دل و خاطر نوشته ها :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۱۴۲ مطلب با موضوع «دل و خاطر نوشته ها» ثبت شده است

... بی نشان بیا !

خانم معلم | چهارشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۲، ۱۲:۵۰ ب.ظ | ۱۱ نظر

زلف او را اختیاری نیست در تسخیر دل 
خودبخود این رشته می گیرد گره از تابها ...



سالها بود که جلوی مسجد امام حسین علیه السلام ورود و خروج نمازگزاران را میدیدم . خیلی کوچک بودم ولی حس میکردم در بعضی روزها ، این مردم حال عجیبی پیدا میکنند . کمی بزرگتر که شدم و تفاوت میان ماههای خدا را درک کردم ، متوجه شدم که در شبهای قدر ، این مردم سوز بیشتری دارند مخصوصا وقتی که مداح می گفت :

"چه می خواهید ؟، برات کربلا می خواهید ؟ امشب از مادرمان فاطمه ی زهرا بگیرید ! "

ان وقت ها منم در دلم فریاد میزدم : یا فاطمه ی زهرا ( سلام الله علیها ) من هم کربلا میخواهم .

دهه ی محرم که می شد ، سینه زنان ِ عاشق امام حسین (علیه السلام ) با پاهای برهنه ، شوریده و شیدا فریاد " یا حسین ، یا ابوالفضل " که سر میدادند ، بند ِ دلم پاره میشد . در یکی از شب های قدر وقتی مداح گفت از مادرم زهرا برات کربلا بگیرید ، گفتم : "خانم جان یعنی میشه من ِ بیچاره صحن وسرای آقایم حسین را ببینم ؟!"

یکی از روزهای زمستان بود . از جلوی مسجد ، کاروان کربلاییان راهی میشد ، همراها نشان گریه می کردند و به انها می سپردند که ، سلام ما را به آقا برسان . من ِ بیچاره نه زبان گفتن داشتم و نه پای حرکت . فقط به خانم گفتم : خانم جان پس کی به من اجازه رفتن میدهی ؟ چیزی از دوران زندگی من باقی نمانده !

در همین حین ، یکی از کاروانیان ، پالتویش را از تنش در آورد ، لبه ی پالتو گیر کرد به ساقه ی گلِ رز دم ِ باغچه ی مسجد و من ، خار ِ بیمقدار ، کَنده شدم و چسبیدم به پالتو ...

و حالا به اذن مادر ، کنار ِ بارگاه پسرم ... 


السَّلام عَلَیْکَ یَا ابْنَ فاطِمَةَ الزّهراءِ سَیِّدَةِ نِساءِ العالَمِینَ 

پـــ نــــ : 

الهی من فدای دل های آماده تون بشم ... نه بابا منم جاموندم .اینم واسه دل ِ خودم نوشتم ااز زبون یه خار . که یعنی اگه بخان یه خار بی مقدار رو میتونن با خودشون ببرن اگه بخان فقط ... 



  • خانم معلم

لبخند تو آمین دعای همه ی ما

خانم معلم | جمعه, ۱۲ مهر ۱۳۹۲، ۰۲:۰۲ ق.ظ | ۳۱ نظر


ما مشق غم عشق تو را خوش ننوشتیم 

اما تو بکش خط به خطای همه ی ما 



موذن اذان ظهر را سر میدهد .دهم مهر ماه سال یکهزار وسیصد و چهل و دو . تهران . بیمارستان مادر و دومین فرزند خانواده ، دختری است که 5 سال بعد از مرگ برادری چند روزه بدنیا آمده است . اینک در مهر ماه سال یکهزار وسیصد و نو و دو ، نیم قرن  از حضورِ او در این دنیا ، به اذن خدا ، گذشته است .



وقتی به گذشته بر میگردم ، گذشته ای که باید بسیار برایم دور بنماید ، تمام خاطرات کودکی ، نوجوانی و جوانی ام را به یاد می آورم و در ذهن ، این پنجاه سال چون ساعتی درنگ در این دنیا بیش نبوده است ...



دوران دبستان بود که مشق می نوشتیم . گاهی از هر صفحه پنج بار، گاهی دوبار و گاهی یک بار ! . دفتر بود که سیاه می کردیم و هر روز باید صبح به صبح دفترمان را چلوی معلممان باز میکردیم تا هر انچه شب با هر زحمتی نوشته بودیم ، خط بزند . میشد ساعت ها این دفتر باز می ماند تا کلمه ای کنار ِ کلمه ای دیگر بنوییسیم . حواسمان یا به کارتون عصرگاهی بود ، یا تماشای فوتبال پسران همسایه در کوچه ، یا آب دادن به گلهای حیاط و یا خواندن کتاب داستانی بیست و چند صفحه ای !.

اما به هر حال می نوشتیم واز نظر ِ خدا پوشیده نبود که شاید چند کلمه ، یا گاهی چند جمله را هم از قصد جا میانداختیم که زودتر تمام شود ، نه اینکه بخواهیم تقلب کنیم ، نه ! اصلا این چیزها در ذهنمان نبود فقط حس میکردیم جفاست چیزهایی که بلدیم را دوباره بنویسیم !!! مخصوصا که فردایش یک مداد قرمز یا خودکاری از همان رنگ بناست خطی بر آنها بکشد وباطلشان کند ...

 

خدایا ، به گذشته ام  که بر میگردم ، لحظاتی دارم که مطمئنا حس کرده ای برایت بنده ی خوبی نبوده ام . لحظاتی که آرزو میکردی کاش فرشتگانت ، آقا یا خانم عتید و رقیب ، آنها را نبینند و یادداشت نکنند ولی دیده اند و بی هیچ گذشتی صدا و تصویرم را گرفته اند. خدایا ، دلم میخواهد از حق ِ« وتو» یت استفاده کنی ، از همان مداد قرمزهای معلم هایمان بر داری و خطی قرمز بر آنها بکشی ، دلم نمیخواهد زمانی که به دیدارت می آیم و بناست رزومه ام را تحویلتان دهم این سیاهه ها همراهم باشد .


خدایا ، میدانی که عاشقت هستم . میدانی وقتی می خوانمت با تمام وجودم صدایت میکنم . "از تو میخواهم که اعمال بد و افعال زشتم مانع اجابت دعاهایم نشوند " باور نمیکنم که چیزی را که خودت پرورده ای خوار وبی مقدارش کنی .



خدایا ، در میان بندگانت ، بنده ی در خور تحسینی نبوده ام ، انگشت نما نبوده ام ، باعث افتخارت نبوده ام ، اما انقدر ها هم بد نبوده ام . خودت گفتی به اندازه ی وسع مان از ما توقع داری ... وسعم همین  نبود میشد شاید بهتر هم باشم ولی باور کن سعی ام را کرده ام . خودت محیطم را طوری قرار دادی که توان مبارزه ای بیشتر از این را نداشته ام . اگر بخوانی ام  یا برانی ام بدان هیچ کجا را برای پناه بردن به آن ندارم . سرگشته ای خواهم شد که خود باید از کوچه پس کوچه های این دنیای کثیف پیدایم کنی و میدانم که از مادر مهربانتری و رهایم نمی کنی .

پس حالا که هنوز زمانی برای ماندنم داده ای ، خود دستم را بگیر ، خود پناهم باش و خودت دل بی قرارم را آرام نما ،میدانی که برای لبخندت جان میدهم ...


نمیدانم پرونده ی این متولد ماه مهر ، کی و چگونه بسته خواهد شد اما از تو به عنوان ِ هدیه ی تولدِ  این حقیر ِ خود خواسته ات دو چیز میخواهم :


اَللّـهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الاُْمَّةِ بِحُضُورِهِ ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ اِنَّهُم یَرونَه بَعیدا  و نَریهُ قَریبا بِرحمَتِک یا ارحَمَ الّراحِمین 



اللهم الرزقنا شهاده فی سبیلک 


آمین بِرحمَتِک یا اَرحَمَ الّراحِمین 

  • خانم معلم

کارگاه زندگی - تمرین اصول

خانم معلم | جمعه, ۱ شهریور ۱۳۹۲، ۰۱:۵۱ ق.ظ | ۲۲ نظر




تقریبا یک هفته است که از شروع ِ کارگاه داستان نویسی مان می گذرد . چقدر ذوق دارم که بتوانم آنچه استاد آموزش میدهد را درست انجام بدهم .

به این فکر می کردم که وقتی اصول یک کارگاه داستان نویسی که اخرش درست نوشتن  آموزش میدهد را این قدر مشتاقانه دنبال میکنم ، اگر در کارگاه زندگی ، که تمام اصول درست زیستن را در کتابمان و توسط راهنما و مربیانی معصوم و مهربان آموزش داده شده است را همین قدر مشتاقانه دنبال می کردم چه چیزها که نصیبم نمی شد ؟ 

چرا باور ما انسانها انقدر کم است که حاضر نیستیم کمی از لذت های دنیا کم کنیم تا به لذت های آخرت برسیم ؟

 

در این کار گاه  بناست « یک اصل » در دو هفته ، آموزش داده شود . مجموع اصول آموزش داده شده زیر بنای درست نوشتن را می سازد و استفاده ی مدام از این اصول چگونه نوشتن را یادمان میدهد اگر درست کار کردیم و تمرین داشتیم فبها ، اگر نه ، استاد مکث نمیکند تا همه برسند میرود اصل بعد و فصل بعد .

 در کارگاه زندگی نیز همین طور است . اصل ها و فصل ها می آیند. کار کردیم و آموختیم ،استفاده  میبریم . تذکرات هم همیشه هست ، نشانه ها همیشه هست فقط چشم ِ دل باید باز کرد تا درست دید و استفاده کرد .

 

کاش یکی  ، فقط یکی از اصل های زندگی را که گوشزدمان کردی ، 

مثلا نیکی به مردم 

مثلا احترام به پدر و مادر 

مثلا رعایت حق الناس 

مثلا دوری از غیبت ، تهمت ، دروغ ...

را هر دو هفته یک بار کمی تمرین میکردیم .مطمئنا از این کارکرد برکاتی نصیبمان میشد که راهگشایمان میشد برای اصلی دیگر و تمرینی دیگر و زندگی بهتر و انسانی کاملتر ...

 

انتظار یکی از آن اصول است و شاید رسیدن به درجه ی یک منتظر واقعی زمان بخواهد و سخت باشد ولی اگر تمرین کنیم ، میتوانیم به آن برسیم. پس همیشه و در همه حال خواهیم گفت :

 



« اللهم عجل لولیک الفرج  «


امروز ، 15 شوال ، سالگرد رحلت سیدالکریم علیه السلام می باشد . شخصیتی که نه تنها در شهر ری مورد توجه هستند بلکه بیشتر علما ، بنا بر روایت معتبر که زیارت ایشان مانند زیارت امام حسین در کربلا می باشد ، به زیارت ایشان تاکید داشته اند حتی آیت‏الله بهجت به زیارت حرم مطهر حضرت عبدالعظیم الحسنی علیه السلام، اصرار داشتند و می‎فرمودند: «اهل تهران اگر هفته‏ای یک مرتبه به زیارت ایشان نروند، جفا کرده‎اند».

اینجا  را بخوانید .ویژه نامه ایست در باره ی حضرت سیدالکریم علیه السلام که خالی از لطف نیست .

خدا شفاعتشان را شامل حال همه مان ، مخصوصا بچه های خوب شهر ری بگرداند . انشا الله


  • خانم معلم

شب ِ بی بال پریدن ...

خانم معلم | دوشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۲، ۰۴:۰۱ ب.ظ | ۱۳ نظر

امشب شبی است که قرآن نازل شده و شب قدر است . شبی که نه تنها فرزندان مولایم ، بلکه کل یتیمان کوفه طعم بی پدری ویتیمی را خواهند چشید. شبی که برای فرزندان خانم فاطمه ی زهرا سلام الله علیها ، خاطره ی رفتن مادر تکرار خواهد شد و بی کسی را و بی تکیه گاهی را با تمام ِ وجود درک خواهند نمود.

برایم جالب است که خیلی ها به دنبال این هستند که کدام شب ، شب قدر ِ واقعی است . در سال های گذشته که روزهای ماه رمضان کمی عقب جلو میشد ، صدای خیلی ها در می آمد که شب قدرمان بهم خورد . به نظر ِ من هر شب که انسان کل ِ توجه اش را به خدا بدهد و از ته دلش از تمام عصیان هایش توبه کند شب قدر است ...


امروز حاج آقا عرفان ، سخنران مسجد جامع نارمک ، از راه های پاک شدن از گناه می گفت . میگفت در شب قدر باید دنبال این باشیم که چگونه پاک شویم پس یک به یک نام برد و من حس کردم خیلی راه های خوب و قابل دسترسی است اگر واقعا بنده باشیم و اگر واقعا بخواهیم پاک شویم ...

اولین راه که همه شنیده ایم توبه است . جمله ی جالبی گفتند . گفتند در این شب برای پاک شدن از گناهانی که حق الله است با اخلاص چندین بار بگوییم :  رب اسعدت ( من تا حالا نشنیده بودم ). و همین طور ذکر استغفر الله ربی و اتوب الیه ...

اما در مورد حق الناس ، حتی خون ِ شهید هم گفته شده حق الناس را پاک نمی کند . پس سعی کنیم اگر به کسی ظلم کردیم ، حق کسی را غصب کردیم ، پشت سر کسی حرف زدیم ، انها را ادا کنیم که بعد دیگر قابل جبران نیست ... 


دومین راه  بیماری است . کسانی که در بیماری درد می کشند ، درد شان راهی است برای پاک نمودنشان از گناه ... در این بین خانمها موقع زایمان ، بسیار از گناه پاک می شوند چرا که با اندازگیری از شدت دردها ، درد ِ زایمان یکی از شدیدترین دردها و غیر قابل تحمل ترین انها اعلام شده است . ( میگید نه ، برین سرچ کنید ! ) البته الان که دیگه همه سزارین می کنند رو نمیدونم ... ایشان گفتند جوانی مادر بسیار درشتی داشت که او را برای طواف خانه ی خدا اورده بود . مادر بسیار سنگین و قادر به طواف نبود . پسر مادر را روی پشتش گذاشت و با تمام سختی که بود طواف را انجام داد . به قدری مادر سنگین بود که صدای استخوان های پسر می امد . پس از پایان طواف پسر نزد ِ پیامبر که در حال مشاهده این صحنه بودند میرود و می گوید : یا رسوالله ، آیا من توانسته ام خدمتی به مادرم بکنم ؟ . پیامبر فرمودند : خیر ، هنوز به اندازه ی یک نفس ،که مادرت هنگام زایمان ِ تو ،در موقع درد کشیده ، نتوانستی به او خدمت بکنی ... ( یعنی انقدر این مادر ارج داره جوونا ، حواستون به مادراتون باشه ) 


سومین راه خدمت به مردم است . از راه های معنوی ، مادی وبدنی ... 

خدمت معنوی مانند هدایت انسانها ... توجه دادن افراد به خیر وشر ، امر به معروف و نهی از منکر ... 

خدمت مادی مانند کمک به نیازمندان و دستگیری از ضعفا و مستمندان ، توجه به ایتام . نقل می کردند از بنده ی خدایی در یزد به نام آشیخ غلامرضا که ایشان برای کمک به مردم و رفع گرفتاری از انها 27 بار خانه اش را برای فروش گذاشت و دیگر وقتی مردم متوجه می شدند حاج آقا خانه اش را برای فروش گذاشته خود جمع می شدند و مشکل ِ طرف را رفع می نمودند . 

خدمت بدنی مانند نگهداری از مریض و رسیدگی به احوالات انان حتی در حد ِ خرید نسخه ، حتی اگر چند جا بروند و نسخه اش را نتوانند تهیه کنند . ایشان میگفتند ایت الله علامه طباطبایی میگفتند حاضرم 70 سال ثواب نماز شب هایم را با یک شب مراقبت از بیماری عوض کنم . ! ( ان هم نماز شب های علامه !) 

خدمات بدنی کفاره ی گناهان بزرگ است . صدقه دادن ، دختری را شوهر و یا پسری را زن دادن ، مشکل مومنی را حل کردن ، همه ی اینها میتواند سرنوشت انسان را عوض کند و به قولی میتوان سر نوشت را از سر ، نوشت ... 



راه های دیگری هم هست که نه وقت ایشان اجازه داد توضیح دهند و نه حوصله ی شما میکشد این همه متن را بخوانید . 

فقط یادمان باشد که خدا دنبال بهانه است که ما را ببخشد . زمان معلمی ام یادم میآید وقتی میخواستم به شاگردی برای قبولی اش نمره بدهم و هیچ مطلبی یافت نمیشد در این برگه ی سفید !!! و حرص میخوردم و میگفتم : " لعنتی یه چیزی مینوشتی اقلا بتونم نمره بدم " ... 


این شبها دفتر اعمالمون رو حسابی با " یارب  " "یارب " هایی که از ته دلمون میگیم پر کنیم تا خدا بتونه بهانه ای برای بخشیدنمون داشته باشه ... 


یا علی ...التماس دعا 


  • خانم معلم

شله زرد ی برای همه ی بچه های کلاسم !

خانم معلم | پنجشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۰۲ ق.ظ | ۲۵ نظر


این هم یه ظرف شله زرد تقدیم به منتظرانش !!... 


موقع هم زدن به یاد ِ همه بودم ، برای همه پسرا و دخترای جوون کلاسم دعا کردم . انشا الله خدا زودتر یه هم کفو نصیب مجردای کلاسمون بکنه ، مشکلات متاهلینمونم زودتر حل بشه و همه انشا الله سلامت و عاقبت بخیر بشین ....


من عادت به تعریف الکی اصلا ندارم . خدایییش خیلی خوشمزه شده بود ... حیف که نبودین ...


تولد امام کریم و  غریبم بر همه مبارک ...انشا الله خدا زودتر زیارت و شفاعتش رو نصیب همه مون بکنه ...

  • خانم معلم

نذری

خانم معلم | دوشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۲، ۰۱:۵۱ ق.ظ | ۳۱ نظر


هیچ وقت خانه ی قدیمی مادر بزرگ را نمیتوانم فراموش کنم . مخصوصا نیمه ی ماه رمضانش را  . مادر بزرگم هر سال تولد امام حسن علیه السلام نذر ِ شله زرد داشت . همه جمع می شدند خانه ی مادر بزرگ . از چند روز پیش ما بچه ها خوشحال و خندان بودیم . چون همه توی حیاط مادر بزرگ می توانستیم یک دل سیر بازی کنیم و سرو صدا راه بیاندازیم و هیچ کدام از مادر هایمان هم جرات نداشتند سرمان داد و هوار راه بیاندازند چون مادر بزرگ مثل شیر پشتمان بود .

 

مادر هایمان برنج ها را از کیسه در می اوردند و پاک میکردند و خیس میکردند . قابلمه های بزرگ از تو انباری منتقل میشد به حیاط و مادر و خاله و زن دایی هایم مشغول شستن قابلمه ها می شدند . خیس کردن بادام ها و پوست گرفتن و خلال کردن شان را گاهی به ما دختر ها واگذار می کردند . مادر بزرگ یک طاقچه ی بزرگ داشت که پدر بزرگم ان را با چوب طبقه بندی کرده بود و داخل هر ردیف بشقاب های گود گل سرخی و پیاله های آبگوشت خوری وجود داشت که هم برای  مهمانی ها و هم برای دادن شله زرد به همسایه ها از انها استفاده می کرد . از شما چه پنهان که چند تاییشان به دست ِ من و بقیه  بچه ها شکسته شده بود ولی مادر بزرگ همیشه میگفت فدای سرتان رد بلا بود ! و ما هم خوشحال به بقیه ی بازی هایمان می رسیدیم . البته بعد در خانه مفصلا پذیرایی میشدیم .

از صبح این بساط ادامه داشت تا نزدیکی عصر . همسایه ها برای هم زدن و گرفتن حاجت به حیاط مان می آمدند و هر کدام کفگیر چوبی را میگرفتند و همه با هم صلوات می فرستادند و هر کسی به نیتی آن را هم می زد .

وقتی زعفران و شکر را اضافه میکردند مادر بزرگم صدایمان میکرد و میگفت یه قاشق ازآن را به بچه ها بدهید ببینند که شکرش خوب است یا نه ؟ البته ما که سر در نمی اوردیم فکر کنم فقط صدایمان میکرد که ما هیچ وقت خاطره ی این روز را از یاد نبریم از بس به ما با این کار شخصیت میداد !

سالها گذشت . خانه ی مادر بزرگ کم کم داشت خراب میشد . خانه های همسایه ها هم همین طور . اما نذر مادر بزرگ همچنان پا برجا بود . همه بچه ها بزرگ شده بودند . من هم دانشجو شده بودم و مادر بزرگ عزیزم به سختی راه میرفت . اما از همان اول نذر کرده بود در همه ی کارهایش خودش باشد ، حتی در پخش کردن ان به همسایه ها .

دیگر هشتاد سالش بود . بیماری امانش را بریده بود .قلبش جوابش کرده بود . هر چه دایی ام گفته بود امسال دیگر خودتان به حیاط نروید قبول نکرد . وقتی شله زرد اماده کشیدن شد ، خودش سر دیگ امد و صلوات فرستاد و گفت ظرف ها را بدهید . البته دیگر از ظرف های گل سرخی خبری نبود . به جایش ظرفهای  یک بار مصرف تهیه شده بود و چقدر مادر بزرگم از این ظرفها بدش می آمد .

اولین ظرف را پر کرد و داد دست ِ من . دومی و سومی  و دهمی را هم پر کرد . دیگر خسته شده بود . نشست روی زمین . خلال بادام ها را دور نوشته ی  یا امام حسن که خواهرم با شابلون روی ظرفها با دارچین نوشته بود ، میگذاشت . کمی پودر پسته هم به ان اضافه کرد . چند ظرف را که تزئین کرد به سختی از جایش بلند شد ، چادرش را سرش کرد و سینی را اورد . چهار ظرف را داخل سینی گذاشت  .توان راه رفتن نداشت ولی خودش را تا دم در کشید . میدانستم اصرار ما برای پخش نذری با جواب رد  او روبرو می شود این بود که چیزی نگفتم و همراهش رفتم . خانه ی همسایه ی بغلی مادر بزرگ  را خراب کرده بودند . یک اپارتمان بیست واحده شده بود که خودِ صاحب ملک هم همانجا زندگی میکرد . زنگشان را زد . کسی جواب نداد . مجددا زنگ زد . خبری نشد . زنگ طبقات دیگر را زد . خانمی از پشت آیفون گفت : کیه ؟! ... مادر بزرگم گفت نذری اوردم تشریف بیارین دم در ! . خانم پشت آیفون گفت دستتون درد نکنه کسی خونه نیست ، خودتون زحمت میکشید بیارین بالا !!! ..چشم هایم چهار تا شده بود . یعنی انقدر وقیح ! مادر بزرگ گفتند : " دخترم اینو ببر طبقه ی سوم . واحد 11 ". بخاطر مادر بزرگ قبول کردم . پله ها رو یکی یکی رفتم بالا تا به طبقه ی سوم واحد 11 رسیدم . زنگ زدم . منتظر ماندم تا در باز شود . در باز شد . انتظار داشتم روبرویم زنی را ببینم و ظرف را بزنم توی سینه اش و بگویم بفرمایید این هم نذری شما .در باز شد . زنی نشسته بر ویلچرروبرویم بود . از شرم عرق کرده بودم . در دل به خودم بد وبیراه میگفتم  که چرا .... سریع برگشتم پایین . مادر بزرگ روی پله ها نشسته بود و سه ظرف دیگر روی دستش مانده بود . گفت تعجب میکنم که چرا امروز در این اپارتمان هیچ کسی نیست ! ... سریع دو خانه ان طرفتر رفتیم و بقیه را هم به سایر همسایه ها دادیم . وقتی به خانه برگشتیم مادر بزرگ یکراست رفت روی تختش دراز کشید . نفسش بند امده بود . زود با دستگاه فشار خون ، فشارش را گرفتم . فشارش بالا رفته بود . قرص زیر زبانی اش را اوردم . از مادرم پرسید : "  بقیه ظرف ها را کشیدید ؟ همه را پخش کردید ؟ " .مادرم به نشانه ی تایید سرش را تکان داد و گفت : " نگران نباشید همه چیز به خوبی تمام شد . نذرتان قبول " .

مادر بزرگمم . نفس عمیقی کشید امسال هم تمام شد . نذرش را ادا کرده بود . رد نگاهش انگار از دیوار میگذشت و به فاصله ای دور به افق میرسید . لبخندی  بر لبانش نقش بست .به آرامی گفت : السلام علیکم یا کریم اهل بیت . انگار سبک شده باشد . آرام چشمانش را بست .

نذرت قبول مادر بزرگ خوبم .

 

 

پ.ن : خدایا !

زنگ خونه ی دلم خراب نباشه اگه برام « روزی » فرستاده باشی ! ...

  • خانم معلم

زلف یار

خانم معلم | دوشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۲، ۰۳:۴۵ ق.ظ | ۴۷ نظر






"یک دست جام باده *و یک دست زلف یار"
اینگونه بود ها!، که بغل اختراع شد


*  منظور از جام باده همان گچ می باشد (:
  • خانم معلم

اللهم غیر سوء حالنا بحسن حالک

خانم معلم | شنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۲، ۰۸:۲۹ ب.ظ | ۲۴ نظر

یه وقت هایی آدم نیاز داره یه کسی بالا سرش باشه و بهش بگه : « آهای داری چه غلطی میکنی؟ » 

کسی که قبولش داری ، باورش داری ، میدونی واقعا دوستت داره و میدونی میفهمه تو رو و درکت میکنه . اون وقته که حتی اگه حس کنی و باور  داشته باشی که کارت درسته و همه دارن اشتباه فکر میکنن ، با تلنگر اون ، کمی به خودت می یای و فکر میکنی دارم چکار میکنم . امان از این وقتایی که بی وقتند . وقتایی که نیاز به کمک داری و بین دوراهی موندی ...وقتایی که باید کاری رو شروع کنی و نیاز به یه تلنگر داری ، نیاز به یک هل دادن داری ...

وقتایی که از انجام کاری نا امید شدی و احساس میکنی دیگه پایان همه چیزه و دنیا رو کاملا سیاه میبینی . وقتایی که آرزو میکنی کاش دنیا تموم میشد و میشد بمیری . وقتایی که خسته شدی از بار هایی که دنیا رو شونه هات گذاشته و دیگه درمونده شدی از این همه بار بردن . وقتایی که حس میکنی هیچکسی نیست که بفهمه چی میگی و چی میخوای . 


وقتایی که ...


خیلی وقتا هست که نیاز به کسی پیدا میکنی توی سرت بزنه و بهت بفهمونه راه این نیست که انتخاب کردی ...

کاش همه این « یک نفر » رو توی زندگی شون داشتن ... 




همه این « یک نفر » رو در خانه هامان داریم . در جایی مناسب از او به خوبی محافظت میکنیم اما متاسفانه از صحبت هایش بهره نمی بریم . 


باورش نداریم . حتی اگر فقط و فقط برای هدایت ما نازل شده باشد . حتی اگر برای آرامش ما ، فرستاده شده باشد . حتی اگر درس زندگی باشد . 



 "وَ نَزَّلْنا عَلَیْکَ الْکِتابَ تِبْیاناً لِکُلِّ شَیْ‏ءٍ" (نحل/ 89 )

و بر تو [ای پیامبر] این کتاب را نازل کردیم که بیان کننده‌ی همه چیز است.


"مَّا فَرَّطْنَا فِی الکِتَابِ مِن شَیْءٍ"( انعام / 38)

و ما در این کتاب هیچ چیزی را فروگذار نکرده‌ایم.


-     "وَلاَ حَبَّةٍ فِی ظُلُمَاتِ الأَرْضِ وَلاَ رَطْبٍ وَ لاَ یَابِسٍ إِلاَّ فِی کِتَابٍ مُبِینٍ‌" (انعام / 59 )

و هیچ دانه‌ای در تاریکی‌های زمین و هیچ تر و خشکى نیست مگر این­که در کتاب روشن [آمده] است.


 



خدایا ! 

خودت نور قرآن را در دلهامان بتابان . که دست های ما ناتوانند و باورمان ضعیف .

خدایا ! 

در این ماه رمضان خودت ما را با قران آشتی بده . خودت بلندمان کن و در دریای بیکران معرفت ِقرانت پرتمان کن . 

خدایا !

ضعیفیم ، فراموشکاریم ، عصیانگریم ، حسودیم ، نادانیم ، غافلیم اما تو بزرگی ، دانایی ، توانایی ، خودت خالق مان بودی ، مگر ما خواسته بودیم که ناتوان باشیم ، پس دیگر خودت میدانی با این موجودی که آفریدی ، خودت تغییرمان ده به بهترین وجه که مقبول توست ...



أَللَّهُمَّ غَیِّر سُوءَ حَالِنَا بِحُسن ِحَالِکَ  

وَوَ نَزَّ

  • خانم معلم

رویای عشق و انتظار

خانم معلم | جمعه, ۲۱ تیر ۱۳۹۲، ۰۲:۵۰ ب.ظ | ۱۵ نظر

داخل مترو شدم . دختری سرتاپا قرمز که به دستگیره ی در ِ ورودی تکیه داده بود ، توجهم را جلب کرد. لباس محلی بلوچستانی  تن اش بود با همان دوخت سنتی در روی مانتو و پایین شلوار . یک کفش قرمز  وِ ِرنی جیغ  و  یک شال قرمز بر سرش . تکیه داده بود به شیشه ی کنار ِ در مترو . تنهای تنها . نکرده بود لا اقل شالش را مشکی بپوشد ! پیش خود گفتم ، سرتا پا قرمز؟!!! و  بلافاصله به یاد زن سرخپوش میدان فردوسی افتادم . 

نوجوان بودم که در میدان فردوسی دیدن زنی که سرا پا قرمز پوشیده بود توجهم را جلب کرد . صحبت مربوط به دهه ی 50 است . از او فقط ، سایه ای در ذهنم مانده ، اما داستان ِ عشقش ، همیشه در یادم ماند و خواهد ماند . میگفتند که عاشق کسی بوده و بنا بود با لباس قرمز در حوالی شرق میدان فردوسی تقاطع قرنی ، معشوق را ببیند ، اما معشوق هیچوقت نیامد .

دیدن دختر باعث شد بعد سالها ،ذهنم مشغول کسی شود که گرچه سالها بود به او فکر نکرده بودم اما در گوشه ای از مغزم بایگانی شده بود . گرچه خیلی از مردم نگاه زیبایی به او نداشتند و درست به او نگاه نمی کردند ولی برای من همیشه او جور دیگری بود . با خواهر شوهرم که همراهم بود راجع به او صحبت کردم ، گفت : "چون دانشکده مان نزدیک فردوسی بود زیاد او را می دیدم . مردم به او کمک میکردند . میگفت آن زمان تا 500 تومان به او کمک میشد !. "

شاید آنها هم عاشق بوده اند و میفهمیدند زن چه می کشد . با جستجویی در اینترنت ، مصاحبه ی مسعود بهنود را با او شنیدم . جالب است که بهنود نیز مانند من میپرسید حالا او کجاست ؟ زنده است یا مرده ؟

کاش از او خبری داشتیم ...



او نشان داد در عاشقی ثابت قدم است و انتظار را میفهمد ، او وفادار ماند به عشقی زمینی ، به عشقی که وفا نداشت ، یا شاید انقدر نماند تا وفا کند ، کسی چه میداند ! .


ما حاضریم چقدر منتظر بمانیم ؟ برای این انتظار حاضریم چه بهایی پرداخت کنیم ؟ اگر پای آزار و اذیت ، بی آبرویی ،  بیماری ، فقر و تنهایی به میان آمد پا پس نمی کشیم ؟ 

اگر به غرورمان ضربه خورد چه ؟ ... اگر چشم چرخاندیم و دیدم و نیامد چه ؟ 


تمام عمرش به احترام خواسته ی معشوق قرمز پوشید و سرزنش و خواری را تحمل کرد. ما چقدر به احترام ِ آنکه از جان عزیزتر میداریمش حرمت نگاه میداریم ؟ 

امروز دخترکانی دیدم که ماه مبارک از صفحه ی ذهنشان پاک شده بود ، اینان آیا انتظار را می توانند بخوانند ؟

امروز در بهشت زهرا به هنگام تشیع بنده ی خدایی ، بطری های آبی را دیدم که دست به دست رد میشد ، اینها معنی انتظار را می دانند ؟

فقط میدانم که اگر روزی بیاید سرهایمان به زیر است و  توان نگاه کردن به چشمان زیبایش را از شرمساری نخواهیم داشت . چون دانش اموزانی که به حرف استاد وقعی ننهاده اند و تکلیف ندارند یا درس نخوانده اند و اکنون زمان پاسخگویی است و تو میمانی و خجالت و شرمساری و سر افکندگی که چگونه این همه تنبلی وسستی را توجیه نمایی ... 


 همیشه جبران کردن سخت است و گاه ناممکن .از ما که گذشت و شاید باختیم . شما جوانها خودتان را در یابید ...





  • خانم معلم

من یک مادر هستم !

خانم معلم | سه شنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۲، ۰۲:۴۳ ب.ظ | ۲۳ نظر

روی نیمکت نشسته بود. روسری مشکی کوتاهش را خیلی مرتب گره زده بود . مقداری از موهای سپیدش روی پیشانی خودنمایی می کرد . خیلی شق و رق نشسته و پاهایش را روی هم انداخته بود .طرز نشستنش نشان میداد باید از یک خانواده ی نجیب و با اصل و نسب باشد . مانتوی طوسی سیرِ بلندش با آن موهای سپید و روسری مشکی ،جلوه ی یک مادر بزرگ ِ دوست داشتنی ِ بسیار باشخصیت را به او داده بود . تقریبا حواسم بیشتر پی او بود تا بازی بدمینتون خواهر زاده هایم .خیلی خوب بازی می کردند و همه ی کسانی که روی نیمکت ها نشسته بودند سرهایشان مرتب از این سو به ان سو می رفت  .

نیمکت ِ ما تقریبا جای نشستن نداشت ولی روی نیمکت ِ او فقط زن ِ جوانی نشسته بود که با دختر ِ کوچکش به پارک امده بودند . دختر سوار ِ سه چرخه بود و دور حوض ِ وسطِ پارک می چرخید و مادر هر گاه او به نزدیکی اش می رسید برایش دست می زد و تشویقش می کرد . در هر دور رفت و امد دخترک ، پیرزن هم لبخندی بر لبهایش می نشست . به یاد ِ مادر بزرگم افتاده بودم . چقدر دلم برایش تنگ شده بود . سر وصدای خواهر زاده های دو قلویم حواسم را گهگاه پرت ِ خودشان می کرد مرتب غر میزدند که : « خاله ! بلند شو ... همش نشستی ؟! پاشو کمی با ما بازی کن » منهم  لبخندی تحویلشان میدادم و میگفتم:« فعلا که شماها شدین سوژه ی ملت ، من بیام من سوژه بشم ؟!!! » و با این حرف از زیر بار ِ بازی کردن با آنها در می رفتم .

تقریبا دور حوض خالی بود . ناگهان دو پسر ِ جوان با یک توپ والیبال آمدند کنار حوض و دست به کار تقریبا جدیدی زدند که تا بحال برایم  دیدن چنین صحنه ای سابقه نداشت . یکی یک طرف حوض ایستاد و دیگری در طرف دیگر و با هم شروع کردند به بازی کردن . انگار میخواستند ضرب دست هایشان را قوی کنند !! ...

چند توپ رد وبدل کردند . تقریبا همه ی حواس ها متوجه آنها شد . زن ِ جوان ، دختر بچه اش را کنار کشید . خواهر زاده هایم دست از بازی کشیدند و تقریبا آنها تنها میان دارانِ زمین بودند . خیلی خوب بازی میکردند . نگهان یکی شان توپ را که فرستاد طرف ِ روبرو نتوانست توپ را مهار کند و با ضربه ای توپ به عقب پرتاب شد و دقیقا به صورت پیرزن اصابت کرد . نمیدانم تا بحال چنین حالی به شما دست داده یا نه . همه انگار شوکه شدند . نمیدانستند چه باید بکنند . پیرزن به عقب افتاد و سرش به نیمکت خورد . زن ِ جوان همانجا نشسته بود و نمیتوانست تکان بخورد فقط جیغ می کشید . پسری که توپ را زده بود دوان دوان به سمت پیرزن رفت . اما انگار توان دست زدن به او را نداشت . ترسیده بود یا مسئله ی محرم و نامحرم مانعش بود ، نمیدانم. من هم یک آن شوکه شدم و توان حرکت نداشتم . ولی بلافاصله بلند شدم . سمت پیرزن رفتم . نفس میکشید . صدایش کردم . توان باز کردن چشمهایش را نداشت . خواستم سرش رابلند کنم ترسیدم گردنش مشکل پیدا کرده باشد . پرسیدم خوبید ؟ جوابی نداد . به  خواهر زاده ام گفتم برو سریع یک لیوان آب بیاور . از گردن نگه اش داشتم کیف پارچه ای ام را روی نیمکت و زیر سرش گذاشتم و به آرامی روی نیمکت خواباندمش . زن ِ جوان هنوز مات بود . از جایش بلند شد تا پاهای پیرزن را دراز کند . خانم های دیگری که بودند امدند و هر کدام توصیه ای داشتند . فقط به همه بلند گفتم از دورش دور شوند تا بتواند بهتر نفس بکشد . پیرزن چشمش را آرام باز کرد . نفس راحتی کشیدم . پرسیدم خوبید ؟ جایی تان درد نمی کند ؟ دستش را بلند کرد تا بتواند مرا بگیرد وبلند شود . نمی توانست سرش را حرکت دهد . دورمان ازدحام زیادی شده بود . نگاهش که به جمعیت افتاد شرم کرد . خواست بلند شود که باز نتوانست حس کردم میخواهد لباسش را ، پایش را مرتب کند . گفتم همه چیز مرتب است نگران نباشید . دستش را به سرش برد برای اینکه ببیند روسری اش سرش هست یا نه . دلم میخواست گریه کنم . همه ی اینها در عرض چند دقیقه اتفاق افتاده بود . گوشی رابرداشتم و به  اورژانس زنگ زدم . آدرس را پرسیدند واینکه شما چه نسبتی با او دارید و شماره ام را گرفتند و گفتند ماشین میفرستیم . حال پیرزن بهتر شده بود منتها هنوز توان بلند کردن سرش را نداشت . پرسیدم به کی زنگ بزنم تا همراهتان به بیمارستان بیاید ؟ نگاهی کرد و هیچ نگفت . گفتم مادر ! همسرتان ، دخترتان  ،پسرتان باید یکی از نزدیکانتان همراهتان بیاید بیمارستان . گفت نیازی نیست دخترم . خوب می شوم . نیازی به بیمارستان نیست .

دو پسر میخکوب شده بودند . اگر هم می خواستند بروند مردمی  که دوره مان کرده بودند اجازه نمیدادند. زن ِ جوان با دخترش از آنجا دور شد . خواهر زاده هایم خداحافظی کردند و رفتند . مردم هم کم کم پراکنده شدند . دیگر این اتفاق سوژه ی جالبی نبود . حال ِ پیرزن بهتر شده بود.

آمبولانس آمد . تکنسین شان سریع پیاده شد . اول شرح ماجرا را برایش گفتم و بعد مشغول وارسی گردن پیرزن شد و سوالاتی پرسید . فشارش را گرفت . چشم هایش را معاینه کرد . گفت چشمم تار میبیند  .مرد گفت بهتر است بیمارستان برود تا از گردن و سرش عکس بگیرد ویک نوار مغزی هم بدهد . دوباره پرسیدم مادر ! به کی زنگ بزنم ؟ ! .. گفت : مادر ! کسی را ندارم . همسرم فوت کرده و تنها زندگی میکنم . پرسیدم فرزند ندارید ؟ گفت : نه . " نه "اش برایم مانند " آره " ای بود که ای کاش " نه " بود . از شان پرسیدم کدام بیمارستان میبرید؟ گفتند : نزدیکترین بیمارستان به اینجا ... پرسید:  دفترچه ی بیمه دارید ؟ پیرزن گفت نه .

تصمیم گرفتم خودم همراهش بروم . یکی از کسانی که اطرافمان بود به 110 زنگ زده بود . از 110 هم امدند و شرح ما وقع را گفته بودند . دو جوان داشتند از ترس می مردند . گفتم چیزی نیست . این پیرزن هم رضایت میدهد . نگران نباشید . همان مردمی که محو بازی شان بودند تازه یادشان افتاده بود که اعتراض کنند و می گفتند : مگر اینجا جای این نوع بازی هاست ؟ زن و بچه ی مردم اینجا راه میروند و ....

خسته بودم . برانکارد آوردند که پیرزن را رویش بگذارند تا به بیمارستان برویم . گفت نمی آیم . گفتم مادر خطرناک است شاید خون در سرتان جمع شده باشد .  خندید و گفت مهم نیست . مامور 110 نزدیک امد و گفت : مادر این دو جوان را به کلانتری میبریم و امشب بازداشت هستند .بهتر که شدید به کلانتری بیایید و اگر خواستید رضایت بدهید . پیرزن نگاهشان کرد . گفت رضایت میدهم کلانتری نبریدشان . گفتم مادر بگذارید بعد از بیمارستان به کلانتری میرویم گفت : نه بیمارستان میروم و نه کلانتری . و با کمک من نشست . گفت : کمی دیگر حالم بهتر می شود وبه خانه ام  میروم . ماموارن امبولانس مردد مانده بودند . گفتم بروید، نمی آید . فرمی را به من و پیرزن دادند که امضا کنیم . فرم را امضا کردیم و رفتند . مامور 110 هم رفت . مردم رفتند . پسرها ماندند . از پیرزن تشکر کردند و گفتند ماشین داریم . بیایید شما را تا خانه برسانیم . قبول نکرد . گفت راه ِ خانه ام ماشین خور نیست . آنها هر چه اصرار کردند بمانند قبول نکرد . هوا دیگر کاملا تاریک شده بود . مانده بودم که چه میخواهد بکند . به من هم گفت شما خیلی زحمت کشیدید شما هم بروید . من خودم میروم . گفتم امکان ندارد . تا خانه همراهتان می آیم . خواست بلند شود. دستش را گرفتم آرام بلند شد ولی تعادل نداشت . دوباره نشست . کمی آب خورد . اشکش جاری شد . دلم سوخت . ولی فقط سکوت بین مان بود . میدانستم دردی دارد که گفتنی نیست . هیچ نپرسیدم . بلند شد .راه افتادیم ارام به سمت خانه اش . پارک را تمام کردیم . از خیابان رد شدیم . کمی جلوتر سرای سالمندان بود . اشاره کرد آنجاست . دو سال است که اینجا هستم . قلبم درد گرفت . اشکم سرازیر شد . گفت همسرم وکیل پایه یک دادگستری بود . وضع مان خوب بود .خودم تحصیلکرده ی انگلیس هستم . اما همسرم بیمار شد . بیماریش صعب العلاج بود . خرجش کردم . دو دختر دارم و دو پسر . تا پدرشان سالم بود خوب بودند پدرشان که مریض شد از دورمان رفتند . وقتی دیگر دیدم توان نگهداری از او را ندارم گفتم بیایید پدرتان را به آسایشگاه ببریم من توان نگهداری از او را ندارم . دختر بزرگم که دو فرزندش الان مهندس هستند و من انها را بزرگ کرده بودم گفت : « ما نداریم ، خانه ات رابفروش و خرجش کن » . گفتم چطور راضی می شوید خانه ای که در آن زندگی میکنم را بفروشم ، مگر شما و فرزندانتان را در این خانه بزرگ نکرده ام ، مگر به گردنتان حق ندارم ؟ گفتند : میخواستی نکنی ، خودت لذتش را بردی !! . پسرهایم خارجند . به انها گفتم . گفتند خودمان در خرج خودمان مانده ایم . همسر دختر دومم نمایشگاه ماشین دارد .بچه ندارند . یک سگ گرفته اند و تمام ِ زندگی شان شده همان سگ . خانه ام را فروختم و پول آسابشگاه همسرم را دادم  . همسرم فوت کرد . بقیه پول هایم را بابت ارثیه شان از من گرفتند و سهم من از تمام زندگی ام ، شد این خانه ی سالمندان. حالا چه اصراری است که زنده بمانم ؟

نمیدانستم چه بگویم . فقط اشک ریختم . نگهبان او را ازمن تحویل گرفت . جریان رابرایش گفتم . سری به تاسف تکان داد و گفت : مواظبش هستیم . پیرزن را بغل کردم و بوسیدم .بوی مادر بزرگم را میداد . گفتم : دوباره به دیدنتان می آیم . مواظب خودتان باشید . خندید و رفت . خنده ای که انگار میگفت دیگر مرا نخواهی دید .

هفته ی بعد وقتی به سراغش رفتم ، نگهبان گفت : فردای همان روز در اتاقش سکته کرد و از دنیا رفت . 

  • خانم معلم