انتظار(جمعه نوشت ها ) :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۲۱۹ مطلب با موضوع «انتظار(جمعه نوشت ها )» ثبت شده است

ما مشق غم عشق تو را خوش ننوشتیم

خانم معلم | جمعه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۵۵ ب.ظ | ۸ نظر


http://aks.roshd.ir/photos/44.63427.original.aspx


   

دلم خوش است در هوایی نفس می کشم که شما در آن نفس می کشید ...

خواستم تولد عقیله ی بنی هاشم ، عزیز دوست داشتنی ام ، خانم روز های دلتنگی ام ، سنگ صبور دوران سختی ام را خدمتتان تبریک عرض کنم که گفتم الان کجایید؟ ...

نمیدانم  امروز کجا بودید ، در دمشق یا مدینه ، در کربلا یا در نجف ، گنبد طلایی ثامن الحجج افق دیدتان بود یا خاک های تیره و سرد بقیع ...

اصلا نمیدانم وقتی در کنارشان هستید از چه برایشان می گویید !

از کشوری به ظاهر اسلامی که جوانانش وقتی پا به خیابان می گذارند نمی توانند چشمانشان را از گناه حفظ کنند و یا نمی گذارند دل هاشان صاف بماند ،

یا از مردمی می گویید که در زبان "عجل علی ظهورک" می گویند و در روز نیکوکاری ، جمعیتی را به ضرب ساز و آواز جمع می کنند بلکه از کنارش بتوانند روزی رسان عده ای مسکین وفقیر باشند ، و نمیدانند که خود ِ خدا آنان را روزی رسان است ...

شاید از خانه هایی می گویید که زن حرمت شوهرش را نگاه نمی دارد و فرزند حرمت پدر و مادر را !

از برنامه هایی می گویید که به نام اسلام می سازند تا بنیان خانواده را تحکیم کنند اما خروجی اش می شود دخترانی که حریص می شوند در داشتن تلویزیون آخرین مدل و یخچال ساید و خانه ای اشرافی و حتی برایشان ملاکی به نام ایمان دیگر معنا ندارد به وقت خواستگاری !

از پسرهایی می گویید که باید تشکیل خانواده بدهند اما از فرط فقر اقتصادی ، یا فرهنگی  و شاید اجتماعی از آن گریزانند که یا دستشان خالی است ، یا قلب و روحشان تهی است و یا خمارند ...

از دخترانی میگویید که حتی زنها از دیدنشان شرم میکنند و یا از زنهایی می گویید که با دیدن این دختران صلاح ِ نزدیک شدن و تذکر دادن را ندارند که میدانند این تذکر دادن ها فایده ای ندارد و در انتها بر چسبی است که میزنند و می گویند: در سی سال پیش زندگی میکنید ، هنوز گرمید !!!

آقا جان البته این را هم میدانم دلتان به جوانانی خوش است که گرچه دستشان خالی است ولی ایمانشان پر است ، میدانم به همین کم نیز دلخوشید ...

میدانم بانوانی سراغ دارید که در تربیت فرزند و کاشتن مهر اهل بیت در دل آنان کوتاهی نکرده اند میدانم مردانی را می شناسید  که روی زمینهاشان کار میکنند وشبها با دست پینه بسته رو به سوی خدا کرده برای ظهورتان دعای فرج میخوانند  ...

میدانم دلتان می سوزد از آنچه بر اثر بی فکری و کم کاری دولتها بر سر ملتها آمده و می آید ، میدانم که می گویید خود کرده را تدبیر نیست ، مانند ملتی که در جشن ملی شرکت می کنند و بعد تاوانش را پس میدهند . ملت هایی که در زیر چکمه استعمار له شده اند و توان حرف زدن ندارند .

میدانم چه چیز هایی که ندیده ام و شما از ان مطلعید و عذاب می کشید ...

آقای من !

گفته بودم جمعه به جمعه برایتان بنویسم و گله کنم از نیامدنتان ، ولی مگر می شود در چنین کشوری مردم اماده ی ظهور باشند ؟!!

مردمی که دغدغه شان لاغر شدن با قرص های فلان و کفش فلان است ، مردمی که منتظرند آخرین مدل کفش و کیف و لباس از آن طرف آب بیاید تا با آنان همسو شوند و کم نیاورند ، مردمی که مثل من کاری برای حضور و ظهورتان نمی کنند ، چه جای گله از نیامدنتان است ؟

اشکها بریزیم که چرا نیامدید ، دستها به دعا برداریم که  متی ترانا ونراک ! چه فایده ؟!!

خدا حفظ کند جماعتی را که شما به وجودشان دلخوشید ، همان ها که حرف رهبرشان را هیچ وقت زمین نگذاشته اند و هر انچه فرموده به گوش جان شنیده و خریده اند ...

 

منی که جرات حرف زدن به دختری که در ملا عام گناه می کند را ندارم و دلم را به دعایی خوش کرده ام  که شاید راه نجاتم باشد ، منی که خود پر از گناهم و نفسم پر از ناخالصی است چگونه خواستار حضورتان هستم ... دروغ گویی هایمان را ببخشید ...

میدانم که همه چیز را میدانید و می بینید، منت بر من گذارید و مشقم را امضا کنید گرچه بد خط و پر از غلط است .                                  

                                                         والسلام

                                                                                                                    ناچیز ترین بنده ی خدا


  • خانم معلم

رسوا شدم و طعنه شنیدم ، تو چه کردی ؟

خانم معلم | جمعه, ۹ اسفند ۱۳۹۲، ۱۲:۱۸ ق.ظ | ۱۴ نظر


امروز رفته بودم مدرسه مون . بچه های سال سوم هنوز فارغ التحصیل نشدن و منو یادشون بود . اومدن سلام علیکی و از این حرفای لوس دختروونه که : خانوووم چرا نمی یاین ، خانوم دلمووون براتون یه ذره شده بود !!!! ، خانوم اتفاقا چند روز پیش به یادتون بودیم و .... ( البته خب ممکنه راست هم گفته باشن دیگه دروغ وراستش با خودشون )

اما چیزی که مهم بود سه نفر از بچه های نقشه کشی اومدن پیشم وسلام و علیکی و یکیشون گفت : خانم چرا نمی یاین دیگه؟.   از وقتی رفتین ما همش همین مقنعه سرمونه همین شکلی !  یادش بخیر ، یادتونه منو از طبقه چهارم بخاطر مقنعه ام همین جور کشیدین آوردین تا پایین ؟ !! 


( همیشه وقتی از روبرو نگاهش می کردی انگار هیچی سرش نبود چون مقنعه تا منتهی الیه سرش عقب رفته بود و اون روز تا نصف بیشتر سرش رو پوشونده بود !)


به بچه ها گفته بودم مقنعه رو میتونین توی کلاس در بیارین ولی توی راهرو ها درست سر کنین وگرنه خود دانید ! 


گفتم آره ،اون موقع لازم بود . ولی حالا حلال کن . خندید و گفت نه بابا !! (  یعنی مثلا چیزی نبود ) و در همین موقع رفت سراغ یکی از همکارا که داشت رد میشد . اما دوستش که کنارش بود و داشت نگاهمون می کرد پرسید : خانم چرا همه ی بزرگترا بعدا یادشون می افته حلالیت بطلبن ؟!!

گفتم : مسئله اینه که اون موقع من نقشم معاون یه هنرستان بود . اگه بنا بود اجازه میدادم هر کسی هر کاری که دلش میخاد انجام بده اون وقت دیگه مدرسه رو نمی شد جمعش کرد . باید کاری که گفته بودم انجام میدم رو انجام میدادم وگرنه ...

اما الان دیگه معاون نیستم . الان میتونم به عنوان یک انسان حلالیت بطلبم . همین .

خندید و گفت : بله ... ولی مطمئنا حرفم نه خودم رو قانع کرد و نه احتمالا اون بچه ها رو ...


وقتی سوره ی همزه رو می خوندیم ، وقتی فهمیدم کوچک کردن بنده های خدا مثل تحقیر کردن خود ِ خداست ، وقتی پرتاب در " حطمه " یعنی شدت عمل خدا در برخورد با افرادی که دچار همز و لمز می شوند ، پرتاب انسان درون اتش توسط خود ِ خداست ، تمام تن وبدنم لرزید که ای واااای من ! یک عمر بچه های مردم رو لرزوندم حالا بگیریم نیتم واقعا از روی منیت نبوده ، برای خودم نبوده ولی تاثیری که روی بچه ها گذاشته رو چکار باید بکنم ؟


عروسی یکی از بچه های هنرستان بود . (که الان یکی از بچه های این وبلاگ هم هست ). خواهر شوهرش دو سال پیش شاگرد هنرستان ما بود و به شدت بچه ی شر وشیطون و درس نخون و شدیدا هم از من حساب میبرد . این بنده خدا از روز نامزدی با دیدن من تن وبدنش لرزید تا شب عروسی . به طوریکه وقتی فامیل هاشون بهش میگفتن برقص ، منو با چشم نشون میداد که فلانی هست و نمیشه !!! لرزیدن رو کاملا تو وجودش حس میکردم ( یعنی یه همچی موجود وحشتناکی هستما !! ) با اینکه باهاش حرف زدم ، بغلش کردم و گفتم مدرسه تموم شده اما دیدن من هنوز مثل همون موقع روش تاثیر میزاره . حالا این یکی رو دیدم و فرصت کنم از دلش در بیارم با بقیه چکار کنم ؟!!!


شدیدا فکرم درگیر این موضوع شده . به چه قیمتی من محیط مدرسه رو آروم نگه میداشتم ؟ اصلا نیازی بود ؟ آیا تاثیری داشت ؟

بگذیم که من اصلا چنین روحیه ای نداشتم و کم کم مجبور شدم چنین نقشی بپذیرم ( البته ماده م مساعد بود ) ولی فکرش رو بکنید اون دنیا چه بلایی قراره سرم بیاد ...


بنابر این « همز و لمز » حاصل ارزش قائل نبودن برای دیگران و عدم محبت کامل و خالصانه به آنهاست .

انسانی که برای دیگران هیچ ارزشی قائل نیست ، یعنی تنها به خودش فکر میکند و کسی که برای دیگران ارزشی قائل نیست و فقط به فکر خودش بوده ، چیزهایی که برای خودش جمع میکند ( چه مال باشه و چه هر چیز دیگه ای که ارزشمنده به نظرش ) به دردش نخواهد خورد .

دارایی های شخصی انسان ( پول ، مقام ، فرزند ، زیبایی ، مدرک و ...) هیچوقت او را از دیگران بی نیاز نکرده و فرد همز و لمز کننده خیال میکند داراییش به او زندگی جاودانه خواهد داد در حالیکه این خطای عملی ناشی از خطای فکری اش می باشد .


کلا خداوند در این سوره ( همزه) به عده ای از مردم که برای دارایی خودشان حساب خاصی باز کرده اند هشدار میدهد که بواسطه این مستقل دیدن ، از خیرات جدا افتاده و به طعنه ی دیگران روی می اورند .

طعنه زدن به دیگران وسرزنش کردن انها باعث میشود نا امنی های مختلف در جامعه گسترش پیدا کرده و زندگی اجتماعی انسان را به شدت از هر جهت به خطر انداخته به همین خاطر در سیره انبیا و اولیا با آن به شدت مقابله شده و می شود .


نتیجه :

آاااااای خانم و آقایون متاهل ، حواستون به زبونتون با همسراتون باشه . سر هر اشتباه کوچکی ، پتکش نکنید بکوبید تو سرشون ...

آی دختر و پسرای مجرد ، آی خواهرو برادرا ، حواستون به حرف هاتون به هم ، به دوستاتون ، به بزرگ ترهاتون باشه ، مبادا لغزش اونها ، یا اشتباه شون ، و حتی نقص بدنی شون رو بکوبید تو سرشون و به رخشون بکشید و طعنه بزنید ... دلِ شکسته رو جمع کردن خیلی سخته ها، خیلی سخت ...



و اما ای آقای من ، مولای من !...


اشتباه زیاد داریم ، جهلمون انقدر زیاده که به عمل درست نمی رسیم ، ولی شما به کرم و بزرگی تون برامون دعا کنید .

دعا کنید تا اگر کسی به ناراستی با ما رفتار کرد ما به درستی و راستی جوابش رو بدیم و کسی اگر ما را از خودش روند ما اونو از خودمون نرونیم . از خدا بخواهید صفت کظم غیض را در ما قرار داده و به ما یاد بده نیکی مردم رو بازگو کنیم وبدی ها و عیبهاشون رو بپوشونیم . از خدا بخواهید کارهای خوب خودمون رو هر چند زیاد باشه کم بشمریم و بدی هامون رو چه در رفتار و چه در گفتار زیاد ببینیم  .


آقا جان ، جمعه ای دیگر در راه است ، دیدارتان که هیچ ، حتی به دیدار مسجدی که بوی شما را دارد هم نائل نشدم . روسیاهم ، از تمام گناهان دنیا همین که جزء همز و لمز کنندگان قرار بگیرم و مورد خشم یار و او خود مرا به حطمه وارد کند برای جدایی ام از او کافیست ، به کسی که می خواهد خود را از این آتش که نه ، از این دوری برهاند کمکی نمی کنید ؟!!

دلتنگم ... دلتنگ ... 




گوش کنید :

مقام معظم رهبری : هر جاییکه اسرائیل باشد یک طرفش ماییم ...


http://ia600604.us.archive.org/22/items/abbasi-zehenva-zohur12.ir/abbasi-zehenva-zohur12.ir.mp3


  • خانم معلم

باغبان در پیش و من در شرمساری مانده ام !

خانم معلم | جمعه, ۲ اسفند ۱۳۹۲، ۰۵:۵۱ ب.ظ | ۹ نظر


خوشحال بود .

پرسید: فرمانده ! گمراه کردن اینها چه فایده ای دارد؟

ابلیس جواب داد:

امام اینها که بیاید عمر ما تمام می شود . اینها را که غافل می کنیم ، امامشان دیرتر می آید .

دوباره با کنجکاوی پرسید :

این هفته پرونده ها چطور بود ؟

ابلیس نگاهی به او انداخت و گفت :

مگر صدای گریه ی امامشان را نمی شنوی ؟


سخت در اندیشه ی این بی بهاری مانده ام

باغبان در پیش و من در شرمساری مانده ام

«حسین جنتی »

  • خانم معلم

صبح دلتنگی بخیر

خانم معلم | جمعه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۲، ۰۷:۰۷ ق.ظ | ۱۶ نظر



تمام عاشقانه ها فدای یک نگاه تو 

که عشق ، عشق میکند فدا شود برای تو

تو از همیشه آمدی به گاه گاه شهر ما 

نصیب کوچه مان نشد عبور گاه گاه تو


پرویز رسول زاده

  • خانم معلم

تشنگان مهر محتاج ترحم نیستند

خانم معلم | جمعه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۲، ۰۴:۴۰ ق.ظ | ۹ نظر

 


دیشب ریاست محترم جمهورمان فرمودند : " اینکه آمریکایی‌ها هر روز مصاحبه می‌کنند بر اثر فشار داخلی خودشان است،ما نیاز به مصاحبه نداریم؛ مردم ما کاملاً می‌فهمند. که البته  این مردم همان مردمی هستند که جناب مطهری ازشان نام بردند و از کره ی ماه نیامده اند ...

خب بله ، مردم ِ ما فشار نمی آورند به شما، زیرا این مردم بنا را بر این گذاشته اند که از رهبرشان یک قدم جلوتر حرکت نکنند... اما بهتر نیست شما هم بگویید در متن ِ آن توافقنامه چه نوشته شده که امریکا هر روز شما را به سخره می گیرد ؟

شما به دانشگاهیان انتقاد نمودید که چرا از توافقنامه ژنو حرفی نمی زنند . خب رئیس جان چه بگویند ؟ شما هر کار که دوست داشتید انجام دادید و به قول خودتان عزت ایران و ایرانی را هم در نظر گرفتید دیگر چه جای نقد است ؟
 فرمودید : " ما دنبال آشتی نمی‌خواهیم برویم. می‌خواهیم رو در روی هم بایستیم. ما می‌خواهیم یک نکته‌ای که در گذشته دور یا نزدیک بوده آن را رها نکنیم." و در گفتگوی تلویزیونی خود فرمودید ما دنبال برد - برد هستیم نه مثل بعضی ها دنبال برد - باخت ...
باور بفرمایید این را که گفتید یاد ِ زمانی افتادم که خواهر وبرادرم در ایام کودکی وقتی میخواستند چیزی را نصف کنند و یکی بزرگتر می شد و یکی کوچکتر . برادرم که سن اش کمتر بود میگفت نصف بزرگتره مال من ، نصف کوچیکتره مال تو ! حالا حکایت ما هم در این توافقنامه چنین است . نصف ِ بیشتر را داده اید به امریکا ، لابد احساس کرده اید که شاید مثل برادر من کوچک است و دلش می شکند و نصف کمتر را خودتان برداشته اید . آن وقت فکر این مردم بدبخت را نکرده اید ؟
به دیدار جانبازان در آسایشگاهها رفته اید . فقط ببینید دلتان برای انها نمی سوزد ؟ برای آرمیتا و علی رضا و سایر فرزندان شهدا نمی سوزد ؟ دلتان برای پدر ومادران شهیدی که هر هفته در سرما و گرما بر مزار فرزندانشان حاضر می شوند و بعد گذشت سی سال آرام نگرفته اند نمی سوزد ؟

وقتی خانم شرمن و جناب جان کری هر چه دلشان میخواهند می گویند و جواب دندان شکنی نمی شنوند ، و فقط جناب ظریف خنده تحویلشان میدهد ، میمانم کجای این توافقنامه به برد - برد شباهت دارد ؟!! ...

باور بفرمایید بعد انتخابات حتی به سایت های خبری و حتی تر به اخبار صدا وسیما هم رغبتی نشان نمی دهم که مبادا چیزی بگویم که نباید بگویم ، ولی مگر میگذارید ؟

این انتخاب ِ مجریان توسط بخش رسانه ای ریاست جمهوری دیگر چه صیغه ای است ؟ قبلا هم بود و ما حس نکرده بودیم ؟ بعد مگر مجری با مجری فرق می کند ؟ مثلا جناب حیدری بد سوال میپرسیدند که دلتان خانم پور یامین را می خواست که هم سوال بپرسند و هم جواب خودشان را بدهند ؟!!
این سبد کالا چه صیغه ای بود که فکر نشده مطرح کردید ؟ این چه حرفی است که جناب مطهری فرمودند که :ما مردم خود را می‌شناسیم اگر الان بگوییم فلان جا جارو توزیع می‌شود همه می‌آیند و صف می‌بندند.

ایشان یادشان رفته توسط همین مردم انتخاب شده اند ؟ ایشان از طرفداران شما هستند ؟ میدانید چقدر نیازمند در کشور داریم ؟

امروز شنیدم سه سال است که خانمی بعد از سزارین به کما رفته و سه فرزند دارد . همسرش با کارت یارانه همه را گذاشته رفته و مادر ِ این خانم از او نگهداری میکند در حالیکه خود دارای فرزند معلول می باشد و اوضاع اقتصادی شان بسیار خراب و قدرت تهیه یک دستگاه اکسیژن را که بسیار ضروری بود را هم نداشتند !

یا زن جوانی بچه ی چند ماهه ای دارد که مشکل معده داشته و نمیتواند هر شیری را بخورد و تنها از یک نوع شیر خاص که فقط در مشهد تهیه و ماهی یکبار پخش می شود استفاده میکند . خانواده مادری و پدری کلا تهیدست ، پدر کارگر روزمزد شهرداری و مادر خانه دار و خرج بچه ی مریض واویلا ... لابد پیشنهادتان این است که ازدواج نمی کردند !

دو دختر جوان به علت نداشتن جهیزیه سه سال است که عقد کرده اند و نمی توانند سر ِ زندگی شان بروند .
اینها همه از همین مردمند و همه ساکن همین کشور و ما مردم بنا نداریم بگوییم که همه ی رسیدگی ها باید از طرف دولت باشد اما شما هم چنگ به دلمان و دلشان نکشید ...


و اما آقا ی من !
 میبینید سرمان به چه چیزهایی گرم است ؟ آن وقت می گویید برای فرج ام دعا کنید . مگر می گذارند !

 

 

 

حالا بگویید بالاخره ما منتظر شما بمانیم یا شما منتظر ِ ما ؟! 

 

 

 
 
 
 
  • خانم معلم

و چشمه ها همه رفتند تا به او برسند ...*

خانم معلم | جمعه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۲، ۰۱:۴۱ ب.ظ | ۷ نظر


« بسم الله الرحمن الرحیم »




تشنه که می شوی سراغ تابلوها و علامت ها را می گیری تا جای آب را به تو نشان بدهند . تو با این نشانه ها شاید جای آب را پیدا کنی، اما سیراب نمی شوی ، برای سیراب شدن به چیزی احتیاج داری که حقیقت رفع تشنگی را داشته باشد . اینجاست که به غیر از آب هیچ چیز دیگری به کارت نمی آید. پس آب می شود اسمی برای رفع عطش و تو استعانت می جویی به این اسم برای سیراب شدن !

جاودانگی نیاز عمیق و مشترک همه انسان هاست . همه می خواهند برای همیشه باشند . یکی بدن خود را مومیایی می کند . یکی به نسلی قدرتمند می اندیشد ، یکی به دنبال نام نیک است و خلاصه هر کسی کاری میکند . سراغ تابلوها و علامت ها را که بگیری تو را به سمت چشمه ی جوشان و همیشه جاری هدایت می کنند به نام کوثر . اسمی برای جریان داشتن . اسمی که هر ماندگاری و جاری شدنی به واسطه استعانت به این اسم محقق می شود . 


جاری که می شود همه جا سیراب می شود، رویش جان میگیرد،روح نازل می شود ، دنیا گلستان وگلستان پر ثمر می شود .

جاری که می شود همه می فهمند ، می شود گفت که او مجرای حیات است، پس زندگی با او معنا می یابد.

وصف و ثنای او را تنها کسی می تواند انجام دهد که از جانب او سیراب شده باشد.جاری است و هر خیر و برکتی به واسطه ی او به جریان می افتد، پس کوثر است و در آن عطایی بی نهایت است.**



جمعه نوشت : با پدر کنار آبشار زیبایی نشسته بود . پدر به سر و روی دخترکش آب می پاشید و دخترک می خندید . دختر نزدیکتر رفت تا با مشت های کوچکش کمی از آب را بردارد و بخورد . آب با فشار به دست هایش می پاشید و چیزی درون آن مشت های کوچک باقی نمی ماند . مشتها را تا کنار لبها می رساند، همان چند قطره هم از لابلای انگشتانش فرو میریخت . با نا امیدی پاهایش را به زمین زد و گریه کرد . پدر دست هایش را گرفت و او را در بغلش نشاند . دستهای بزرگ و قوی اش را زیر آب برد و مشتی از آب بر داشت و نزدیک دهان دخترک برد .

سلام بر حسین ...

و دختر نوشید وسیراب شد . چه لذتی دارد این مهربانی ِ حلقه شده در دور گردنش.


                    
  بابا جان !
        دلم دست هایت را می خواهد.......




*«حسن بیاتانی»


** ( برگرفته از کتاب " برای جریان داشتن " با سوره مبارکه کوثر از سری کتاب های نوشته شده توسط گردان ادبی امام سجاد علیه السلام کاری از مدرسه دانشجویی قرآن وعترت ( علیه السلام ) دانشگاه تهران


**

  • خانم معلم

مگذار درد دل کنم و دردسر شود...

خانم معلم | جمعه, ۴ بهمن ۱۳۹۲، ۰۱:۳۴ ق.ظ | ۱۲ نظر


به کی بگم درد دلمو ...




آقای من !

فردا اگر بدون تو باید به سر شود

فرقی نمی کند شب من کی سحر شود



«فاضل نظری»



http://bayanbox.ir/id/3193106375088281221?info

( حتما گوش کنید)


  • خانم معلم

به نام خدای محمد ( صلی الله علیه و آله وسلم ) به نام خدایی که پیامبری را از میان این امت جهت تکمیل نمودن مکارم الاخلاق برگزید ... به نام آنکه هیچ گاه جامعه اش را بدون ولی ورهبر قرار نداد ...

طبق روایات سوره ی " نصر " آخرین سوره ای است که بر پیامبر صلی الله علیه و آله نازل شده و در تفسیر المیزان آمده که پس از شنیدن آن کسی پیامبر را شاد و خندان ندید .

برای این ناراحتی پیامبر چندین علت ذکر کرده اند . اول اینکه عباس عموی پیامبر بعد از شنیدن این سوره گریست وقتی پیامبر علت را جویا شدند به ایشان عرضه داشتند که پیامبر این سوره خبر میدهد که شما تا چندی دیگر در این دنیا نمی باشید " پیامبر تایید نمودند و پس از آن کسی ایشان را خندان ندید .

اما آیا واقعا علت ناراحتی پیامبر ، پیامبری که به معراج رفته و تا اعلی علیین سفر نموده و به لقاء اللهی رسیده ،میتواند این باشد که به سوی پروردگارش می رود ؟

علامه طباطبایی علت این ناراحتی را در دیدن ِ آینده بر شمرده اند . دیدن امتی که پس از ایشان ، ولی اش را تایید نمی کنند و پس از او نیز اهل بیتش را احترام ننموده و حق شان را از آنها سلب می نمایند تا آخر الزمان که دنیا پر از ظلم و ستم می شود . حتی کسی منتظر ِ موعود جهانی نیست جز عده ی اندکی . و همه ی اینهاست که دل پیامبر را خون میکند .



دیروز با جمعی همراه بودم صحبت از دزدی شد . که چقدر جامعه نا امن شده و اینکه ریاست نیروی انتظامی نیز بدین مسئله اذعان داشته و البته علت آن را " رعایت نکردن موارد ایمنی از سوی همشهریان " برشمرده اند !! ... صحبت از دزدی اتومبیل شد در اتوبانی در تهران با ایجاد یک صحنه ی ساختگی و بیرون کشیدن راننده اتومبیل از ماشین با ترفندی ماشین را دزدیده اند . صحبت از دزدی گوشی های مدل بالا در دست این نازنین بچه های مردم در خیابان های بالای شهر شد که در صورت مقاومت کردن ، با چاقو کشی همراه شده و حداقل زخم بوجود آمده ، بریدن انگشتانشان می باشد . صحبت کشیده شد به اینجا که کم کم فرهنگ دزدی در بین مردم به امری عادی و لازم ! تبدیل شده است.

دوستی میگفت : حرفه ام نجاری بود و شاگرد جوانی داشتم چند مدت که گذشت و توانایی در این حرفه پیدا کرد ، به سربازی رفت . بعد از سربازی به هیچ قیمتی حاضر نشد با ما کار کند . هر چقدر پدرش اصرار کرد قبول نکرد و  دوباره از پادویی در مغازه ی لوازم یدکی فروشی در خیابان امیر کبیر شروع به کار کرد . گفت آن زمان 23 سال داشت و حالا مردی 36 ساله است . در این مدت دو مغازه در همان خیابان دارد . منزل پدری اش را به خرج خود خراب کرده و آپارتمانی 6 واحدی همان جا ساخته و با پدر نصف نصف شریک شده . یعنی در این زمان صاحب دو مغازه و سه آپارتمان شده در حالیکه گوینده این داستان که عمری را در این حرفه گذرانده هنوز از خودش منزلی ندارد و محلی که در آن کار میکند نیز متعلق به پدرش می باشد .

نجار داستانمان گفت : یک روز این شاگرد به مغازه ی ما آمد . خودش تعریف کرد که روزی مردی به مغازه آمد و گفت :" این قطعه رو دارین ؟تو رو خدا اگه دارین بهم بدین از بس گشتم خسته شدم ." گفت: " داشتم و دادم . پرسید : "چقدر میشه ؟ " گفتم : " 20 هزار تومن . دست کرد و پولش رو داد و و رفت و به همین راحتی یه قطعه ی 1800 تومنی رو 20 هزار تومن فروختم ". پرسیدم : "خب این دزدی نیست ؟ " . گفت :" نه همه همین کار رو میکنن خب گیر نمی یاد دیگه !!! کار و کاسبی ما اقتضا میکند این طور باشیم ."

به همین راحتی در جامعه دزدی های خفی و آشکار صورت میگیرد . بسیار میبینیم که جنسی در یک منطقه به چندین قیمت فروخته می شود . علت را جویا می شوی می گویند از نظر جنسی شبیه هم نیستند و کیفیت این از آن بهتر است !!

امان از زمانی که بیمار باشی و دارویت پیدا نشود و گذرت به ناصر خسرو بیفتد ! امان از وقتی که پول داده باشی و داروی تاریخ مصرف گذشته تحویلت داده باشند !

من با مسئولین جامعه کاری ندارم ، واقعا وجدان انسانها چه شده ؟!! چرا هیچ کسی را بر کارهایمان حاضر و ناظر نمی بینیم ؟ چگونه شیطان آهسته آهسته بر دلهایمان اثر کرده و باطل را حق جلوه داده است ؟ چگونه حاضریم این چنین دنیا را به دین مان بفروشیم ؟ این دنیا چقدر ارزش دارد ؟ چقدر در آن ساکنیم ؟ چگونه شاهد مرگ عزیزمان هستیم و از خود و سرنوشتمان غافلیم ؟


اینجاست که علت ناراحتی پیامبر را پس از نزول سوره ی « نصر » می فهمیم . این جاست که میفهمیم چرا امام زمانمان میفرمایند مردم اندازه ی آب خوردنی ما را نمی خواهند که اگر می خواستند فرجمان نزدیک می شد ...

در دعای ندبه چنین آمده است :


أَیْنَ الْمُتَخَیَّرُ لِإِعادَةِ الْمِلَّةِ وَالشَّریعَةِ؟ أَیْنَ الْمُتَخَیَّرُ لِإِعادَةِ الْمِلَّةِ وَالشَّریعَةِ؟ کجاست آن ذخیره ای که فریضه ها و سنت های خداوند را دوباره بنمایاند؟ کجاست آن برگزیده ای که دین و شریعت را باز گرداند؟


یعنی روزی می آید که سنت و فریضه ی خدا نادیده گرفته می شود ، روزی می آید که دین وشریعت از بین میرود و نیاز است کسی بیاید برای بازگردان دین ِ خدا ...


تا طالب نباشیم ، تا نیازمند نباشیم ، تا به درگاه خدا از این یتیمی و بی کسی شکایت نکنیم

تا از این " بی امامی " صدایمان در نیاید ، امام مان را نخواهیم دید . هر چند که بر زبان مدام دعای فرج را بخوانیم .


خدایا ، بر قلب مان نور هدایتت را بیفشان . ..

خدایا چهره ی زشت بی امام زیستن را به ما نشان بده ...

خدایا از وسوسه های شیطان در امانمان بدار ...

خدایا مهر آقا و مولایمان را بر دلمان بنشان انقدر که طالبش گردیم و زندگی بدون او بر ما تنگ گردد و دنیا را زندانی ببینیم که بی او زندگی فایده ای ندارد ...


                 خدایا ، خدایا ، کاش این روز جمعه را روز ِ موعود قرار بدهی ...

  • خانم معلم

بگو گنجشک باشم یا نباشم *

خانم معلم | جمعه, ۲۰ دی ۱۳۹۲، ۰۸:۱۰ ق.ظ | ۱۶ نظر



باران می بارید . تمام طول راه را با گریه دویده بود تا به خانه برسد . راه کش امده بود . چرا به خانه نمی رسید . می خواست زودتر خودش را در دامان مادر رها کند . می خواست سجاده ی سپیدش را باز کند و انگار کند پدر در کنارش نشسته و زار بزند . می خواست بداند در این دنیا روی کدامین پله ایستاده ، می خواست بداند چقدر تا دیدن پدر فاصله دارد . 

نزدیک خانه رسید . سعی کرد منطقش بر احساسش غلبه کند . هنوز آنقدر ها احمق نشده بود که بخاطر خودش مادر نازنینش را نگران کند. کمی پا به پا کرد . یاد ِ عکس گنجشک خیسی افتاد که تنها و بیچاره روی زمین نشسته بود . دقیقا می توانست احساس گنجشک را درک کند . کش چادرش را از سرش برداشت .شالش را مرتب کرد . چادرش را مجددا سرش کرد . اما چشمهایش را باید چه میکرد . اما نگاهش را چگونه باید از مادر میدزدید . کلید را انداخت و در را به آرامی باز کرد . مادرش در آشپزخانه بود .سریع سلام کرد و کیفش را روی کاناپه پرت کرد و چادرش را روی آن انداخت و خود را به دستشویی رسانید به بهانه ی سرما . صورتش را آب زد . چشمهایش دو کاسه ی خون شده بود .با دیدن چشمهایش دوباره اشکهایش سرازیر شد . سرش را پایین انداخت . یادش افتاد که چگونه تحقیر شده بود . به چه گناهی ؟ ...

از دستشویی که بیرون آمد کاسه کوزه اش را جمع کرد و داخل اتاقش رفت . مادرش گفت : " سمانه سادات برایت چای ریختم تا سرد نشده بیا بخور تازه دمه " گفت : " نه ، میل ندارم ، اول نمازمو میخونم .بعدش کلی کار دارم که باید انجام بدم . دستتون درد نکنه " ...

سجاده اش را پهن کرد . دیگر اگر گریه می کرد مادرش نمی پرسید چرا . میدانست اینجا مامن اوست . میدانست اینجا ، پناهگاهی است که میتواند بدون هیچ ترسی، انجا ،تا هر زمان که بخواهد بماند و حرف بزند و گریه کند . اینجا را مادر نشانش داده بود . همان زمان که از او پرسیده بود : " پس چرا من مثل علی عمو صادق پدر ندارم؟ " . همان موقع مادر سجاده ی سپیدش را باز کرد و دختر نازش را روی آن نشاند و چادر نمازش را سرش کرد و گفت : " اینجا بشین تا برات یه داستان بگم " و داستان پدر را برایش گفته بود و همانجا اشک ریخته بود و به او نشان داده بود که اینجا را می توانی محل قرار خودت و پدرت بدانی . اینجا که بیایی پدر هم هست . مادر هم هست . اینجا خدا هست . اینجا دلت آرام میگیرد . تا هر وقت که بخواهی می توانی اینجا بنشینی و حرف بزنی . امشب از آن شب هایی بود که می خواست تا صبح روی سجاده اش باشد و بلند نشود . 

صبح که شد هنوز روی سجاده بود . مادرش پتوی سفری اش را رویش انداخته بود . همانجا خوابش برده بود . همانجا خواب دیده بود که پدرش آمده . باران می بارید . زیر درخت خرمالوی حیاط شان ایستاده بود و برایش خرمالوی بزرگی کنده بود . خرمالویی که او ندیده بود . با تعجب به خرمالو نگاه  کرد و به پدرش گفت " "من امار دانه دانه ی این خرمالو ها را دارم این کجا بود که من ندیده بودمش ؟! " پدر خندید و گفت : " همه چی را نشان همه که نمی دهند ! " و گنجشک خیسی که روی شاخه ی نزدیک پدر نشسته بود پر زد و رفت تا پرواز گنجشک را دنبال کند و برگردد ، پدر هم دیگر نبود و از خواب بیدار شد . 

پدر راست می گفت : همه چیز را نشان همه نمی دهند . دیگر نباید گریه می کرد . آن بچه ها هم که ان همه متلک نثارش کرده بودند همه چیز را نمی دانستند . برایشان دعا کرد . دیگر آرام گرفته بود .


جمعه نوشت :هر وقت تنها شدید ، هر وقت دلتان گرفت ، سجاده تان را پهن کنید . پدر مان همیشه هست و به حرف هایمان گوش می کند .



 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com



نهم ربیع آغاز امامت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بر تمام شیعیان مبارک باد .



 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

نهم ربیع الاول، سالروز آغاز امامت حضرت ولی عصر(ع) در حقیقت امتداد غدیر بلکه خود غدیری دیگر است. باید در این چنین روزی با امام زمان(ع) براساس مفاد روایات و دعاها به ویژه دعای "عهد" پیمانی دوباره بست . معرفت، محبت، ولایت و اطاعت برخی از اصول این پیمان نسبت به حضرت صاحب الزمان(ع) است.


                                           

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://roozgozar.com

                           

                                                      

                                                 از فردا دعای عهد فراموشتان نشود .


* شعری از حبیب نظاری

                               

  • خانم معلم

الهی ببینمت ...

خانم معلم | جمعه, ۱۳ دی ۱۳۹۲، ۰۲:۰۵ ب.ظ | ۹ نظر

قسمت نشد که گاه به گاهی ببینمت

حتی به قدر ِ نیم نگاهی ببینمت

 

تکلیفِ بیقراری این دل چه میشود؟!!!

اصلاً شما اگر که نخواهی ببینمت...

 

ای کاش یک سه شنبه شبی قسمتم شود

در راهِ جمکران سر راهی ببینمت


آقا خدا نیاوَرَد آن روز را که من

سرگرم میشوم به گناهی ببینمت

 

با این دلِ سیاه و تباهم چه دلخوشم

بر این خیالِ کهنه یِ واهی: ببینمت!

 

دارم یقین که روز ِ وصالِ تو میرسد

ذکر ِ لبم شده که الهی ببینمت


(محمد رسولی)



  • خانم معلم