انتظار(جمعه نوشت ها ) :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۲۱۹ مطلب با موضوع «انتظار(جمعه نوشت ها )» ثبت شده است

خطر ! " امام " را سوژه قرار ندهیم ...

خانم معلم | جمعه, ۷ شهریور ۱۳۹۳، ۰۷:۰۵ ب.ظ | ۶ نظر

http://www.irinn.ir/sitefiles/13930419/%D8%A2%D9%84%D8%A8%D9%88%D9%85/%D8%B4%D9%88%D8%AE%DB%8C/%D8%B4%D9%88%D8%AE%DB%8C%20(2).jpg


بعد از یک بارندگی خوب و حسابی آدم حس میکنه انگار زمین و آسمون نفس گرفته ، تازه شده و  این حس به همه چیز و همه کس منتقل میشه ...

تولد ائمه و فرزندانشون هم مثل بارونیه که بر روح مردم می باره و تازه ترشون می کنه ، امید به نو شدن و دوباره شروع کردن میده . اما این حس دیگه کم کم داره نابود میشه ، قدیم تر ها شاید این حس و حال بیشتر بود . الان همه چی داره قاطی میشه .باید ترسید . باید به فکر بود .


جدیدا هم که دشمن ترفند تازه ای رو در شبکه های اجتماعی در پیش گرفته . مطالبی با نام امام می گذارند مانند این مطلب :

روزی شخصی نزد امام آمد و عرض کرد قصد سفر دارم . آن حضرت فرمودند مواظب خودت باش ... و آن شخص  در طول سفر همواره مواظب خودش بود !!!

 دیگه دکتر شریعتی و جناب جنتی تکراری شدند و صد البته اونها دست گرمی بود برای آماده کردن مردم برای غیبت کردن و لوث کردن خیلی از مسائل . مردم هم کم کم پذیرا و اماده شدند . مرحله ی بعد سوژه قرار دادن اشخاصی مقتدر تر و ارزشمند تر و بزرگتر بود.

فعلا فقط از کلمه ی امام استفاده میشه ولی من دیدم مطلبی به نام امام باقر علیه السلام نوشته بودند . خواهش میکنم با این مطالب برخورد کنید . اینها برای خنده نیست . با این مطالب کم کم همه ی جوونها رو با عشق به ائمه بیگانه می کنند . اون تقدس و احترام ائمه رو از بین می برند و بعد که اعتقاد و باور مردم کم شد ضربه اساسی رو وارد می کنند . خواهش میکنم اگر کسی براتون چنین مطالبی فرستاد از ترس بی اعتبار شدن و تهمت مرتجع خوردن نترسید . اینها کم کم عشق به امام زمان عجل الله و امام حسین علیه السلام رو هم از ما می گیرند . با قاطعیت جلوشون بایستید و تذکر جانانه بدهید تا بفهمند با اعتقادات نباید شوخی کرد . مهم نیست که دلگیر میشن اصلا مهم نیست .

به هوش باشیم . دشمن لحظه ای بیکار نمی مونه ...





  • خانم معلم

به جای دیدن روی تودر خودخیره ایم ای عشق ...

خانم معلم | جمعه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۱۶ ب.ظ | ۴ نظر



جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار

اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست



داستان از دست دادن عزیز، داستان غریبی نیست برای همه پیش آمده که شاهد از دست دادن عزیزی از نزدیکان و دوستان باشند . حال و هوای آدمها در این جور موارد تقریبا مشابه هم است . افرادی بی حوصله ، دلتنگ ، غمگین .

امروز ناپرهیزی ام برای دیدن فیلم زیاد بود دو فیلم را کامل دیدم و برای هر دو گریه کردم . با فیلم " برای خواهرم " همپای مادر داستان گریه کردم ، حرص خوردم و نمی خواستم مبارزه را کنار بگذارم .

فیلم " مسیر سبز " را شاید برای سومین یا چهارمین بار می دیدم . مثل بار اول همراه گروهبانی که موقع اعدام جان کافی اشک میریخت  یا همراه جان کافی وقتی از ستمهایی می گفت  که انسانها در حق هم در تمام زمانها و مکانها انجام می دهند و اشک می ریخت ، اشک ریختم. چرا ؟! چرا کسی که تنها مدت کوتاهی در سلولی به عنوان قاتلی اعدامی نگهداری میشد توانست در دل کسانی که بارها و بارها شاهد اعدام افراد مختلف بودند اثر بگذارد ؟

سوالم این است که

" چگونه انسانها برای هم عزیز می شوند" ؟


همه ی ما انسانیم و از طریق حواس یعنی ورودی های جسممان ، می توانیم محبت را وارد خانه ی قلبمان بکنیم . پس این ورودی ها خیلی مهمند . نقش " قلم "ی را دارند که سطر می زنند بر صحیفه ی روح و دلمان پس باید حواسمان به این ورودی ها باشد . شاید یکی از دلایلی که "منتظر" نیستیم همین باشد که : " روی دیوار دلمان هیچ سطری از خاطری که باید نقش نبسته است . " !



امروز روز شهادت امام ششم شیعیان جهان ، امام جعفر صادق علیه السلام بود . واقعا روز ِ شهادت بود ؟ واقعا حس کردیم عزیزی را از دست دادیم ؟

با خودمان که دیگر رودر بایستی نداریم . اگر بخواهیم به عزاداری مان نمره بدهیم ، از یک تا ده به خودمان چند می دهیم ؟!


شاید تعریف من از عزاداری درست نباشد . عزاداری ان هم پس از گذشت این همه سال ، مطمئنا غصه خوردن نیست . یاد ِ روز 14 خرداد افتادم و تفاوت این روز برای من و برای جوانی حتی 20 ساله که تنها فیلم های امام را دیده است ( گرچه خودم هم سعادت دیدن امام را از نزدیک نداشته ام ) . واقعا بعد از گذشت سی و چند سال از انقلاب ، من ِ بچه  شیعه ی انقلابی در تعریف عزاداری برای امام م باید بمانم ؟!!!


خدا از ما بگذرد برای انجام ندادن وظایفمان ! ...









  • خانم معلم

زود و بی زحمت ...

خانم معلم | جمعه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۳، ۰۵:۱۷ ب.ظ | ۱۳ نظر

زن : دکتر قرصی دارین که عوارض نداشته باشه و بشه یکماهه 10 کیلو لاغر شد؟

دکتر داروخانه : خانم بهتر نیست ورزش کنید و رژیم بگیرید ؟

زن : سخته دکتر . نمی تونم ، نمیشه ...



مادر : علی نمازتو خوندی؟

علی: میخونم ...

مادر: داره نمازت قضا میشه ها !

علی: آه ، نمیشد یه شربتی پیدا میشد میخوردیم جای خوندن نماز !



معلم :مهری بازم که درس نخوندی؟

مهری: خانم مهمون داشتیم ...

معلم : شما یا مهمون دارین یا مهمونی میرین یا همیشه خونه تون یه کاری برای انجام دادن هست پس کی بناست درس بخونی؟

مهری: خانم اجازه ! این مخترعین نمیشه یه چیزی اختراع می کردن که اگه میخوردیمش همه ی مطالب این کتابا میرفت تو مغزمون ؟!!



مادر ِ جک : جک بیا این گاو رو ببر بفروش و پولشو بیار که هیچی پول نداریم

جک : چشم مادر

پیرمرد بین راه : جک بیا این لوبیا ها رو بگیر و گاو رو بده به من اینها بیشتر از اندازه پول گاو ارزش دارن 

 جک : فکر کنم بهتر از این باشه که این همه راه برم تا بازار . معامله خوبیه 



منتظرین امام زمان : آقا چرا نمی آیی ؟ خب حالا که دیر کردین بزارین عروسی و جشن مونم تموم شه ... 

بزارین یه معامله کلانی باید انجام بدم این بگذره ...

بزارین .....

امام زمان علیه السلام : عاشقی شیوه ی رندان بلاکش باشد ...




نه عاشق بوده اند نه عاشق می شوند فقط شلوغ اش میکنند گنجشک هایی که یک عمر از این شاخه به ان شاخه پریدن عادتشان شده ...

  • خانم معلم

دل آدم گاهی تنگ می شود ...

خانم معلم | شنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۰۰ ب.ظ | ۱۳ نظر


                                

 

دل آدم...گاهی تنگ می شود  

                 برای یک بغل کردن ساده ...
                 دلتنگ آشنایی در دورست ها ...
                               آنقدر دور که نمی توانی وجودش را لمس کنی اما ،
          و انقدر نزدیک که هر لحظه در دلت احساسش می کنی

دل آدم گاهی تنگ می شود

مثل دلتنگی برای پیچیدن یک شال دور سر ِ مادر
و گفتن : " وااای که چقدر زیبا شدی "
و بعد
 یک بغل ِ ساده
به همین سادگی ...



دل آدم گاهی تنگ می شود
دلتنگ یک بوسه
بوسه ای روی گردن

گردنی پر چروک
چروک از سالها زحمت
و شاید زحمت بزرگ کردن تو !



دل آدم گاهی تنگ می شود
دلتنگ یک نگاه
نگاهی گرم ، نگاهی عمیق
و شاید حتی نگاهی سرزنش آلود

اما

محرومی از این نگاه ...



با این دل ِ تنگ چه کنم ؟!







  • خانم معلم

دلی نمانده بیا ، دلبرانه لازم نیست ...

خانم معلم | جمعه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ۰۵:۲۸ ب.ظ | ۵ نظر


برای  از  تو  سرودن بهانه لازم نیست
زیاد  تاب  و  تب شاعرانه  لازم نیست
شبیه  کفتر  جلدی  به  روی  بام توام
فقط اشاره کن ، آب و دانه لازم نیست


  • خانم معلم

برخیز ! خورشید را به کوچه صدا کن ...

خانم معلم | جمعه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۳۳ ق.ظ | ۱۵ نظر

http://globemuslims.com/files/fa/news/1393/4/22/22719_383.jpg


دیدن صحنه ی حملات رژیم صهیونیستی به غزه دل ِ هر بیننده ای را به درد می آورد . به یاد روز های جنگ می افتم . زمانی که هواپیماهای صدام تهران را بمباران می کردند . فرقش این بود که قبلا رادار  رد هواپیماها را می گرفت و وضعیت قرمز اعلام می کردند برای رفتن به پناهگاه ها ( بگذریم که خطر رفتن به پناهگاهها خیلی بیشتر بود تا ماندن در خانه و خیابان ها )

ترس از اینکه موشک هواپیما بر سر کدام خانه فرود می آید ، دلهره تا شنیدن فرو افتادن موشک ، لحظاتی که فقط باید دعا می کردی و هیچ چیز دیگر برایت مهم نبود .

اما مردم بی پناه غزه ، حتی اجازه ی رفتن به پناهگاه را هم ندارند . بر سر ِ سفره ی سحر یا افطار ، هنگام خواب و موقع کار جان بر کف باید آماده مرگ باشند . 

تا حالا خودتان را به جای انها گذاشته اید ؟ خدا برای هیچ بنی بشری نیاورد ، وحشتناک است که فکر کنی کنار سفره یک خانواده ی 7 نفره نشسته اند بعد از اصابت موشک یک نفر باقی مانده ، کودکت را برای شیر دادن در بغل گرفته ای بخشی از آوار درست به سر کوچک غضروفی اش برخورد می کند ، میخواهی با دختر ناز دانه ات در حمام آب بازی کنی ناگهان فقط دستش در دستت باقی می ماند ! ... وداع پدری را با پسر 4 یا 5 ساله اش که مغزش خالی شده را دیده اید ؟!!


انسان نیستند ، انسان نیستند که عمدا به مناطق مسکونی حمله می کنند و از انها وحشی تر و پست تر مسلمان نماهایی هستند که نام عرب را یدک میکشند و در حرمسراهایشان به عیش و نوش مشغولند و فارغ از غم دنیا ...


ما که به اندازه ی خود مسئولیم ، ما که آنقدر کوچکیم که فقط می توانیم مشت هایمان را گره کنیم و فریاد بر اوریم " مرگ بر اسراییل " و شاید اسراییل تنها نیشخندی تحویلمان دهد که هر چه می خواهد دل تنگت بگو ، حرف هایتان و شعار هایتان ارزشی در هیچ کجای دنیا ندارد ، اما من میدانم که همین شعار ها ، دل کودک فلسطینی را خوش میکند به اینکه کسانی در همین نزدیکی ها درد مرا حس میکنند و تنهایم نگذاشته اند .

میدانم امام زمانم ، نظاره گر عمل من است . چرا که فکر و نیت به تنهایی کافی نیستند تا به عمل تبدیل نشوند .

میدانم خدایم از من به اندازه ی وسعم انتظار دارد . وسع امروز من چقدر است ؟! فردا چه ؟ فردا اگر فلسطین را از فلسطینی خالی کردند چه ؟! ...


ا

هنوز هم نمی خواهی بیایی ؟!!!



آه ای نگون بخت غزه ی ما !

که ایستاده در خاک می شوی و ما

دور ایستاده تماشا می کنیم تو را !

نه نمی شود .

حقوق بشر ؟

بخدا احساس سوختن به تماشا نمی شود !

ای خاک بر چنین سوختن ِ ما ! 

"مهیار سنایی "

  • خانم معلم

نمی رسد به" رسیدن " سیب کال آرزو ...

خانم معلم | جمعه, ۳ مرداد ۱۳۹۳، ۰۴:۵۸ ق.ظ | ۸ نظر

http://fapatogh.com/wp-content/uploads/2013/05/%D8%A7%D8%B3-%D8%A7%D9%85-%D8%A7%D8%B3-%D8%A2%D8%B1%D8%B2%D9%88.jpg

قاصد ک های پاکتی به مقصد رسیده بودند و تنها دستی باید که این آرزو را بر آورد . انسان رویا هایش دست برد پاکت آبی را برداشت *. یک توپ فوتبال می خواهم و اگر بشود یک سفر همراه مادرم به امام رضا علیه السلام !
پاکت بعدی، نه ، آرزوی بعدی ، یک جارو برقی !!
بعدی ، یک یخچال !


و شاید دوست داشت بگوید : دلم یک شکم سیر چلو کباب می خواهد ، دلم یک رختخواب گرم میخواهد ، دلم سقفی میواهد که وقت بارش چکه نکند ، دلم می خواهد صدای ناله ی درد ِ مادرم را نشنوم ، دلم می خواهد پدرم وقتی به خانه می آید سرمان داد نزند و بیکاری اش را سر ما تلافی نکند ، دلم میخواهد پای برادرم سالم بود تا با او بازی میکردم ، دلم یک جامدادی میخواهد پر از مداد رنگی های زیبا ، دلم یک ماشین حساب میخواهد تا پول های نداشته ام را جمع ببندنم ، دلم ...

 
بعدی و بعدی و بعدی ...

چه آسان است آرزوهایی را بر آورده کردن و دلی را شاد نمودن . چه بی رحمیم که یادمان میرود می شود به آسانی لبخندی بر لبی و دلی نشاند ...

به یاد کودکی و نوجوانی ام افتادم و آرزوهایم ... دلم از کلاس سوم دبستان یک کتابخانه می خواست . عادت داشتم کتاب هایم را زیر طاقچه ی خانه که یک فرو رفتگی داشت می چیدم . سعی میکردم طبق قطر کتاب هایم ردیفشان کنم . هر روز مرتبشان می کردم . بیخود بهم میریختم و از نو می چیدمشان . هنوز نگاه کردن به کتاب هایم برایم لذت بخش است . هنوز هم دلم کتابخانه ای بزرگ می خواهد که تمام مدت وقتم را در انجا بگذرانم هر چند بسیاری از همین هایی که دارم را نخوانده ام !!!


آرزوهای کودکی مان چقدر سهل الوصول بودند و چقدر در آن سنین برایمان دور از ذهن .

الان اگر بگویند آرزو کن ، واقعا چه آرزو می کنیم ؟!!!



آقا جان آرزو میکنم هر آرزوی دیگر در نظرمان رنگ ببازد و تنها عطش حضورتان بر دل وزبانمان جاری گردد ...





* جشن رمضان امسال 
  • خانم معلم

در پشیمانی چراغ معرفت روشن تر است ...

خانم معلم | جمعه, ۲۷ تیر ۱۳۹۳، ۰۶:۰۴ ب.ظ | ۵ نظر


http://www.lenzor.com/public/public/user_data/photo/271/270506-131552b268ff1ac3e43bdc246cf811a7-l.jpg


بسم الله النور

در دلش آشوبی بپا بود همینطور که داشت با خودش حرف میزد از عرض خیابان گذشت ، ترمز ماشین پشتی متوجه اش کرد که کجاست ،با عجله به وسط بلوار میان دو لاین خیابان پرید فریاد زد : لعنتی ...

با خودش گفت : " تقصیر اون چیه من حواسم جمع نیست . ". از خیابان که گذشت، گوشی موبایلش را در آورد هیچ میس کالی و پیامکی نبود . نزدیک خانه که رسید ، اطراف خیابان را با دقت نگاه کرد بلکه شاید ماشین او را ببیند ، شاید دم خانه آمده باشد اما نه ، هیچ اثری از ماشینش هم نبود . وارد خانه که شد یکراست سراغ تلفن رفت . هیچ میس کالی نبود .

دوباره افکار مثل طوفان به مغزش هجوم آوردند . همه چیز فریم به فریم از نظرش گذشت . از اولین روز آشنایی شان . از کامپیوتر لعنتی که خراب شده بود و می بایست تعمیرش میکرد . از اینکه علی را در تعمیر گاه دیده بود و متوجه توانمندیش در بکار گیری نرم افزار ها شده بود . شماره همدیگر را گرفتند و بعد از آن دو دوست نیمه حقیقی نیمه مجازی شده بودند . همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه او دچار دردسری عجیب شد . باید بدهی کلانی را پرداخت می کرد و نیاز به وامی اساسی داشت . سند خانه لازم بود و کسی را نداشت تا ضامنش شود . در این مدت با هم چند باری بیرون رفته بودند . خانواده های هم را شناخته بودند و دیگر این دوستی به دوستی حقیقی تبدیل شده بود دیگر وقتی می گفت علی ، همه میدانستند از چه کسی صحبت می کند . بدون تردید به علی پیشنهاد کرد از سند خانه اش استفاده کند . علی نپذیرفته بود . با اصرار او علی پذیرفت . قرار بود سند خانه در قبال پولی که به علی پرداخت می شود گرو بماند . روز موعود به دفتر خانه رفتند . خانه به اسم همسرش بود . با همسرش صحبت کرده بود و او نیز راضی بود . علی در قبال پول به وام دهنده ، دو برابر مبلغ نزدیک به یک میلیارد ، چک داد . در دفتر خانه همه چیزآماده ی امضا بود که وقتی متن را خواند متوجه شد وام دهنده در قبال پول ، خانه را از او گرفته و او در حقیقت مستاجرش محسوب می شود . همان جا بلند شد و گفت بنا نبود چنین چیزی اتفاق بیفتد . زیر همه چیز زد . علی گفت که او هم نمی دانسته و الان متوجه شده است . چک های علی را گرفته بودند و یا باید خانه را گرو میگذاشت یا چک هایش را به اجرا می گذاشتند . علی ، اعلام مفقود شدن چک هایش را می کند و مشکل دیگری به مشکل هایش اضافه و مشکل بدهی همچنان باقی بود . علی ترجیح داد با یک بانک صحبت کند ، چند روز بعد برای گرفتن وام از بانک راهی دفتر خانه ی دیگری شدند . وقتی  همسرش خواست امضا کند متوجه شد وام به نام فرد دیگری است . پرسید: " جریان چیه ؟" ، گفت : " وام بانک مبلغ بالایی است که وام گیرنده بین سه نفر تقسیم کرده است !! ". چاره  ای نبود دیگر اینجا نمی توانست زیرش بزند . امضا کرده بود و حالا خانه اش در گرو بانک رفته و هیچ مدرکی هم نداشت که چنین وامی را برای علی گرفته است . علی رفته بود و پیدایش نبود . هر چه زنگ میزد خبری از علی نبود . سند خانه اش در دست واسطه بود . همسرش در دلش آشوب بپا کرده بود که اگر علی زیرش بزند چه ؟! و او مثل پلاستیک فریزیری مصرف شده ای در هوا  معلق بود .

از علی انتظار نداشت چند روز بی خبر رهایش کند . کلافه داخل خانه از اتاقی به اتاق دیگر میرفت . اگر قسط هایش را پرداخت نکند چه کند ؟! ، اگر خدا ی نکرده طوریش بشود چه کسی خبر دارد که او برایش چه کرده ، چگونه خانواده ی علی را مجاب کند این پول را برای علی گرفته و خودش بدهکار نیست ، جواب همسرش را چه بدهد . دیگر طاقت نیاورد . گوشی را برداشت و به خانه ی علی زنگ زد . همسرش با خوشرویی گوشی را برداشت . با ناراحتی سراغ علی را گرفت . خانمش گفت نیست برای انجام کار ِ برادرش بیرون رفته وعلت این بی تابی را جویا شد . او هم که طاقتش طاق شده بود همه چیز را مطرح کرد . همسرش فقط گفت : شرمنده ام ! می گویم با شما تماس بگیرد . نیم ساعت که گذشت ، صدای زنگ خانه امد . علی را از چشمی آیفون دید . حتی نمیخواست با او حرف بزند . در را باز کرد . علی شرمنده روبرویش ایستاده بود . گفت : "چی شده ؟ !" . نگاهش کرد و گفت : مرد حسابی رفتی که سندم را بیاوری ، رفتی که خبری بدهی . کجایی؟! سه روز پیش گفتی به دفتر برسم تماس میگیرم ، هنوز به دفترت نرسیده ای ؟!! علی شرمگین نگاهش کرد . گفت : حق داری ولی درگیر چک هایم بودم . الان هم نه اینکه فکر کنی با تماس خانمم اینجا آمده ام بخدا در مسیر خانه ا ت بودم تا برایت همه چیز را توضیح دهم .کارم به درگیری رسید تا توانستم چک ها را بگیرم . دست کرد در جیب پیراهنش و چک ها را نشانش داد. گفت : سندت را تا فردا برایت می آورم . بخدا بی معرفت هستم اما نه انقدر که تو فکر کردی . به چشمهای علی نگاه کرد . چشم های مهربانش دروغ نمی گفت . بی خود نگران شده بود . گرچه هنوز هیچ مدرکی بابت پولی که علی گرفته بود نداشت اما نمیدانست چرا همه چیز را فراموش کرده بود . علی را بخشیده بود . علی رویش را بوسید و رفت .

کنار ِ در مبهوت به ناکجا نگاه می کرد . شاید به درونش . شاید به خودش . شاید به زندگی اش . و شاید به خدا ...


خدایا ،

من ِ بنده با یک عذر خواهی ساده که از ته دل بر آمده بود از بنده ای دیگر گذشتم . تو که به کرامت شهره ای چگونه از درت می رانی ام ؟! ...

دستم را بگیر ، آبرویم را نبر ، بر میگردم به سوی ات ...خواهی دید ، بی معرفت نیستم ، بر میگردم تحملم کن  و ببخش ...


 آقا جان ،

انتظار را مزه کرده ام . دانستم حال انتظارحال ِ خواستن و تمنای دیدن است . حال جستجو و سر در گمی است ، حال ِ تشویش و درماندگی است ، تشنه ی دیدار برای دریافت آگاهی است ، جستجوی چشم است در پی کوچکترین نشانه ای ، آرزومندی دل است در یافتن آرامش و ماوایی ...

حالم خراب ، چشمانم سرگردان و دلم بیتاب است . بیا و دست کودک دلم را بگیر تا گرمی دستانت آرامش دل ِ بیقرارم شود و مرا با خودت به خانه ی امن امید ببر . همان جا که دوست دارانت را پناه بخشیده ای ...



شب قدر است ... دست هایمان را به دعا بر میداریم و ناله سر میدهیم و از خدا می خواهیم که :
              

                  

اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ

 ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها

طَویلاً.





  • خانم معلم

نیا به شعر من، دوباره سیب سرخ می شوی ...

خانم معلم | جمعه, ۲۰ تیر ۱۳۹۳، ۰۵:۳۹ ب.ظ | ۹ نظر



در ِ جا میوه ای که باز شد ، سیب سرخ چشم هایش را کمی باز کرد . نور بیرون اذیتش می کرد . یکماه بود که تنهای تنها گوشه ی این جا میوه ای افتاده بود . دلش می خواست بداند کی این انتظار به سر می آید و دستی به سویش دراز میشود . همه ی میوه هایی که با سیب قرمز داخل جا میوه ای ریخته شده بودند انتخاب و خورده شده بودند فقط سیب مانده بود و یک دنیا غصه !


راستی چرا همیشه سیب ها تنها می مانند ؟!!




خدایا !

سیب دلمان پوسید ، چرا صاحب مان انتخابمان نمی کند ؟




  • خانم معلم

این عشق الهی است ...

خانم معلم | جمعه, ۱۳ تیر ۱۳۹۳، ۱۲:۱۸ ق.ظ | ۱۷ نظر

مهمان شدن به خوان شما مزه میدهد

افطار و لقمه نان شما مزه میدهد

تعجیل کن بیا که شب قدر می رسد

احیا به میهمان شما مزه میدهد


http://aks.roshd.ir/photos/112.40596.original.aspx

آمده بود پیشم برای مشاوره ی ازدواج . گفت خانم ،امشب خواستگار دارم نمی دونم باید چی بهش بگم. تقریبا 25 سال داشت . گفتم : خب خودت رو که می شناسی ؟نگاهی کرد و با تردید گفت : بله . گفتم: خب اگه خودت رو می شناسی و میدونی چی میخوای که خیلی خوبه . بهش بگو من چنین آدمی مد نظرمه . گفت : یعنی چی ؟ !! چی مد نظرمه ؟!!!  گفتم : خب وقتی خودت رو بشناسی یه ملاک هایی داری برای کسی که بناست باهاش زندگی کنی . دیدم داره منگ نگاهم میکنه ... مجبور شدم براش توضیح بدم که :

آدم ِ خوب ، آدم مهربون ، آدم خسیس و ... هر کدام خصوصیاتی دارن و از دید هر انسانی یه جور تعریف میشن. ممکنه من "خوب" برام یه جور تعریف بشه و تو یه جور دیگه . از نگاه من خوب اونیه که در همه کاری به خانمش کمک کنه ، نگه مثلا ظرف شستن مال زن هاست . لازم بود بلند بشه ظرف هم بشوره جارو هم بکنه خرید هم بره . اما ممکنه از دید شما مرد خوب مردی باشه که خرید خونه رو فقط باید اون انجام بده و اجازه بیرون رفتن به زنش رو نده ...

بهش گفتم سعی کن همه چیزهای کلی رو ریز کنی ، ملموس کنی ، بدونی چی می خوای و بدونه چی میخوای . الان نگی من باهات توی یه خونه ی کوچیک هم زندگی میکنم بعد که خونه ی 40 متری اجاره کرد بگی نهههههههه منکه منظورم از کوچیک 40 متری نبود حداقل باید 80 متری باشه !! ...مثلا در ارتباط با خانواده ات باید بدونه که چطوری رفتار کنه  و تو هم بدونی توقعش از تو در ارتباط با رفتارت با خانواده اش چیه ... و خیلی مثال های دیگه .

تشکری کرد و رفت تا اول خودش رو بشناسه بعد ملاک هاش رو تعیین کنه بعد ببینه چی قراره بپرسه !! ( یعنی یه شبه میشه ؟! )


جوونای عزیز ، البته اونهایی که مجردین . خواهشا خواهشا اول روحیه ی خودتون رو ، عادتها و اخلاقیات خودتون رو خوب بشناسین . بعد برای خودتون یه ملاک هایی برای کسی که قراره باهاش زندگی کنین در نظر بگیرین اینجوری هر کسی که تو خیابون دیدین و بهتون یه لبخند زد رو توی قلبتون راه نمی دین و نمی گین این همونیه که می خواستم و خصوصیات ایشون رو ملاک انتخابتون قرار نمیدین که بعدش برید و خدای نکرده از همون اول زندگی به مشکل بر بخورید ... 


و بچه های متاهلم

درسته که دیگه ازدواج کردین و ممکنه الان متوجه شده باشین همسرتون اون کسی نیست که دلتون می خواسته یادتون باشه که انتخاب خودتون بوده کسی به زور ازتون نخواسته بود خواستگاری برین و یا بعله بگین پس الان مسئولین در قبال این زندگی .

شروع کنید با هم حرف بزنید . همدیگر رو بهتر بشناسین . توی زندگی با توجه به سلیقه های مشترک تون قانون هایی بزارین . حتی برای غیر مشترکاتتون هم قانون بزارین و موظف به انجام دادنش باشین .

بچه ها ، پدر و مادر ها خیلی به گردنتون حق دارن . حتی اگه به نظرتون حرف هاشون و راهبردهاشون بدرد زندگیتون نمی خوره ، جلوشون بداخمی نکنید . خدای نکرده سر شون داد نزنید . احترام پدر و مادر واجبه . چه پدر و مادر دختر  ،چه پسر . حق اف گفتن رو به هیچکدوم ندارین . سیاست بخرج بدین . سعی کنید به خاطر مامانت و بابات گفتن ها زندگیتون رو داغون نکنین . قدر خودتون رو بدونید . با هم باشین . دیگه شما یه آقا پسر و یه دختر خانم نیستین . شما " ما " شدین . پس با هم تصمیم بگیرین . و به تصمیم تون احترام بزارین . حتی اگه اشتباه باشه . به هر حال باید انقدر این در اون در بزنین تا خیلی چیز ها رو یاد بگیرین . در هر شرایطی هوای هم رو داشته باشین . برای خنده و شوخی شخصیت هم رو چه در تنهایی هاتون و چه در جمع خراب نکنین . یادتون باشه که خیلی از چیز هایی که به شوخی و خنده تموم میشه ظاهرا تموم شده و توی دل شکسته باقی میمونه ...



ان شا الله که خدا همه ی جفت ها رو خوشبخت کنار هم قرار بده .

ان شا الله مجرد هامون هم کفو خودشون رو خیلی زود پیدا کنن

و ان شا الله که همه عاقبت بخیر بشین ...



«اللهم عجل لولیک الفرج »





  • خانم معلم