انتظار(جمعه نوشت ها ) :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۲۱۹ مطلب با موضوع «انتظار(جمعه نوشت ها )» ثبت شده است

حال وروز مرا ببین لیلی ...

خانم معلم | جمعه, ۶ دی ۱۳۹۲، ۰۱:۱۰ ق.ظ | ۲۲ نظر



آقا جان سلام ...


امروز دلم خواست برایتان نامه بنویسم . دلم خواست کمی غر بزنم ، دلم خواست کمی نق بزنم . دلم خواست بگویم بهتان که من نه سید بحر العلومم و نه آیت الله بهجت .

خواستم بگویم من بیسوادم . من نشانه ها را نمیبینم . من نمیدانم از کجا می آیی و به کجا میروی . من نمی بینمت . حس ات نمی کنم . اصلا این حواس پنجگانه ی من ضعفیند . حس ششم هم ندارم . خب تکلیف من با این همه ضعف چیست ؟ من هم دوست دارم ببینمتان . مثل پدرم که صبح جمعه ها مینشست پای تلویزیون و دعای ندبه میخواند . مثل مادرم که صبح های جمعه ساعت 7 سر مزار ِ پدرم می نشست و دعای ندبه را همان جا می خواند و اشک میریخت . آنها هم ارزویشان دیدار شما بود اما حالا کجایند ؟

میگویند آنقدر عشق انبیا به مردمشان زیاد بود که طالب ملتشان بودند مثل خواستگاری که طالب معشوقش است ، آقا جان شما از همان خانواده اید ، شما وارث آن پیامبری هستید که خواسته اش از خداوند در معراج ، شفاعت مردمش بود . خب آقا جان اگر ما را دوست داری ، اگر ما مردمت هستیم ، اگر خواهان مایی ، ما چه باید بکنیم ؟ بگو ... 


خیلی دلتان میخواهد مرا کنار پدر ومادرم ببینید ؟ ... من که بدم نمی آید کنارشان باشم ولی بدون دیدن ِ شما ؟! 

خیلی دلتان میخواهد هر جمعه اشک بریزم وبگویم " متی ترانا و نراک " ؟! 

خیلی دلتان میخواهد بیایید و ما را ببینید و نا آگاه بودنمان را به رخمان بکشید ؟ 

یعنی واقعا به رخ کشیدن غفلت هایمان درست است؟ ما که می گوییم غافلیم ، ما که می گوییم جاهلیم ، ما که می گویم گنه کاریم ، آقا جان اگر منتظرید من و این امت به یقین برسیم و جامعه را برای حضورتان مهیا کنیم و از خودمان در ابتدا شروع کنیم باید بگوییم وا اسفا ! ما از این کارها بلد نیستیم ...

آقا جان ، آواره ایم ، گم گشته ایم ، تشنه ایم ، گرسنه ایم ، سردمان است ، زخم برداشته ایم ، آقا جان چه طور باید گفت هلاکیم ؟ 


دلمان برای دیدنتان لک زده ، آقا جان کربلا راهمان ندادند . گفتند کربلا رفتن لیاقت می خواهد . خب راست می گفتند ، لیاقت نداشتیم ، ولی مگر بیچارگان دل ندارند ؟


میدانید که چیزی به پایان عمرم نمانده ، از سراشیبی با سرعت در حال حرکتم ، مثل سیبی که از بالای کوه قِل میخورد و پایین می افتد . لحظه به لحظه سرعت حرکتم به سمت پایین بیشتر می شود . نیازی نیست فرمول سرعت را برایان بنویسم . میدانید که شتاب بیشتر می شود  اگر با همین سرعت به راهم ادامه دهم . دلتان می آید ندیده بروم ؟ زحمت نکشید و سر راهم مانع نگذارید تا سرعتم کم شود . من موانع را نمیبینم . با سرعت برخورد میکنم و رد می شوم . این موانع تنها تنم را کبود میکنند . مگر از یک غافل انتظار دارید از این موانع درست استفاده کند ؟ گفتم که نشانه ها را نمی بینم . من فقط یک دست می خواهم . یک دست که دستم را بگیرد . نجاتم بدهد . امیدم بدهد . نشاطم بدهد . بعد خودم با پای خودم تا اخر خط را میروم . با رضایت هم میروم . نیازی به قِل خوردن و کبود شدن هم نیست . این طور قشنگ تر نیست ؟

آقا جان بیا و دستم را بگیر ... خدا پدرم را برد . تکیه گاهم را. مادرم را برد ، عشقم را. خیلی خالی شده ام ، دلم به وجود شما خوش است مانند هر بچه ی شیطانی که شاید از پدر بترسد ولی از محبت پدر نا امید نیست من هم دل به مهرت سپرده ام . تنبیه م کن ولی بیا ...  


بنَفْسِی أَنْتَ أُمْنِیَّةُ شَائِقٍ یَتَمَنَّى مِنْ مُؤْمِنٍ وَ مُؤْمِنَةٍ ذَکَرَا فَحَنَّا 

 عقل گفت که دشوار تر از مردن چیست 

عشق فرمود فراق از همه دشوار تر است 



از ما گفتن بود ... نگید نگفتی ...

یا حق 

  • خانم معلم

خوشا به حال خیالی که در حرم مانده ...

خانم معلم | پنجشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۲، ۰۲:۴۹ ب.ظ | ۲۵ نظر




این روزها مردم سه گروهند :


         آنان که در کنار ِ یارند ...


                            آنان که در راهِ یارند ...


                                                          آنان که 

                                                                            دور 

                                                                                         از یارند ... 

                                                                                                          و یکی از آن گروه سوم، 


                                                                                                                                              ... منم ... 




جمعه نوشت : 

                   

مولای من ، 


این روزها برای تسلای دلت  مهمان های زیادی به کربلا آمده  و می آیند با پای پیاده یا سواره ، دلتنگ و محزون اما ، 



 هیچ سنگی نشود سنگ صبورت ، تنها

تکیه بر کعبه بزن ، کعبه تحمل دارد...



  • خانم معلم

ما را ز خیال تو چه پروای شراب است

خانم معلم | جمعه, ۲۲ آذر ۱۳۹۲، ۰۷:۰۰ ق.ظ | ۲۱ نظر


ما  را  ز  خیال تو  چه  پروای شراب است 

                       خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است 

گر خمر بهشت است بریزید که بی دوست 

                      هر شربت عذبم که دهی عین عذاب است 




پ . ن : بلاخره بعد از شاید 6 ماه ، سه شنبه ، سعادت دیدار ِ یار نصیبم شد . 

نایب الزیاره بودم از طرف همه ی دوستان . خیلی دلم می خواست که هوا بارونی بود و توی حیاط قشنگش زیر بارون ِ خدا خیس می شدم به یاد تمام روز های قشنگی که با گریه وارد حیاط می شدم و با گریه بر می گشتم . 

از وقتی که از خم ِ جاده وارد میشی و چشمت به اون گنبد فیروز ه ای میافته و سلام میدی ، انگار کسی هست که نگاهت میکنه و به تو خوش آمد میگه تا زمانی که از آینه ماشین آخرین نگاه ها رو بهش میکنی و عبور از خمِ دیگر جاده  اجازه دیدن رو از تو می گیره و در دلت میگویی : شاید تا دیداری دوباره خدا حافظ ...

هیچکس از فردایش با خبر نیست ... 

                                                                                                   « ولا جعله الله آخر العهد من زیارتکم »



  • خانم معلم

تا چند صبوری کنم ای جمعۀ ناگاه

خانم معلم | جمعه, ۱۵ آذر ۱۳۹۲، ۱۲:۴۳ ق.ظ | ۱۹ نظر


أَیْنَ مُحْیِی مَعَالِمِ الدِّینِ وَ أَهْلِهِ أَیْنَ قَاصِمُ شَوْکَةِ الْمُعْتَدِینَ 


 نام ِ کشور اسلامی را در شناسنامه ات یدک بکشی و خودت را مسلمان بدانی و این همه درد و فقر و مصیبت را با همین چشم های ظاهری ببینی و فکر کنی برای منی که چشم بصیرتم که هیچ ، چشم ظاهرم هم درست باز نیست ، دیدن این صحنه ها این همه عذاب دارد ، دل ِ امام زمانم از دیدنشان چه رنجی را تحمل میکند؟! ...


-          ساعت 5 بعد از ظهر خیابان سهروردی شمالی : از دور دیدمش . از روبرویم می آمد. جوانی تقریبا بلند قد با ریشی نامرتب و چهره ای سبزه که با آن کاپشن چرک ِسفید، میشد حدس زد باید معتاد یا کارتن خواب باشد . همین طور که با خودش حرف میزد تقریبا چند قدمی با من فاصله نداشت که به طرف سطل بزرگ زباله ی کنار خیابان رفت و پلاستیک دسته داری که ظرف یکبار مصرف غذایی به ان آویزان بود را برداشت . تا ان لحظه من یکبار هم چشمم به سطل زباله و چیزهایی که به ان آویزان بود نیفتاده بود . ظرف را تکان داد و بلند گفت : " چه مهربون . سنگینه ! "

با خوشحالی برش داشت و از کنارم گذشت ، بدون اینکه من را دیده باشد! این به آن در ....

 

-          ساعت 8 شب نارمک میدان هلال احمر : در تاریکی پیاده رو یک خانواده چهار نفری با یک لیوان ِ کوچک ِ ذرت مکزیکی . یک مرد ِ معتاد ِجوان که کلاه بافتنی  اش را تا پایین پیشانی کشیده بود و قاشق ِ پر از ذرت مکزیکی را در دهانش میریخت و یک پسر تقریبا 6 ساله و یک دختر 8 ساله که درست روبروی احتمالا پدر ، نگاهش میکردند که چگونه اولین قاشق از لیوان ذرت را در دهانش می گذارد و مادر که عصبی کنار دیوار ایستاده بود . دختر میگفت خب پول نداریم دیگه ...

و من از کنارشان گذشتم با قلبی پر درد ...

معتاد یک بیمار است ، معتاد یک بیمار روانی است وگرنه کدام پدری اولین قاشق را در دهان خودش می گذارد جلوی بچه هایش ...

 

-          همان ساعت چند قدم پایین تر سر چهار راه : روبروی آبمیوه فروشی ، همانجاییکه ذرت مکزیکی هم داشت ،درون یک پراید، دو دختر تقریبا چاق و آرایش کرده با سه پسر که به نظر کارگر می امدند و به قیافه شان نمی آمد که با دخترها نسبتی حتی در حد دوستی داشته باشند ، نشسته بودند و راننده گوشی به دست دنبال " جا " می گشت ! ...

و دخترها با آسودگی آب میوه شان را می خوردند ...

 

آقا میگویند شما را برای اینکه به این نابسامانی ها برسید نخوانیم ، اما من چشمم این ها را میبیند و دلم به درد می آید ...حس ِ کودکی را دارم که درد دارد ، خسته است ، گرسنه است ، نیازمند است ، پدر می خواهد ، بزرگتر می خواهد ، مامن می خواهد ، پناه می خواهد ، پناه میخواهد ، پناه می خواهد ... 

خجالت نمی کشم ، فریاد میزنم : 

 

                                                             آقایم کجایی؟ کجایی ، کجایی ...

 

  • خانم معلم

بیا تا جوانم بده رخ نشانم

خانم معلم | جمعه, ۸ آذر ۱۳۹۲، ۱۲:۱۹ ق.ظ | ۲۰ نظر

 هَلْ یَتَّصِلُ یَوْمُنا مِنْکَ بِغدَهٍ فَنَحْظى؟



دلم جز هوایت هوایی ندارد

لبم غیر نامت نوایی ندارد






خیلی سخته دیدن ِ این همه جوونی که توی خیابون بیهوده قدم میزنن ... با قیافه ها یی عجیب و و رفتار هایی عجیب تر و با آرزوهایی پیش پا افتاده ...
توی دولت آباد به طرف مدرسه میرفتم . دو تا بچه ی دبستانی شاید کلاس دوم منو دیدن . تازه از مدرسه اومده بودن بیرون . هی به هم نگاه می کردن و منو نگاه می کردند و می خندیدند... گفتم این پسرای شیطون چی تو سرشونه که اینجوری می کنن . ازشون رد شده بودم که یکی شون داد زد : حاج خانوم حالت چطوره ؟!!! 
گفتم ای داد ِ بیداد اینا از حالا دارن متلک گفتن رو تمرین میکنن چند سال دیگه چی قراره بشن ؟!! ... 
طفلیا با کی شروع کرده بودن !!! ...


خوش به حال جوون هایی که میدونن مقصد کجاست و راه چیه ... 
                                                                                   خوش به حالتون ! ...



« التماس دعا »
  • خانم معلم

حضرت ِ آب

خانم معلم | جمعه, ۱ آذر ۱۳۹۲، ۱۲:۰۳ ق.ظ | ۲۰ نظر




دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم
«و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم


کی بتابی تو یک شبِ بی ابر، بر شبستان حوض کوچک‌مان؟
و ببینیم باز هم با تو، غرقِ تسبیح موج و مهتابیم


»قاسم صرافان »




یادش بخیر . پاییز و روزهای بارانی و جمکران ... 
بی توفیق شدم دیگر ... 
بی توفیقی شاخ و دم ندارد کـ ، دارد؟!!!


اولین روز آذر و باران زیبای پاییزی چقدر لذت دارد .
خدا باران رحمتش را از مردم خوبمان دریغ نفرماید ...




  • خانم معلم

کاش در نافله ات نام مرا هم ببری

خانم معلم | جمعه, ۲۴ آبان ۱۳۹۲، ۱۲:۰۵ ق.ظ | ۱۲ نظر




آجرک الله یا صاحب الزمان فی مصیبت جدک الحسین


یا ابوالفضل العباس *




شهید احمد صداقتی


مانده ام با غم هجران نگارم چه کنم
عمر بگذشت و ندیدم رخ یارم چه کنم
چشم آلوده کجا ، دیدن دلدار کجا
دل سرگشته کجا ،وصف رخ یار کجا
قصه ی عشق من و زلف تو دیدن دارد
نرگس مست کجا ، همدمی خار کجا
سر عاشق شدنم لطف طبیبانه ی توست
ورنه عشق تو کجا ، این دل بیمار کجا
هرکسی را تو پسندی بشود خادم تو
خدمت عشق کجا ، نوکر سربار کجا
کاش در نافله ات نام مرا هم ببری
که دعای تو کجا ، عبد گنه کار کجا


یا رب الحسین(عبحق الحسین(عاشف صدر الحسین(ع) بظهور الحجه(ع)



"صلی الله علی باکین علی الحسین"



* پیکر و دست مصنوعی شهید احمد صداقتی پس از سی سال 

  • خانم معلم

نشئه ی دیدار

خانم معلم | جمعه, ۱۷ آبان ۱۳۹۲، ۰۲:۲۳ ب.ظ | ۱۸ نظر

امام عصر (عج) :

من برای مومنی که پس از ذکر مصیبت سیدالشهدا ، برای تعجیل فرج و تایید من دعا کند ، دعا می کنم ...

                                                 مکیال المکارم ، ج1 ، ص386



دلتنـــگی غروب هـــــمه جمعــــه های من 

کی می رسد به صحن حضورت صدای من 

با تو هـــــوای ماه محـــرم چیز دیگری است 

ای  بانی محــــرم  و  صاحــــــب عزای من



در تمام مدت عمرم اولین بار بود که در ماه ِ محرم به  پابوس مولایم می رفتم . خدا راشکر که این دل زنگار گرفته به برکت وجود امام رئوف و از یمن وجود عزاداران حسینی کمی خط خطی شد ... 


اگر خدا قبول کند ،نایب الزیاره همه تان بودم . برای تمام بچه های متاهلم ، پسر ها و دخترهای مجردم جدا جدا نماز خواندم و دعا کردم ... 

ممنون مولایم هستم .خیلی دلتنگ بودم و تشنه ی دیدار ... شکر گزار خدایم هستم که باعث گردید مولایم ما را دعوت کنند و چند ساعتی از آفتاب وجودشان ، دل سردمان گرما بگیرد . 



در کنار امام رئوف ، دعای فرج خواندن در حالیکه نگاهت در صحن انقلاب به آن گنبد طلایی است و آب سقاخانه در دستانت چه مزه ای میدهد .... 


زیارتشان روزی همگی تان باد ...



  • خانم معلم

میدانم که زود می آیی ...

خانم معلم | جمعه, ۱۰ آبان ۱۳۹۲، ۱۱:۵۶ ق.ظ | ۱۶ نظر



تا لحظه ی بوسیدن او فاصله ای نیست 

ای مرگ به قدر نفسی دست نگه دار 



محرم نزدیک است ...

صاحب عزا شمایید ، حضور صاحب عزا در مجلس الزامی ست ، 

مهمانانتان منتظرند ...

                   زودتر بیایید ... 



دردی بده که با غم دل آشنا کنیم

اشکی بده که با قطراتش صفا کنیم

از مادرم دو چادر مشکی گرفته ام

تا خیمه ای برای غمت دست و پا کنیم

قسمت اگر شود همه ی عمر خویش را

گریه برای خامس آل عبا کنیم

ما روضه خوان روضه ی رضوان زینبیم

با روضه های تو مس دل را طلا کنیم

لطفی نما که در وسط اشک و سوز و آه

ما هم توسلی به امامِ رضا کنیم

باید شبیه حضرت حر سر دهیم تا

شاید که حق لطف شما را ادا کنیم

ما در بهشت باز حسینیه می زنیم

در جنت الحسین تو آقا چه ها کنیم !!!!


جعفر ابوالفتحی



پ . ن : فردا اول محرمه ، از خدا بخواهیم که محرم را درک کنیم ، از اربابمون بخواهیم شهادت در راه ِ خدا رو نصیب ِ ما هم بکنه ...

فردا به اذن خدا خدمت امام رئوف نایب الزیاره شما خواهم بود ... حلالم کنید .


اللهم اجعل محیای محیا محمد وآل محمد و مماتی ممات محمد وآل محمد



آداب هیئت : حاج حسین یکتا به گوش کردنش می ارزه 


  • خانم معلم

خودت بخواه که این انتظار سر برسد

خانم معلم | پنجشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۲، ۱۱:۲۳ ب.ظ | ۱۷ نظر



چه شبیه بودند این دو سرزمین و چقدر تفاوت داشتند آدمهایشان ... 


غدیر خم بعد از موسم حج ، محل اجتماع شد ، کربلا نیز ...

غدیر خم ، محل بیعت گرفتن شد ، کربلا نیز ...


اما ، 

در غدیر دست ولایت بالا برده شد ،

 در کربلا دست ولایت ِ .... 

در غدیر گفتند بیعت میکنیم ، 

                                              اما جفا کردند ... 

در کربلا گفتند بیعت را برداشتیم ، 

                                              اما وفا کردند ... 


بعد از غدیر به ظاهر اطاعت کردند ... 

در کربلا حتی به ظاهر ، رعایت نکردند ...


 

و اینک غدیری دیگر از راه رسید ...

                                             وقت ِ بیعتی دیگر ...

آوایی هنوز به گوش میرسد ،


                                         هل من ناصر ینصرنی ؟!!


                                                                      بیعت میکنیم یا ...؟! 


  • خانم معلم