عاشقی دردسری بود ، نمیدانستیم ...
موکول میکنم گله ی هجر را به بعد
این روزها حال شما رو به راه نیست
- ۱ نظر
- ۱۶ آبان ۹۳ ، ۱۶:۳۵
موکول میکنم گله ی هجر را به بعد
این روزها حال شما رو به راه نیست
چه شوری بود امروز در مصلی ، چه غوغایی بود در جای جای ایران ، چه فریادی است این مظلومیت طفل شش ماهه ! ...کدام انسانی است که فطرت پاک انسانی داشته باشد و از شنیدن این واقعه متاثر نشود ؟ شهادت علی اصغر ، بالاترین وجه از مظلومیت واقعه ی کربلاست
و چه خوب نهضت عاشورا را با نشان دادنِ این مظلومیت ، به گوش جهانیان می رسانند ...
آقای من ، گرچه سخت است دیدن این صحنه ها ، گرچه داغ ِ دل تان تازه می شود با نگاه بر چهره ی این کودکان شیر خوار بر روی دستان مادرانشان ، ولی میدانم که چون عمه ی بزرگوارتان ، تحمل می کنید .
این مردم فرزندشان را نذر راه شما کرده اند ، ان شا الله که شما دستشان را خواهید گرفت و آنها نیز فراموشکار و اهل کوفه نخواهند شد .
باز باید گفت ،
اماااان از دل زینب
برای سلامتی تان و تحمل این داغ ِ عظیم صلوات می فرستم . ما را در مصیبتتان شریک بدانید .
آخرین جمعه از ماه پر برکت ذی حجه است . همان ماهی که خدا در آن اعیاد قربان و غدیر و روزهایی چون هل اتی و مباهله را قرار داد . روز به شهادت رسیدن حضرت مسلم و هانی . روز های زیبایی که توجه به هر روزش می توانست و می تواند انسان را دگرگون نماید . امید که از روزهای خوب و پربرکت این ماه خوشه ای چیده باشیم . ان شا الله دل ِ امام زمانمان را نلرزانده باشیم . اما کداممان می توانیم ادعا کنیم که در طول این یک سال خطایی نکرده و حقوق اطرافیان و شهروندانمان را به خوبی ادا کرده ایم ؟
تنها راه ِ ممکن توبه است و رفتن به سوی خدایی که می گوید " هر آنچه هستی باز آ " او که وعده داد بدی هایتان را می پوشانم و هم او که ما را در نظر دیگران چنان خوب جلوه می دهد که خود بهتر میدانیم لایق آن نیستیم . راه توبه را برایمان باز گذاشته تا با انجام کار نیک ،بدی هایمان را به خوبی تبدیل کند .
خدایا!
شاهدی که هیچگاه قصد آزردن کسی را نداشته ام، پس از تمام دوستان عزیز عاجزانه تقاضا دارم اگر از من تا این مدت ناراحتی به دل دارند عفو نمایند که گناهانم به اندازه ی کافی بر دوشم سنگینی می کند .
روز آخر ذی حجه
در این روز دو رکعت نماز روایت شده که اهل مراقبت آن را مهم می شمارند. در هر رکعت یک بار حمد و ده بار "توحید"و ده بار " آیه الکرسی" و بعد از نماز هم این دعا را می خوانیم :
" اللهم ماعملت فی هذه السنه من عمل نهیتنی عنه ولم ترضه ونسیته ولم تنسه ودعوتنی الی التوبه بعداجترائی علیک اللهم فانی استغفرک منه فاغفرلی وماعملت من عمل یقربنی الیک فاقبله منی ولاتقطع رجائی منک یاکریم.
خدایا به آنچه کردم دراین سال ازکارهایی که مرانهی کردی ازآن وموردپسندنبودومن فراموش کردم وتوفراموش نکردی ودعوت کردی مرا به توبه بعدازجرئت برتو خدایامن آمرزش جویم ازآن پس بیامرزمراوآنچه بجاآوردم ازکارهایی که مرابه تونزدیک کندبپذیرش ازمن وقطع نکن امیدمراازخودت ای کریم "
مفاتیح الجنان مرحوم محدث قمی اعلی الله مقامه الشریف ص473
سفارش شبیه به این کار در روایات دیگر هم آمده ، مثلا در روایات دیگر بصورت عموم سفارش شده به جبران اعمال یک روز یا یک ماه در آخر آن . و چه بهتر که در پایان سال اعمال یک ساله را جبران نماییم.
نکته مهم در این موضوع همان شکر خدای بزرگ در این روز می باشد زیرا که این هم نعمتی از خدای متعال است ،که به بنده خود بار دیگر اجازه توبه و بازگشت داده است .
در روایتی آمده است : " کسی که این نماز و این دعا را بخواند شیطان می گوید وای بر او ، تمام زحمات یکساله مرا به باد داد و سال گذشته نیز به خیر او گواهی می دهد . "
در این روز با شرمندگی به پیش حضرت دوست رفته و از تمام اعمال ناصحیح خود طلب مغفرت کرده و شکر خدای متعال را می کنیم با تمام ناتوانی خود ، که چنین فرصتی را در اختیار ما قرار داده است .
التماس دعا
دانه های تسبیح را یک به یک رد کردم ،ذکر صلوات بر لبانم جاری بود . تمام وقایعی که مرا به اینجا رسانده بود یک به یک از خاطرم گذشت . به یاد روز های ایجاد اولین وبلاگم افتادم . به یاد تمام بچه هایی که با من از آنجا تا حالا مانده اند . به یاد اولین عکس کلاس مجازی . به یاد پسری که همیشه اعتراض می کرد چرا من در عکس نیستم پس من کجا هستم ؟ ! به یاد آذر ماهی که تولدش بود و برای اولین بار می دیدمش . به یاد شبستان حرم بانو . جاییکه خادم حرم از شیطنت های این پسر کوچولوی ریشو به شک افتاد و نسبت ما را پرسید در یک جمع چهار نفره .
روزها گذشت و پسر ِ ما ، نیمه ی دینش را کامل کرد. نمیدانم در این دنیای خاکی چه کار آسمانی انجام داده بود که خدا برایش شریکی در نظر گرفت که به قول خودش جز عذاب برایش چیزی نداشت . یا جلسات درس و حوزه ، یا جلسات " فیروزه " یا اردو های جهادی یا تبلیغ و ... خلاصه که " نبود" یا وقتی هم که بود همیشه مهمان داشتند و هیچ وقت " تنها " نبودند . خدا از میان دختران صبور ، صبورترینشان را برای مهدی جدا کرده بود .
اما ماه بانو حالا " تنها " نبود . هدیه ای آسمانی داشت . هدیه ای که مانند پدر، می خواست صبر مادر را محک بزند . پس این کودک بدنیا نیامده نیز ، تا توانست درون مادر بالا و پایین پرید ، مادر را به استراحت مطلق کشاند تا بلکه از زبان مادر اعتراضی بشنود ، اما فقط لبخند زیبای مادر را می دید . دکتر با این حملاتی که مادر داشت ، اعلام کرده بود که هر آن ممکن است بچه بدنیا بیاید . از هفت ماهگی منتظر بودند " دختر " بدنیا بیاید ، ولی تاریخ را دکتر 23 مهر اعلام کرده بود . از 24 که از درد خبری نشده بود ماه بانو در بیمارستان بستری شد . اینک خدا باید خدایی می کرد و همه وسیله ای می شدند برای ظهور ِ عظمت ِ خدا در آفرینش ِ موجودی که احسن الخالقینش می خواندند . روز به نیمه رسید . ظهر بساطش را کم کم جمع کرد و تاریکی آرام آرام همه جا را فرا گرفت اما از " دختر " خبری نبود . دیگر نگرانی ها شروع شد . حالا فقط تسکین دل ، توکل به خدا و توسل به ائمه بود . خدا مخترع این تلفن همراه را رحمت کند . تقریبا مهدی با حوصله ی تمام جوابگوی سوالات من در این دوران بی حوصلگی اش بود . وقتی مهدی برایم پیامک زد که استرس گرفته ام ، فقط دلم میخواست کاش میشد از تلفن همراه وارد بیمارستان بشوم و بگویم که نگران نباش ، " خدا هست " دخترت می آید و آنقدر اذیتت می کند که می گویی کاش چند روز می شد به روزهایی که بچه نداشتیم بر می گشتیم !
بهشت زهرا بودم که مهدی پیامک داد :
15:15
یه جمعه ی بارونی شد
شروع حلما ( هدی ) ی ما دو تا ...
دعاش کنید
دعامون کنید
به یاد اتاق قشنگ حلما افتادم که ماه بانو برایش زحمت کشیده بود . به یاد لباس های صورتی قشنگی که برایش خریده بودند . چه خوب که همه چیز آماده است برای حضورش ... و چه نام مناسبی مادر برایش انتخاب کرده ، " حلما " . دختر صبور که حتی بدنیا آمدنش نیز از سر صبر بود . ان شا الله که حلیم باشد .
در تقویم رو میزی ام دور 25 مهر را خط کشیدم و با خودکار سبز نوشتم :
تولد حلما
چه چشم انتظاری سختی بود . خانه آماده ی حضورش ، وسایل و امکانات فراهم ، همه منتظر تا " او " بیاید .
"" آقا جان ما واقعا چشم انتظار توایم ؟! ""
نَحنُ کَهفٌ لِمَنِ التَجَأَ إلَینا
ما پناهگاهى هستیم براى کسى که به ما پناه آورد .
اهل بیت(ع) در قرآن و حدیث: ح 348
آقای غریب سامرا !
پناه می برم در روز ولادت پدرتان امام هادی النقی علیه اسلام به شما در زمان غیبت فرزندتان ، چون کودک سر به هوایی که در این کهنه بازارِ رنگارنگ و در تلالو این همه زیبایی ، نه پیش پایش را میبیند و نه میداند به کجا میرود . خودتان راهبرم باشید ...
خواهش میکنم دستم را رها نکنید ( اگر دستم را رها نکرده باشم ! )...
به اینجا که میرسی انگار خدا خودش تو را از دنیا جدا می کند و می گذارد در قطعه ای از بهشت . انگار که اطرافت را فرشته ها پر کرده اند . انگار روحت اینجا سبک تر و دلت آرام تر می شود .. انگار به اینجا که میرسی نفس ت راحت تر فرو می رود و بالا می آید . انگار اینجا دنیا نیست ...
شب جمعه ی قطعه ی سرداران بی پلاک دیدنی است . هر کسی آرام کنار مزار شهیدِ شاهدی نشسته است ، زن و مردی کنار مزاری نشسته اند و گریه می کنند و پسر سه یا چهار ساله شان کمی آن طرفتر می دود ، بر می گردد ، به چهره ی پدر نگاه می کند و می گوید چرا گریه می کنی؟!
مادری انتهای قطعه ، چادرش را بر سرش کشیده و به زمین زل زده است . نه گریه می کند ، نه دعا می خواند و نه حرف میزند . اما انگار می کنی در دلش فریاد می زند ...
دختر جوانی دو زانویش را در بغل گرفته و با هندز فری نمیدانم چه گوش میکند اما اجازه می دهد اشکهایش پایین بیایند و کاری به کارشان ندارد ...
پسر جوانی کنار مادرش ایستاده و سنگ ها را نشان می دهد و می گوید : " از اینها چیزی باقی نمانده حتی اسمشان و آن وقت ما به دنبال این هستیم که چرا متن مان را بدون اجازه مان کپی کرده اند ؟ . خیلی از اینها حتی نخواسته اند اسمشان هم باقی بماند . خوب معامله کرده اند ، میدانستند چه بخواهند . "
باید بروم . سلام میدهم و بهشت را ترک میکنم . جلوتر پس از سالن دعای ندبه ، قطعه ی 43 است . عزیزانم آنجا آرمیده اند . آن وقت ها که پدر تازه جمع مان را ترک گفته بود ، شبهای جمعه ی ماه رمضانها بساط افطار را با مادر کنار مزارش آماده می کردیم اما بعد از رفتن مادر دیشب اولین باری بود که کنار مزار جفت شان تنها افطار می کردم . چه حال و هوایی ! ... چه سکوتی ! ... چقدر تاریک ...
فکر میکردم ساعاتی دیگر از همین رفت و آمد های کم هم خبری نخواهد بود و هر چه هست سکوت است و سکوت است و سکوت . حتی با گوشی دوربین از مزارشان عکس گرفتم سیاه ِ سیاه شد مثل آسمان بالای سرم . کاش دل هایمان سیاه نباشد . با نور گوشی دعای کمیل را در کنارشان با نوای حاج مهدی سماواتی خواندم . چقدر لازم است گاهی تنها باشی ...
روزهای تولدمان هیچ گاه از خاطر مادرم نمی رفت . گوشی را که بر میداشتم می گفت : " دخترم ! تولدت مبارک " و دعاهایش را نثارم می کرد و همین بهانه ای بود که بخواهم غروب روز تولدم را در کنارشان باشم . گلها را که بر مزارشان می چیدم گفتم : " یادت می آید همیشه اعتراض داشتی که چرا برایم هدیه می خرید یک شاخه گل کافی است ؟ این هم گل ، برای شما ، برای شمایی که چون گل بودید و زود از کنارمان رفتید " ...
دیروز روز ِ خوبی بود . کنارشهدا و عزیزانم بودم پس از بازگشت به خانه ، زوج ِ عاشقِ جوانم ، هدیه ی تولدم را اینگونه دادند : " حاضر بشین داریم میایم دنبالتون ببریمتون مسلمیه حرم سید الکریم ! "
و چه از این بهتر ...
خدایا ! راضی هستم به رضایت . به داده ها و نداده هایت ... به آنچه برایمان مقدر کرده ای ، میدانم که در کنارمان هستی بخواه که ما هم در کنارت بمانیم ... میدانم که دستمان را گرفته ای ، بخواه که دست هایت را رها نکنیم ...
خدایا ! بر سر مزار شهدا مهمانی بر پاست ولی مادران شهدای گمنام دلشان با دیدن مزار فرزندشان آرام می گیرد . مهدی فاطمه را برسان تا هم دل شیعیان بواسطه ی پیدا شدن مزار ام الائمه آرام گیرد هم دل مادران شهدا بواسطه ی دیدن جمال نورانی آل طاها ...
امین یا رب العالمین
داستان این عکس داستان دلدادگی است . داستان اولین سال تدریسم در روستای شیخ آباد محمود آباد مازندران که البته به آمل نزدیکتر بود تا محمود آباد ...
داستان هایی از سال 63 تا 65 . از اوج آوردن شهدا . داستان بیتابی های مادران شهدا و اوج ایثار گری های خانواده هایشان ...
داستان برخورد های سه دختر جوان با دانش آموزانی که فکر میکردند این سه نفر را خدا برایشان فرستاده ...
داستان زندگی کردن دور از خانواده با تمام سختی ها ، درد ها ، بغض ها و شادی هایش ...
داستان تجربه ها و رشد کردن ها ...
داستان معلم شدن ، معلم بودن و تمرین معلم ماندن ...
داستان مقاوم شدن که مثل یک مرد ، درد هایت را پشت ِ در ِ کلاس بگذاری و وارد شوی . لبخند بزنی و فراموش کنی خارج از این چهاردیواری چه بر تو گذشته و یا خواهد گذشت .
داستان دریافت عشق هایی به وسعت آسمان و به سفیدی بال فرشتگان ...
داستان دستهایی که مهربانی هدیه می دادند ...
داستان کمبود ها و ساختن ها ...
داستان دیدن خدا در زمانی که درمانده و مستاصل شده ای ...
داستان رویش روح جوانمردی و ایثار ...
داستان شب های بلند و سرد زمستان ...
داستان بیمارستان وبیمار ِ بی همراه ...
داستان شب هایی پر از عطر محبوبه ی شب
داستان بهار نارنج های اردیبهشت ماه
داستان شالیزارهای برنج
داستان مدرسه های بی در وپیکر
داستان همزیستی مسالمت امیز دانش اموزان و گاوها در حیاط مدرسه
و خیلی داستان های دیگر ...
سختی بود ، اما خدا مهربانتر بود ...
درد بود ، اما عشق از آن پر رنگتر بود ...
خون بود ، اما بر لباس شهادت که برازنده تر بود ...
و همه بود تا از سه جوان خام ، انسان های پخته ای بسازد ...
کاش میشد یک بار دیگر این بچه ها را میدیدم ... بچه ها که نه ، جمع صفا و صمیمیت و یکرنگی و عشق را ...
هفته ی دفاع مقدس و بازگشایی مدارس بر همگان مبارک
اول ذی حجه پیوند دو گوهر پاک آفرینش حضرت امیرالمومنین و حضرت زهرا سلام الله علیهما تهنیت باد
آقا جان تبریک ما را پذیرا باشید .
این بچه ها را که یادتان هست ؟!
پ.ن : این داستان را خواستید بخوانید راجع به همین بچه هاست ." رجب " اولین نفر از سمت چپ پسری است که نشسته و رویش سمت دیگر است !
شبکه ی افق برنامه ی رودیون ، از تازه مسلمانی روسی و حرفای دلش میگفت و من فقط اشک ریختم . از عشق به امام حسین علیه السلام که نمیدانست چگون در عمق جانش نشسته ، میگفت و عاشق امام رضا بود .برای مسلمان شدن حرم امام مهربانی را انتخاب کرده بود . چقدر دلتنگ آن نگاه مهربانم ...
یاد حرف استادم افتادم . میگفتند: " شاید یاران امام زمان علیه السلام امریکایی باشند ،شاید مرکز اقامتشان امریکا باشد آن وقت نمیگوییم آقا جان این همه برایت انتظار کشیدیم ،این همه دعای فرج خواندیم چرا شما کنار آنهایید ؟"
امام متعلق به کسی نیست . او امام همه است . دعا کنیم محبت اهل بیت آنچنان در ضمیرمان بنشیند که از دوری شان چون دوری از نزدیکترین نزدیکانمان دلتنگ و بیتاب شویم . امروز 23 ذی القعده و به روایتی روز شهادت آقایمان است . زیارت مخصوصه ایشان امروز وارد شده است . التماس دعا
معایب ِ ما
مَحاسنت را سفید کرد
شرمنده ایم آقا ...
سرمایه ی هر سوختنی هیزم نیست
از چشم شما سوختن ما گم نیست
وقت است به فریاد دل ما برسی
غیر از تو کسی حامی این مردم نیست
کوری آمد وسط صحن تو ، بینا برگشت
یک زن ویلچری ، روی دو تا پا برگشت
کافری تا به ضریح تو نگاهش افتاد
سجده ای کرد سپس شیعه ی مولا برگشت
خسته بود از همه ی آینه ها ... تا اینکه
زشت آمد ، متحول شد و زیبا برگشت
آنکه در صحن به دنبال شفا آمده بود
با نگاهی به ضریح تو مسیحا برگشت
زائری گفت چرا اشک ندارم آقا
نگهش کردی و با دیده ی دریا برگشت
یک جوان حاجتش این بود که : زن می خواهم
رفت ... تا اینکه شبی پیش تو بابا برگشت
به گمانم که به طور تو مشرف شده بود
آنکه با معجزه ی و با ید بیضا برگشت
صبح در قامت یک مرد گدا ، رفت حرم
ظهر نزدیک اذان بود که " آقا " برگشت ...
جبرئیل امده بود از وسط عرش ، حرم
دو سه تا فرش تکان داد و به بالا برگشت ...
بچه های نفس خادمتان خورد به آن نصرانی
در حرم شیعه شد از مذهب ترسا برگشت ...
زائری بود مردد جلوی ترمینال
مشکلی داشت از اول به خدا با برگشت
آقا جان میلاد جد بزرگواراتان را خدمتتان تبریک عرض میکنم . دلتان همیشه شاد باشد .
پ.ن1 : شهریور ماه قشنگیه برای من . سالگرد ازدواجم و ماه تولد پسرم .