انتظار(جمعه نوشت ها ) :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۲۱۹ مطلب با موضوع «انتظار(جمعه نوشت ها )» ثبت شده است

خاموش مکن آتش افروخته ام را ...

خانم معلم | جمعه, ۲۶ مهر ۱۳۹۲، ۰۷:۳۷ ق.ظ | ۱۵ نظر

«هر که در این باغ پرستو تر است، روح خدا بال و پرش می دهد».*


ساعت 7 صبح بود که به همراه خانواده ی خواهر کوچکم راهی پارک جمشیدیه شده بودیم به نیت رفتن به نورالشهدا ... روزِ ِ تعطیل و کوه تقریبا شلوغ بود . به ایستگاه دوم که رسیدیم خواهرم دیگر رمقی برای ادامه دادن نداشت . پرسید: خیلی مانده ؟ خانمی که داشت به تنهایی از کوه بر میگشت و حدود سی و هفت هشت سال سن داشت درست کنار ِ ما رسیده بود و فکر کرد او  مخاطب سوال است . گفت : " تا ایستگاه سه ؟!! "... خواهرم گفت : "نه ، تا نورالشهدا " ! زن نگاهی کرد و گفت : " آهاان ! چیزی نمونده حدود سه پیچ دیگر نور الشهداست ". معلوم بود کوهنورد حرفه ای است راحت و سبک حرکت می کرد . اما مقصدش با مقصد ما یکی نبود . طرز حرف زدن و نگاهی که به ما انداخت هنگام پاسخ دادن به سوالمان کاملا احساسش را داد میزد .

سه پیچ که هیچ ، سه پیچ دیگر را نیز گذراندیم . خواهرم گفت : اینکه سه پیچ نبود ! گفتم پیچ های اینها با پیچ های ما فرق میکند . برای ما یک نیم دایره یک پیچ حساب می شود برای انها یک دور پیچ کامل ! ... کمی خندید ولی زبانش خشک شده بود . حالت تهوع داشت . سرش گیج میرفت و هر دو قدم را می ایستاد و نفسی تازه می کرد . گفتم: اگر می بینی نمی توانی، دیگر ادامه نده. مجبور که نیستیم برویم آن بالا. با این وضعیت ممکن است قدری جلوتر، خدای ناکرده حالت از این هم بدتر شود. ان شاءلله توی یک فرصت مناسب، دوباره می آییم. گفت: «نه! نیت کرده ام تا خود تپه بروم». به عشق زیارت مزار شهدا حرکت می کرد. هر از چند گاهی می ایستاد و نگاهی به آن بالاها می انداخت تا بداند که چقدر به مقصد نزدیک تر شده ایم .بعد از اندکی قدم برداشتن، پرچم سه رنگ و خوشرنگ ایران را دیدیم که بر فراز کوه خودنمایی می کرد و مقصد دقیق را نشانمان می داد.

 کمی بالاتر از آنجا، «ایستگاه سه» پیدا بود. تقریبا همه آن ها که در مسیر بودند، از ورودی نور الشهدا بی تفاوت می گذشتند و به سمت ایستگاه سه می رفتند. شاید خیلی هایشان یکبار آنجا رفته بودند و خیلی هایشان همان یکبار را هم نرفته بودند. شاید بعضی هاشان شده یکبار در فکر فرو رفته و شاید هم خیلی هاشان یکبار هم فکر نکرده اند به اینکه آن چند مردی که توی آن قبرها مهمان اند، حقی به گردنشان دارند. به اینکه آرامششان، امنیت امروزشان، و آینده خود را مدیون همین شهیدانند. نمی دانم.. شاید هم همه چیز برای عامه مردم عادی شده بود. اما برای ما که بار اولمان بود، در دلمان غوغا بود ...



 

وقتی به ورودی زیارتگاه شهدارسیدیم شوهر خواهرم که زودتر از ما رسیده بود منتظرمان بود. چشمه آبی در ورودی نور الشهدا ، تشنه دیدار ما در راه ماندگان بود تا روحمان را صفایی دهیم. خواهرم همانجا کنار همسرش نشست و من تنها به سوی عاشقان پرواز کردم .

قدری آهسته قدم بر می داشتم که لذت دیدارشان قطره قطره در روحم چکانده شود، تا طعم این حضور را تا مدتها زیر زبانم بماند. همنوا شده بودم با زیارت عاشورای حاج منصور. زیارتنامه ی شهدا را خواندم.مظلومیت شان دل را می شکاند. چقدر غریب بودند آن هشت گل پرپری که نمیدانستم مادرهاشان در کجاهای ایران هنوز چشم به راه آمدنشان نشسته اند ... صدای فانی با شعر زیبایش می امد ... به شهد شهود شهیدان مهدی...». گوشی را خاموش کردم. اشک هایم سرازیر شده بود. جا داشت از زبان سید محمد به آنها بگویم که :

از کانال «کمیل» رفتید و از حوض «کوثر» آمدید. در غدیر، سربند یا زهرا بستید و در محرم با سربند یا مهدی آمدید. به عشق زهرا گم شدید و با ذکر یا زهرا پیدا شدید. در فاطمیه بی پلاک رفتید و در محرم چاک چاک آمدید. در غم حضرت روح، مثل نوح رفتید و در وصال حضرت ماه، بی آه آمدید. زیاد رفتید و کم آمدید. علی اکبر رفتید و علی اصغر آمدید. با لباس خاکی رفتید و با قنداقه آمدید. زمینی رفتید و آسمانی آمدید. خاکی رفتید و افلاکی آمدید. زیر خاک رفتید و روی دست ها آمدید. با سر رفتید و بی سر آمدید، غنچه رفتید و پرپر آمدید. تشنه رفتید و سیراب آمدید. بی جان رفتید و زنده آمدید. بی بال رفتید و پرنده آمدید. بعد از این همه سال انتظار بالاخره آمدید. خیلی خوش آمدید و صفا آوردید. قدم منت روی دیده ما نهادید. محفل حقیرانه ما را منور کردید. 

 فاتحه خواندم . خواهرم آمد . تمام انرژیش را گذاشته بود تا به دیدارشان برسد و حالا نگاهش بر روی مزار شهدا میچرخید و در دل زمزمه میکرد و اشک میریخت... 


با اینکه توی مسیر غلغله ای بود از جمعیت، اما روی تپه، غیر از ما و آن سربازی که مسئول محافظت از زیارتگاه شهدا بود، تنها سه نفر آنجا بود. سه نفری که به نظر می رسید بارها آنجا آمده اند و آشنای سببی شهدایند. یکی از آنها در راه هم مسیرمان بود اما با رفتن از راه فرعی زودتر از ما خودش را به انجا رسانده بود. آن دیگری روی نیمکت هندزفری در گوش، چفیه اش را به سرش کشیده بود و گریه می کرد و صدای هق هق اش شنیده می شد. نفر سوم هم پیرمردی بود که در روی نیمکت کنار سرباز ، نشسته بود .


با همه غربتی که داشت، حال و هوای آنجا ولی روحمان را سبک کرده بود. انگار میتوانستیم ساعتها بدون هیچ اضطرابی آنجا پناه بگیریم. راه آمده را بازگشتیم بدون انکه از نرفتن به ایستگاه سه ناراحت باشیم . هدفمان قله نبود که قله را شهدا فتح کرده بودند...


در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم

اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم 




« ما از مردن نمی هراسیم ، اما میترسیم بعد از ما ایمان را سر ببرند .از یک سو باید بمانیم تا آینده شهید نشود ، از دیگر سو باید شهید شویم تا آینده بماند . هم باید امروز شهید شویم تا فردا بماند ،و هم باید امروز بمانیم تا فردا شهید نشود . »

(فرازی از وصیت نامه شهید مهدی رجب بیگی در نور الشهدا )


این پست را حتما بخوانید .



 ا لهی ... 

وَ أَتْمِمْ نِعْمَتَکَ بِتَقْدِیمِکَ إِیَّاهُ أَمَامَنَا حَتَّى تُورِدَنَا جِنَانَکَ [جَنَّاتِکَ‏] وَ مُرَافَقَةَ الشُّهَدَاءِ مِنْ خُلَصَائِکَ ...



  • خانم معلم

مرا جدا مکن از حلقه های زنجیرم

خانم معلم | جمعه, ۱۹ مهر ۱۳۹۲، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۱۸ نظر


من آسمان پر از ابرهای دلگیرم 

اگر تو دلخوری از من ، من از خودم سیرم 


بچه که بودم مادرم درس دین را از لا اله الا الله شروع کرد . با زبان کودکانه حمد می خواندم . کمی بعدتر بود که به نام " تو " رسیدم . نمیدانستم چرا نام " تو " را که می آورند باید بر خیزم .


 گاه در روضه های زنانه که از شدتِ فشار ِ جمعیت مچاله مینشستم ، فقط خدا خدا میکردم که نوبت نام ِ شما بشود تا از جا بلند شوم تا راحت شوم . میبینید اسمتان هم برایم مایه ی آرامش بود و هست . 


کمی بزرگتر شدم . دیگر به عنوان دختری که از عهده ی پذیرایی مهمانان شب قدر بر می آید رویم حساب می کردند . تمام دعای جوشن کبیر برایم یک طرف ، سلام های آخر دعا ،برایم یک طرف .


« اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا اَباعَبدِالله اَلسَّلامُ عَلَیکَ یَابنَ رَسوُلِ الله اَلسَّلامُ عَلَیکَ یَابنَ اَمیرِالمُؤمِنینَ وَابنَ فاطِمَةَ الزَّهراء سَیِّدَةَ نِساءِ العالَمینَ وَ رَحمَةُ اللهِوَ بَرَکاتُهُ »


« اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا غَریبَ الغُرَباء اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا مُعینَ الضُّعَفاءِ وَ الفُقَراء اَلسُّلطانَ اَبَاالحَسَنِ عَلیَّ بنَ موُسَی الرِّضا وَ رَحمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُهُ »

   
« اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا مَولانا یا صاحِبَ الزَّمان اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا خَلیفَةَ الرَّحمنِ اَلسَّلامُ عَلَیکَ یاشَریکَ القُرانِ عَجَّلَ اللهُ تَعالی فَرَجَهُ وَ سَهَّلَاللهُ مَخرَجَهُ وَ رَحمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُهُ »


چه حس روحانی داشت و دارد این سفر معنوی از کربلا تا مشهد و از مشهد به سویی که شما بناست از آنجا طلوع کنی ... تمام این مدت اشک هایم انگار از قلبم خارج می شدند و گرم بر گونه هایم میریختند و لذت دعا را برایم صد چندان می کردند . 


دیگر مادر شده بودم که خدا پدرم را از من گرفت . به نیت پدر ، خواندن دعای عهدت را در مدرسه اغاز کردم و بچه های پاک مدرسه چه استقبالی کردند . حتی اگر به عللی نمیشد نوار و بعدتر سی دی را بگذاریم خودشان با هم ایستاده دعا را می خواندند . چه لذت بخش بود آن روزها که حس میکردم منتظرت هستم و میدانی ... 

نمیدانم یادتان هست آن روز های سه شنبه را که چه بی قرار بودم تا زنگ بخورد و من سر از پا نشناخته به سویت پر بکشم . چقدر دلم برای آن گنبد فیروزه ای تنگ شده ... چقدر دلم برای آن مناره های بلند ، ان حیاطِ نیمه کاره که هفته به هفته شاهد کاملتر شدنش بودم تنگ شده ، چقدر دلم برای گنجشک هایی که بی مهابا دسته جمعی روی فرشهای مسجدت مینشستند تنگ شده ...حتی دلم برای محل عوارض داخل مسجد که از ان زمان همان پانصد تومان بود و هست ! ، تنگ شده ... دلم برای محل پارک ماشینم هم تنگ شده ! ...


آقا جان ، بگو از من دلخوری که دیریست نخوانده ایم ؟! ... 

اما من هنوز همان دختر کوچکی هستم که با سلام آخر نماز دلش برای نبودنت می گیرد ... فقط نگو که از من دلخوری ...



مگو شرط دوام دوستی دوری است باور کن

همین یک اشتباه ازآشنا بیگانه می سازد






  • خانم معلم

لبخند تو آمین دعای همه ی ما

خانم معلم | جمعه, ۱۲ مهر ۱۳۹۲، ۰۲:۰۲ ق.ظ | ۳۱ نظر


ما مشق غم عشق تو را خوش ننوشتیم 

اما تو بکش خط به خطای همه ی ما 



موذن اذان ظهر را سر میدهد .دهم مهر ماه سال یکهزار وسیصد و چهل و دو . تهران . بیمارستان مادر و دومین فرزند خانواده ، دختری است که 5 سال بعد از مرگ برادری چند روزه بدنیا آمده است . اینک در مهر ماه سال یکهزار وسیصد و نو و دو ، نیم قرن  از حضورِ او در این دنیا ، به اذن خدا ، گذشته است .



وقتی به گذشته بر میگردم ، گذشته ای که باید بسیار برایم دور بنماید ، تمام خاطرات کودکی ، نوجوانی و جوانی ام را به یاد می آورم و در ذهن ، این پنجاه سال چون ساعتی درنگ در این دنیا بیش نبوده است ...



دوران دبستان بود که مشق می نوشتیم . گاهی از هر صفحه پنج بار، گاهی دوبار و گاهی یک بار ! . دفتر بود که سیاه می کردیم و هر روز باید صبح به صبح دفترمان را چلوی معلممان باز میکردیم تا هر انچه شب با هر زحمتی نوشته بودیم ، خط بزند . میشد ساعت ها این دفتر باز می ماند تا کلمه ای کنار ِ کلمه ای دیگر بنوییسیم . حواسمان یا به کارتون عصرگاهی بود ، یا تماشای فوتبال پسران همسایه در کوچه ، یا آب دادن به گلهای حیاط و یا خواندن کتاب داستانی بیست و چند صفحه ای !.

اما به هر حال می نوشتیم واز نظر ِ خدا پوشیده نبود که شاید چند کلمه ، یا گاهی چند جمله را هم از قصد جا میانداختیم که زودتر تمام شود ، نه اینکه بخواهیم تقلب کنیم ، نه ! اصلا این چیزها در ذهنمان نبود فقط حس میکردیم جفاست چیزهایی که بلدیم را دوباره بنویسیم !!! مخصوصا که فردایش یک مداد قرمز یا خودکاری از همان رنگ بناست خطی بر آنها بکشد وباطلشان کند ...

 

خدایا ، به گذشته ام  که بر میگردم ، لحظاتی دارم که مطمئنا حس کرده ای برایت بنده ی خوبی نبوده ام . لحظاتی که آرزو میکردی کاش فرشتگانت ، آقا یا خانم عتید و رقیب ، آنها را نبینند و یادداشت نکنند ولی دیده اند و بی هیچ گذشتی صدا و تصویرم را گرفته اند. خدایا ، دلم میخواهد از حق ِ« وتو» یت استفاده کنی ، از همان مداد قرمزهای معلم هایمان بر داری و خطی قرمز بر آنها بکشی ، دلم نمیخواهد زمانی که به دیدارت می آیم و بناست رزومه ام را تحویلتان دهم این سیاهه ها همراهم باشد .


خدایا ، میدانی که عاشقت هستم . میدانی وقتی می خوانمت با تمام وجودم صدایت میکنم . "از تو میخواهم که اعمال بد و افعال زشتم مانع اجابت دعاهایم نشوند " باور نمیکنم که چیزی را که خودت پرورده ای خوار وبی مقدارش کنی .



خدایا ، در میان بندگانت ، بنده ی در خور تحسینی نبوده ام ، انگشت نما نبوده ام ، باعث افتخارت نبوده ام ، اما انقدر ها هم بد نبوده ام . خودت گفتی به اندازه ی وسع مان از ما توقع داری ... وسعم همین  نبود میشد شاید بهتر هم باشم ولی باور کن سعی ام را کرده ام . خودت محیطم را طوری قرار دادی که توان مبارزه ای بیشتر از این را نداشته ام . اگر بخوانی ام  یا برانی ام بدان هیچ کجا را برای پناه بردن به آن ندارم . سرگشته ای خواهم شد که خود باید از کوچه پس کوچه های این دنیای کثیف پیدایم کنی و میدانم که از مادر مهربانتری و رهایم نمی کنی .

پس حالا که هنوز زمانی برای ماندنم داده ای ، خود دستم را بگیر ، خود پناهم باش و خودت دل بی قرارم را آرام نما ،میدانی که برای لبخندت جان میدهم ...


نمیدانم پرونده ی این متولد ماه مهر ، کی و چگونه بسته خواهد شد اما از تو به عنوان ِ هدیه ی تولدِ  این حقیر ِ خود خواسته ات دو چیز میخواهم :


اَللّـهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الاُْمَّةِ بِحُضُورِهِ ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ اِنَّهُم یَرونَه بَعیدا  و نَریهُ قَریبا بِرحمَتِک یا ارحَمَ الّراحِمین 



اللهم الرزقنا شهاده فی سبیلک 


آمین بِرحمَتِک یا اَرحَمَ الّراحِمین 

  • خانم معلم

پاداش حرف حق زدن جز سربلندی نیست ...

خانم معلم | جمعه, ۵ مهر ۱۳۹۲، ۰۲:۱۷ ق.ظ | ۱۰ نظر


هَلْ یَتَّصِلُ یَوْمُنا مِنْکَ بِعِدَهٍ فَنَحْظى؟

.

.

.

فَبَلِّغْهُ مِنّا تَحِیَّةً وَ سَلاماً ...





خوشبخت ، یوسف به سفر رفته ی من است 

یار ِ  ســــــراغ ِ  یار  دگر  رفته ی  من  اســـت 


هر غنچه ای که سر میزند از خاک ، بعد از این 

لبخند  یوســـف  به سفر  رفته ی  من  اســت 



یاد و خاطر تمامی شهدای هشت سال دفاع مقدس گرامی باد !


  • خانم معلم

از تو فقط نگاهی ...

خانم معلم | جمعه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۲، ۰۲:۰۸ ق.ظ | ۱۴ نظر




ساقی ! همه بخشوده ی یک گوشه ی چشمیم !

آنجا که تو باشی چه حسابی چه کتابی ؟



پ.ن : فکر کنید در عروسی شرکت کرده باشید که بنا بود مجزا باشد و نبود و شما باید کاملا سیاه پوش در آنجا می نشستید !!! 

  • خانم معلم

چرا آشفته میخواهی خدایا خاطر ما را ...

خانم معلم | جمعه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۲، ۱۲:۰۷ ق.ظ | ۹ نظر






                                                      مدتهاست که در را نیمه باز گذاشته ام ...

                                                                                                            نه تو می آیی ، 

                                                                                                                                   نه خیالت می رود ...




  • خانم معلم

اوست نشسته در نظر ...

خانم معلم | جمعه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۲، ۱۲:۴۴ ق.ظ | ۲۳ نظر




                                                اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم 

                                                       اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر کنم                                                    



 


                                                     سهم من از تمام دنیا ،


                                                                                    عشق ِ تو ...


                                                                                                یا صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه )





میلاد حضرت معصومه «سلام الله علیها» و روز دختر را به همه دختران علی الخصوص دختران عزیز خودم تبریک عرض می کنم. به حق کرامت حضرت معصومه، ان شاءلله دفعه بعد «روز زن» و «روز مادر» را تبریک عرض کنم خدمت شما دختران امروز.

  • خانم معلم

کارگاه زندگی - تمرین اصول

خانم معلم | جمعه, ۱ شهریور ۱۳۹۲، ۰۱:۵۱ ق.ظ | ۲۲ نظر




تقریبا یک هفته است که از شروع ِ کارگاه داستان نویسی مان می گذرد . چقدر ذوق دارم که بتوانم آنچه استاد آموزش میدهد را درست انجام بدهم .

به این فکر می کردم که وقتی اصول یک کارگاه داستان نویسی که اخرش درست نوشتن  آموزش میدهد را این قدر مشتاقانه دنبال میکنم ، اگر در کارگاه زندگی ، که تمام اصول درست زیستن را در کتابمان و توسط راهنما و مربیانی معصوم و مهربان آموزش داده شده است را همین قدر مشتاقانه دنبال می کردم چه چیزها که نصیبم نمی شد ؟ 

چرا باور ما انسانها انقدر کم است که حاضر نیستیم کمی از لذت های دنیا کم کنیم تا به لذت های آخرت برسیم ؟

 

در این کار گاه  بناست « یک اصل » در دو هفته ، آموزش داده شود . مجموع اصول آموزش داده شده زیر بنای درست نوشتن را می سازد و استفاده ی مدام از این اصول چگونه نوشتن را یادمان میدهد اگر درست کار کردیم و تمرین داشتیم فبها ، اگر نه ، استاد مکث نمیکند تا همه برسند میرود اصل بعد و فصل بعد .

 در کارگاه زندگی نیز همین طور است . اصل ها و فصل ها می آیند. کار کردیم و آموختیم ،استفاده  میبریم . تذکرات هم همیشه هست ، نشانه ها همیشه هست فقط چشم ِ دل باید باز کرد تا درست دید و استفاده کرد .

 

کاش یکی  ، فقط یکی از اصل های زندگی را که گوشزدمان کردی ، 

مثلا نیکی به مردم 

مثلا احترام به پدر و مادر 

مثلا رعایت حق الناس 

مثلا دوری از غیبت ، تهمت ، دروغ ...

را هر دو هفته یک بار کمی تمرین میکردیم .مطمئنا از این کارکرد برکاتی نصیبمان میشد که راهگشایمان میشد برای اصلی دیگر و تمرینی دیگر و زندگی بهتر و انسانی کاملتر ...

 

انتظار یکی از آن اصول است و شاید رسیدن به درجه ی یک منتظر واقعی زمان بخواهد و سخت باشد ولی اگر تمرین کنیم ، میتوانیم به آن برسیم. پس همیشه و در همه حال خواهیم گفت :

 



« اللهم عجل لولیک الفرج  «


امروز ، 15 شوال ، سالگرد رحلت سیدالکریم علیه السلام می باشد . شخصیتی که نه تنها در شهر ری مورد توجه هستند بلکه بیشتر علما ، بنا بر روایت معتبر که زیارت ایشان مانند زیارت امام حسین در کربلا می باشد ، به زیارت ایشان تاکید داشته اند حتی آیت‏الله بهجت به زیارت حرم مطهر حضرت عبدالعظیم الحسنی علیه السلام، اصرار داشتند و می‎فرمودند: «اهل تهران اگر هفته‏ای یک مرتبه به زیارت ایشان نروند، جفا کرده‎اند».

اینجا  را بخوانید .ویژه نامه ایست در باره ی حضرت سیدالکریم علیه السلام که خالی از لطف نیست .

خدا شفاعتشان را شامل حال همه مان ، مخصوصا بچه های خوب شهر ری بگرداند . انشا الله


  • خانم معلم

چه خوب که " تو "خدایی ...

خانم معلم | جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۱۱ نظر




دلتنگ ِلحظه های افطارم ... 


دلتنگ عطش ... 

دلتنگ ِ لحظه های دعا ...

دلتنگ ِ صفا ...

یک هفته از لحظه ی خداحافظی گذشت !... 



هر آمدنی رفتنی دارد ... 

هر رفتنی اما دلتنگی ندارد ...

رمضان آمد ... 

رمضان رفت ، در چنین شبی ، هفته ی پیش ...

یک هفته از رفتنش گذشت ... 

دلتنگم ...


                     اما ،


چقدر از آنچه در این یک ماه اندوخته ایم ، هنوز با ماست ؟!!! ...





این روزها که صبح و عصرم با کانال 6 تلویزیون و بحث های نمایندگان می گذرد ، چقدر خوشحالم " کاندید وزارت" نیستم . که بخواهم برای تصدی وزارت از هر آنچه در زندگی ام گذشته و نگذشته ! به همه توضیح بدهم . 

یادِ روز قیامت افتادم . چقدر خوب است که " تو " خدایی ... 

تو میبخشی ، تو حتی آن دمِ آخر که گرفته اند و می کشند و میبرند ، مرا که نگاهم و امیدم به توست را میبینی و نا امیدم نمیکنی ... 

اینجا اما آدمها از جنس دیگرند ...



میترسم مولایم که تو هم بیایی ، قدرت را ندانم و بروی ... و باز دلتنگ لحظه هایی شوم که قدر ندانستم ! ...

  • خانم معلم

نیایش در وداع ماه مبارک از صحیفه سجادیه

خانم معلم | جمعه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۱۹ نظر


خدایا ما که دعا کردن نمیدانیم ، از زبان امام معصوم ات حضرت سجاد علیه السلام از تو می خواهیم که ما را ببخشی و دست خالی از این ماه خارج مان نکنی ....


اللهم صل علی محمد و آله واکتب لنا مثل اجور من صامه او تبعد لک فیه الی یوم القیامه  ...

خدایا ! 

بر محمد وآلش درود فرست و مانند ثواب های ان کسی را برای ما بنویس که تا روز رستاخیز در ان ماه روزه داشته یا در عبادت تو کوشیده است . 


اللهم انا نتوب الیک فی یوم فطرنا الذی جعلته للمومنین عیدا وسرورا و لاهل ملتک مجمعا و محتشدا من کل ذنب اذنبناه او سوء اسلفناه او خاطر شر اضمرناه توبه من لا ینطوی علی رجوع الی ذنب و لا یعود  بعد ها فی خطیئته توبه نصوحا خلصت من الشک و الرتیاب متقبلها 


خدایا !

در این روز که ان را برای مومنان عید و شادی و برای اهل ملت خود روز اجتماع و تعاون قرار دادی پیش تو توبه می کنیم از هر گناهی که مرتکب شده ایم یا هر کار بدی که از پیش فرستاده ایم یا اندیشه بدی که در دل داشته ایم توبه کسی که خیال بازگشت به گناه در دل ندارد و پس از توبه بخطا باز نمی گردد ، توبه خالصی که از شک و ریب پیراسته باشد ، 

پس آن را از ما بپذیر ...



خدایا ! 

                صاحب این ماه تویی ، بحق آمرزیدگان این ماه ، صاحب ِ ما را برسان .... 



*  اللهم عجل لولیک الفرج  *


«عید همگی مبارک »

  • خانم معلم