگر اهل فیلم و صوت و ... نیستم . معمولا وقتی وارد خانه می شوم سکوت را به هر چیز دیگری ترجیح میدهم . اما خانه نشینی عید و دیدن کلاه قرمزی باعث شد که  دوباره اشتیاق دیدن کارتون های دوران کودکی در من زنده شده و به تماشای کارتون های جدید بنشینم و البته چه ها که ندیدم . کارتون های زمان ِ ما کجا و کارتون های جدید با این انیمیشن های قوی کجا !! واقعا چقدر تفاوت است بین " لک لک ها ................. " و کارخانه ی هیولاها و شرِ ک و ....

جدیدا کارتونی تماشا کردم به اسم "Braeve" ، داستان پرنسسی شیطان و بازیگوش که نمیتوانست مانند مادرش یک خانم با شخصیت و یک ملکه ی با تدبیر باشد و زمانی که پای ازدواج و خواستگار به میان امد برای منصرف کردن مادر از ازدواجش ، به کمک جادوگری قصد تغییر عقیده مادر را می کند که جادوگر مادرش را به خرس تغییر می دهد ! . این قسمت کارتون برایم جالب بود که مادر هنوز متوجه نشده بود خرس شده و روی دیوار سایه اش را میبیند ومیترسد  و برای حمایت از دخترش به سمت او رفته و دستش را جلوی دختر حائل میکند تا از او حمایت کرده باشد که متوجه دستها و صورتش شده و ... دیدم هنوز در میان سازندگان کارتون ها این احساسات غریزی و فطری بدون تغییر مانده و هنوز نتوانسته اند استفاده ی ابزاری از این نوع احساسات فطری داشته باشند . دیدن این کارتون باعث شد انگیزه ام برای دیدن انیمیشن بیشتر شود و ببینم هدف سازندگان این انیمیشن ها چیست و چه حرفی برای گفتن دارند ؟

کارتون بعدی به نام "  hotel Transylvania " داستان پدری دراکولا بود که دختری داشت که به هنگام مرگ همسرش که بدست انسانها صورت گرفت ! به او قول داده بود از دخترش حمایت کند و به همین منظور هتلی ساخته بود بنام هتل ترانسیلوانیا که درآن از انواع و اقسام هیولاها دعوت شده بود برای تولد دخترش شرکت کنند و مدام تاکید بر این بود که انسانها افرادی شرورند و هیولاها به خاطرشان باید در سایه زندگی کنند تا به انها اسیب نرسد !!! ، اما در اینجا نیز بحث حمایت از فرزند نادیده گرفته نشده ...

 

کارتون سوم به نام " monsters aliens " داستان جنگ هیولا ها با موجودات فضایی بود . داستان دختری معمولی که  روز عروسی اش شهاب سنگی به محلی برخورد میکند که او در ان قرار داشته و ماده ای وارد بدنش می شود که  او را به غولی مبدل ساخته و سازمان فضایی و ارتش امریکا او را محبوس نموده و مانند سایر اکتشافات و اختراعاتی که داشته اند از او به عنوان هیولا برای نجات بشریت و زمین از دست نابودگران فضایی !! استفاده می کنند و در ان حتی رئیس جمهور امریکا را فردی صلح طلب نشان میدهد که ابتدا قصد صلح با موجود فضایی را داشته و بعد از اینکه مورد حمله ی او قرار می گیرد دستور جنگ میدهد .


انقدر زیبا و مهیج و البته با برنامه دست به ساخت انیمیشن هایشان میزنند که واقعا می مانی که چگونه دارند روی افکار بچه هایمان کار میکنند ...


پنجشنبه حرم امامزاده صالح علیه السلام بودم و مداح در مدح حضرت فاطمه برنامه اجرا میکرد . اگر نمیدانستم تولد حضرت است های های گریه میکردم . تاسف خوردم از این که نمیتوانیم برنامه ی حتی در شادی ها یمان داشته باشیم . آن وقت برنامه ریزی برای ظهور حضرت خواهیم داشت ؟

به یاد حسین حسین کردن ها و عزاداری هایمان افتادم .حسین حسین کردن ها ، روضه ی حضرت زهرا گرفتن ها ، به یاد خدا و ائمه بودن ها ، همه و همه چون زرهی خواهند بود که ما را از شر دشمن در امان نگاه میدارد ولی با زره فقط میتوان دفاع کرد .برنامه  گرفتن از زندگی انان خود مستلزم کاری بزرگ است . باید مهارت اموزی کنیم . و باز برای اموختن مهارت باید خود ماهر شده باشیم .

چگونه است که با داشتن دستورات زیبای زندگی که در جای جای کلمات امامانمان در دعاهایشان امده ، توان بهره برداری را نداریم ؟

چرا عقب مانده ایم ؟ چرا از جوانان توانمندمان استفاده نمی شود ؟ چرا نیروهایمان را سازماندهی نمیکنیم ؟ چرا ما انیمیشن های خوب به دنیا صادر نمی کنیم ؟ کجای کار خراب است ؟ چه کسی آب به اسیاب دشمن میریزد ؟ دل امام مان را چه کسی می شکند ؟ نکند من و ما هم از آن دسته باشیم ؟!!! ...

چه کسی میخواهد من و تو ما نشویم ، خانه اش ویران باد .... 

  • خانم معلم

معجر و حنجر

خانم معلم | جمعه, ۱۵ دی ۱۳۹۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۱۶ نظر



تو گریه می کردی برای معجر من 
من گریه می کردم برای حنجر ِ تو 



جمعه نوشت : 
آقا جان ، این اربعین هم گذشت ... کجا بودی و همراه کدام کاروان ، نمیدانم  فقط میدانم این روزها دلت پر خون و چشمانتان اشکبار است. فقدان یکی از مریدان عزیزتان را خدمتتان تسلیت عرض میکنم . ما را در غم تان شریک بدانید . 

آقا جان صفر هم رو به اتمام است ، اربعین سالار وسرورمان هم گذشت ، کی باید بگوییم :
                               
                                        لبیک یا مهدی 
  • خانم معلم

درس چهارم - برای آخرتمون چی جمع کردیم ؟

خانم معلم | جمعه, ۸ دی ۱۳۹۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۱۱ نظر


مشغول بسته بندی میوه های مراسم ِ سالگرد مادرم بودیم . من و خواهر و برادرم و باجناق ها . پرتقال و نارنگی ها را از باغ پدر و مادرم آورده بودیم . پرتقالها درشت بودند و داخل ظرف های یکبار مصرف جا نمی شدند . شوهر خواهرم گفت : هر کجا رفتم و این پرتقال رو گذاشتم داخل ظرف جا نشد ، هر فروشنده ای یک چیزی گفت . اکثرا گفتند:" اینها رو که برای مجلس نمیبرن کوچکترش رو می خریدید " !! ...

برادرم خندید و گفت : "یک روز با دوستام از تهران رفتیم شمال . بابا شمال بود و رفته بود سر ِ باغ . زمان ِ چیدن پرتقال ها بود . دوستام رو که دید به هر کدوم یک کیسه بزرگ پلاستیکی داد و گفت مشغول کندن بشید . دوستام هم دیدن بیگاریه ، هر چی دم دستشون رسید رو جمع کردن ، از زیر درختی ها و لک زده ها و پوسیده ها . وقتی که پلاستیک رو زود پر کردند ( هر پلاستیک تقریبا یه چیزی حدود 100 تا پرتقال جا میگیره ) خوشحال و خندان اومدن پیش بابا و گفتن تموم شد . بابا هم رو کرد بهشون و گفت برش دارین ببرین تهران برای خانواده هاتون !!!! وقتی اینو شنیدن جا خوردن و من شروع کردم به خندیدن !!!"  ...

بعدش بابا خندید و به من گفت : از اون درشت هاش براشون جمع کن و بده بهشون ببرن تهران ! ...

 

اینو که شنیدم یاد این داستان  افتادم .

راستی برای آخرتمون چی جمع کردیم ؟


جمعه نوشت :

آقای من ، امروز روز چهارمیه که بچه ها بهم زنگ زدن و چهارمین نفرشون راهی کربلا شد تا اربعین کنار مرقد و بارگاه جدتون حضور داشته باشند . دلم رو سپردم دستشون . دعاتون بدرقه راه خودشون و هم کاروانی هاشون . سفرشون به سلامت و بی خطر . انشا الله که با دست پر از این سفر معنوی به خانه برمیگردند .

برای شما که طی الارض میکنید از مدینه به کربلا رفتن و پر زدن به مشهد کاری نداره ، ما هم دلمون رو گرفتیم تو دستمون و به هر پرنده ای که به اون سمت پرواز میکنه میگیم این امانتی هم همراهتون!

آقا جان ، میشه یکبار این دل ِ ما رو دستتون بگیرین و با خودتون ببرین مدینه ؟! وقتی که میرین کنار مزار ِ مادرتون ؟! ...

میشه یکبار که کربلا میرین ، این دل ِ ما رو ببرین بین الحرمین و همون طور که دعا میخونید وروضه سر میدین ، ما رو هم با این حالتون شریک بکنین ؟!

میشه یکبار از روی تل زینبیه ، چشم هامون رو بشورین تا بتونیم بصیرت پیدا کنیم و شمر ها رو بشناسیم ؟

میشه یکبار وقتی در سعی و صفا از حرم ابا عبدالله به حرم حضرت عباس هستید کنارتون باشیم و ببینیم که چه کشید حضرت زینب ؟

 

مولای من ، دلم گرفته ، دلم سخت تنگه برای دیدن ِ اون گنبد طلایی و اون کبوترهای چاهی ...دلم را با خودت میبری ؟!

  • خانم معلم

وقتی از دست دادی ....

خانم معلم | جمعه, ۱ دی ۱۳۹۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۲۱ نظر

ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت ، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم     پهن کردم و خوابوندم کف ش ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم.می گفت نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت.

 

دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود . صدای اصغر از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا. برای یک لحظه خشکم زد. ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. هم رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. خانواده ی اصغر اینجوری نبود، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم اصغر نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.

 

آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.. چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید. . اصغر توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم. گفت حالا مگه چی شده؟ گفتم چیزی نیست، اما … در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم .تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند .وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.

 

چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با اصغر حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟     از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:» من آدم زمختی هستم». زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها .

 

حالا دیگه چه اهمیتی داشت این سر دنیا وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم. آه لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه.. میوه داشتیم یا نه …همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک . پدرم راست می گفت. نون خوب خیلی مهمه . من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی تازه اهمیتش رومی فهمی. نون سنگک خشخاشی دو آتشه هم یکیشه.

 از تهمینه میلانی 

 

اول دی ماه هشتاد و دو ساعت سه بامداد . بیمارستان لقمان تهران . پدری مهربان بر روی تخت بیمارستان و دختر بزرگ ِ خانواده آماده ی امضای برگه ی کشیدن دستگاه تنفس مصنوعی از پدر و دیدن آخرین نفس هایش برای همیشه و تمام

 

اول دی ماه نود : ساعت 3بعد از ظهر . مادری بر روی تخت ، در خانه . دختر ِ بزرگ ِ خانه مشغول دادن تنفس دهان به دهان با اضطرابی وصف نشدنی و نفسی که رفت و دیگر بازنگشت و تمام 

 

دوم دی سالگرد از دست دادن پدر و مادری  است که همه چیزم بودند . پناهم ، غمخوارم ، همه ی هویتم ، همه ی آنچه که از خوبی در من است که این همه را از آنها دارم و بس . حسرت دیدنشان برای همیشه بر دلم مانده ، دیگر کسی نیست که شنوای درد ودل هایم باشد وقتی از روزگار خسته ای، مهم نیست که چند سال داری ، چه کاره ای ، چقدر بزرگی ، چقدر مهمی ، چقدر میدانی و ... مهم این است که انها پدر و مادرت بودند و تو بچه شان . پنجاه سال ت هم که باشد باز بچه شان بودی ، باز میتوانستی در آغوششان بگیری ، باز میتوانستی سر بر زانو هایشان بگذاری تا موهایت را نوازش کنند ، باز می توانستی خودت را در بغل پدرت مثل یک گربه ی لوس جا کنی تا بخندد و مثل گربه پس ات بزند وبا خنده بگوید دختر چکار می کنی ؟ ... می توانستی بروی و لباس تازه ای را که خریده ای به پدرت نشان بدهی و چرخ بزنی مثل همان موقع ها که کوچک بودی و بگویی قشنگ شدم ؟!! ... و پدرت فقط لبخندش را نثارت کند و مثلا محل ت نگذارد که یعنی این لوس بازی ها دیگر چیست ! و مادرت بخندد و بگوید خیلی قشنگ شدی ... میتوانستی دعوای الکی با همسرت جلوی مادرت راه بیاندازی تا همسرت از تو گله کند و مادرت هم که میداند این دعواها الکی است از تو تعریف کند و بگوید از هر پنجه ی دخترم یک هنر میبارد و تو باز خودت را لوس کنی و به او خودت را بچسبانی ...

میتوانستی وقتی حوصله ی شام پختن نداری زنگ بزنی به مادر و بگویی : شام چه دارین ؟ ما داریم می آییم انجا . و او با روی خوش پذیرایتان باشد و یک شب ِ خوش کنارشان باشی ...میتوانستی مطمئن باشی هر وقت نیاز به کمک داری کسی هست که بی منتی به کمکت می شتابد . میدانستی دستی هست که دستت را می گیرد ، میدانستی هست  ، میدانستی هستند ... 

اما امسال ، دیگر روز معلم ، مادر نبود که بگوید این پول را بگیر و برو کتابهای مورد علاقه ات را بخر تا من برایت داخلش را بنویسم ( تازه آن هم متنی که به درخواست خودش برایش اماده کرده ای و او فقط از روی تو رونویسی میکند !! ) 

تا پدر بود روز تولدِ نوه ها از هدیه تولد اشباعشان میکرد و وقتی رفت این عشق را مادر نثار ِ نوه هایش می کرد و حالا ... اردیبهشت و شهریور گذشتند ، آذر تمام شد و  نوه ها در انتظار مادر بزرگی هستند که هدیه ی تولدشان را بدهد ... 

 

دلم تنگ است ، دلم برای شنیدن صدایشان هم تنگ است ، گاه که برای خودم و با او صحبت     میکنم انگار حس میکنم کنارم ایستاده و از حنجره ی من با من حرف میزند ، حس غریبی است ولی واقعا چنین حسی دارم ... 

دلم حضور فیزیکی شان را میخواهد ، خودشان را میخواهم ، میخواهم بغلم کنند ، میخواهم سفت در آغوش بگیرمشان ، ببوسمشان ، سنگ ِ مزارشان نرمی و لطافت صورتشان را ندارد هر چه می بوسم ....

دلم تنگ است ... 

 

 

جمعه نوشت : 

مهدی جان ، 

میدانم که خیلی بی وفاییم ، همیشه می گوییم بابی انت و امی ، اما داریم پر پر میزنیم از غم ندیدنشان ولی برای تو !! .... 

میدانم تو میفهمی حال و روزمان را ... دعایمان کن ... 

میدانم از بس پای تو را در محضر خداوند به میان کشیده ایم ، روی آن نداری که برایمان وساطت کنی ، خوب میدانم  چه میکشی بارها برای شاگردانی که معلمشان از کلاس بیرونشان انداخته پا در میانی کرده ام ولی باز جا دارد ، که تو بیش از اینها پیش خدا ارج و قرب داری ... دستمان را بگیر تا بتوانیم پای دلمان را از دست ِ نفس اماره آزاد کنیم ...



پ.ن : از اول دی ماه رسما بازنشسته شدم . جالب است ، نه ؟!! من و بابا و مامان و امرسان !!!

  • خانم معلم

داستان ِ دلدادگی

خانم معلم | جمعه, ۱۰ آذر ۱۳۹۱، ۱۲:۴۵ ق.ظ | ۷ نظر
حسین یک دل داشت که به خدا داد و خدا عاشق حسین شد و دل ِ همه را برد برای حسین .




لطف حسین ما را تنها نمی گذارد

گر خلق واگذارد او وا نمی گذارد

کشتی شکستگانیم او کشتی نجات است

تنها به کام طوفان ما را نمی گذارد

هل من معین او را باید جواب دادن

شیعه امام خود را تنها نمی گذارد

از بس گناهکاریم ما مستحق ناریم

باید بسوخت ما را .زهرا نمی گذارد

زهرا به دوستانش قول بهشت داده

بر روی وعده خویش او پا نمی گذارد

« محمد حسن مبینی زاده »


جمعه نوشت : 

آقایم حتی زیارتِ ضریح جدید ِ امام و سرورم نصیب ِ من ِ روسیاه نشد که بگویم مرا برای دیدار پذیرفتند . چگونه امیدوار باشم به دیدن ِ روی ِ شما ؟! ...

داستان ِ دلدادگی را باید از دلداده ها پرسید ... همان ها که تشته ، رو به سرزمین عاشقی به دیدار معشوق شتافتند ...

  • خانم معلم

درس اول - چرا دعا در حق دیگران مستجاب می شود ؟

خانم معلم | يكشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۱، ۰۳:۲۴ ق.ظ | ۳ نظر
بچه های سوم نقشه کشی 8 ساعت معلم نداشتند . از شرترین و شلوغ ترین بچه های مدرسه محسوب می شدند. انگار دستی همه ی شلوغ ها را جمع کرده بود یک جا . به هر شکل اگر تنها می ماندند مدرسه را روی سرشان خراب می کردند . زنگ اول خودم سر ِ کلاسشان رفتم . نمره های مهر ماه شان همراهم بود و تک تک شان را بلند کرده نمرات درخشانشان را خوانده و علت پایین بودن نمرات را می خواستم . از انهاییکه زحمت کشیده و نمرات خوبی اورده بودند نیز تشکر کردم . یک زنگ با نفس های حبس شده گذشت . 

زنگ دوم و سوم هم معلمی سر کلاس رفت . زنگ چهارم باز معلم نداشتند . در نماز خانه جمع شان کردم و گفتم دور هم بنشینیم و دعایی بخوانیم . اما اول توضیح دادم زنگ اول من معاون بودم و باید نقش معاون را بازی میکردم . الان دور هم نشسته ایم و دیگر معاون نیستم . غیر از نگه داشتن حرمت ، دیگر راحت با هم حرف میتوانیم بزنیم . گرچه به نظر بعید میرسید بعد دو زنگ راحت باشند ، اما کاملا توضیحات مرا درک کردند و راحت حرف زدند بی انکه جایگاه من مانع حرف زدنشان بشود . قبل از خواندن دعا سوالی مطرح کردم . پرسیدم : بچه ها میدانید چرا می گویند در حق هم دعا کنید ؟! 

گفتند نه . گفتم معمایی مطرح میکنم اگر کسی توانست پاسخ دهد باید بتواند جواب این سوالم را بدهد . با خنده قبول کردند . پرسیدم یک چینی چرا نمیتواند با این انگشت ( و انگشت اشاره ام را نشان دادم ) ماشه را بکشد ؟

این سوالی بود که راننده ی یکی از اتوبوس های اردوی راهیان نور برای بچه ها مطرح کرده بود . دو نفر از بچه های کلاس در ان اتوبوس بودند و خندیدند و گفتند ما بگیم ؟! گفتم نه شما که بودید و میدانید، بگذارید کمی بقیه فکر کنند . جواب ها درست نبود . یکی از ان دو نفر جواب صحیح را گفت . 

شما میدانید چرا ؟ !!! 

جواب این بود که هیچکسی با انگشت ِ من نمیتواند ماشه تفنگ خودش را نشانه برود . به همین آسونی !

به بچه ها گفتم : روایت داریم که با زبانی که گناه نکرده در حق هم دعا کنیم . علت هم این است که مثلا من با زبان شما گناه نکرده ام . پس من میتوانم در حق شما و شما میتوانید در حق من دعا کنید . مثل همان ماشه ی تفنگ کشیدن با انگشت ِ من !

برایشان جالب بود و کمی خندیدند و اماده ی خواندن دعا شدیم . حدیث کساء برای چند نفری تازگی داشت و حتی اسم ان را نشنیده بودند . دعا را خودم خواندم و ترجمه کردم . کلاس بسیار خوب و ساکت برگزار شد . چند خنده ی کوتاه بین خودشان بود ولی بعد دعا تقریبا همه از این زمانی که گذرانده بودند راضی بودند . بعد از دعا گفتم حالا که برای عزاداری ابا عبدالله میروید در حق هم دعا کنید و برای من هم . از ته دل و با خلوصی که در چشمهایشان دیده می شد گفتند : خانم شما هم در حق ما دعا کنید . بگویید تمام بچه های نقشه کشی سوم . 

یادم باشد امروز در حق همه شان دعا کنم . گرچه قبلا هم برای همه دعا کرده ام . 


امروز عاشوراست .... یکی از روزهایی که در تمام عالم تکرار نشدنی است . پس بیایید در حق هم دعا کنیم . گفته اند در دعاهایتان از دعای جمعی کردن واهمه نداشته باشید . خدا سخی ست . دعا را شامل حال ِ همه میکند . بگویید ثواب این دعا برسد به کسانی که محب علی علیه السلام بوده و خواهند بود . که هم گذشتگان و هم آیندگان را ، هم زن و مرد را ، هم پیر و جوان را شامل می شود .  


التماس دعای فراوان 

  • خانم معلم