دل و خاطر نوشته ها :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۱۴۲ مطلب با موضوع «دل و خاطر نوشته ها» ثبت شده است

گردش گنگ

خانم معلم | دوشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۱، ۰۱:۲۸ ق.ظ | ۱۲ نظر



ماهی قرمز تنگ  

همچنان می رقصد  

وای از این چرخش گنگ!


"محمد عبداللهی "


درد نوشت : 

وای از آن زمانی که برای هر قدمی که بر میداریم جوابی نداشته باشیم ...

وای از من و مایی که فقط راه میرویم و در پس این قدمهایی که میزنیم هیچ فایده ای برای هیچکسی نداریم ....

وای بر آنهایی که این بیهوده بودن ها را میبینند و نه تنها هیچ نمی گویند ، بلکه تحسین هم می کنند ...

و وای از این گردش گنگ ...

  • خانم معلم

فقط پلاک ، همین

خانم معلم | جمعه, ۴ فروردين ۱۳۹۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۱۲ نظر



تنها   پـــلاک   بود   برایــــش   فقط     همین 

یک جعبه ی  سه  رنگ برا یــش  فقط  همین 

روزی   که  رفت  قامت  انسان  نه ، کوه  بود 

حالا  نه  دست  بود  و  نه پایش ، فقط همین 

وقتی  که  تیر  و  ترکش  از  اندام  او  گذشت 

چشمش  به آسمان بود  و خدایش فقط همین 

مادر  شکست  ،  خم  شد  و ساکت نگاه کرد 

آورده اند   " هیچ  "   برایـــش    فقط    همین

یک   حجله   بسته اند و  خیابان که غرق شد

در  موج  اشک  و   دعایش  ،    فقط     همین 

مجلس   تمام   شد   همه   رفتند   خانه شان 

مادر   نشست   و  خاطره هایش   فقط  همین 


" نادیا شب انگیز "


به پاره های دل ِ ملت که هنوز بعد از سالیان دراز از خاک می آیند و به افلاک میروند .


اللهم عجل لولیک الفرج

  • خانم معلم

بهار و بهانه ...

خانم معلم | يكشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۰، ۰۱:۰۶ ق.ظ | ۲۴ نظر


 


برداشتتان از این تصویر چیست ؟

گروه تفحص جمعی دیگر از شاهدانِ همیشه جاوید را در بهاری دیگر ، به عاشقانشان هدیه    می دهند .در این عملیات پیکر ۴ شهید سالم پیدا شده است ...

 

دوست ندارم از سبزه و گل و زیبایی و بهار بنویسم که این بهار نیز همچون بهاران ِ گذشته آمدنی است و این ماییم که به آمدن ِ فصول "عادت" کرده ایم .

اما دعا کردن و آرزوی بهترین ها را برای دوستان داشتن گرچه "بهانه" نمیخواهد امابه رسم ِ عادت ! ، و به بهانه ی " بهار " برای تمام دوستان سالی پر برکت همراه با سلامتی و آرامش روح ، از خداوند مسئلت دارم .

 

پ.ن: نظرات را آخر هفته اگر عمری باقی باشد ، تایید خواهم نمود .

  • خانم معلم

چشمِ امید

خانم معلم | جمعه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۰، ۱۲:۱۶ ق.ظ | ۱۶ نظر

دل توی دلش نبود . چشمهایش رد انگشتان معلم می گشت . قلبش مانند گنجشکی که تازه از دست گربه ای فرار کرده باشد تند تند می تپید . پیراهنی کهنه که معلوم بود قبلا سفید بوده ، با شلوارِ طوسی چهار خانه ای که در جای جای آن لکه های ریز و درشتی به چشم میخورد بر تن داشت .شلوارش را با کمربند باریک مشکی رنگی به تنش محکم نگه داشته بود . از فرط گشادی ،شلوار در تنش حسابی چین خورده بود .موهایش را با شماره 4 تازه کوتاه کرده و همین باعث شده بود که دانه ی عرقی که از کنار شقیقه اش روان شده بود ، در آن ابتدای خرداد ماه حسابی خودش را نشان بدهد .

این صحنه ، صحنه ای بود که پس از شنیدن صدای صلوات ِبی حال ِدانش آموزانِ هنرستانمان در ابتدای مراسمِ صبح گاهی پس از خواندن دعای فرج ، به ذهنم رسید . صحنه ی درخواست نمره ی دانش آموزی بازیگوش از معلمش ، برای قبولی ، آن هم فقط بخاطر نیم نمره ! ...

نمیدانم چرا ، اما میکروفن را گرفتم و بی مقدمه به بچه ها گفتم : « تا حالا شده معطل نیم نمره یا حتی بیست و پنج صدم برای قبولی تو کارنامه تون شده باشین ؟ »

صف ها آرام شد . همه در سکوت گوش می کردند . ادامه دادم ، صحنه ای را مجسم کنید که قبولی تان در گرو گرفتن فقط نیم نمره است . معلمتان را پیدا کرده اید و از او خواهش می کنید یک نیم نمره به شما بدهد ، مگر نیم نمره چه ارزشی دارد ؟ برای او که چیزی نیست ولی برای شما نیم نمره یعنی قبولی ، یعنی نرفتن آبرو پیش خانواده ، یعنی حتی قبولی دانشگاه بودند کسانی که بخاطر قبول نشدن در خرداد از رفتن به دانشگاه حتی پس از قبولی در کنکور باز ماندند و نمونه اش را داشته ایم ! ...

سکوت کل ِ حیاط را فرا گرفته بود ... پس از کمی مکث ادامه دادم :

معلم دفتر کلاس را باز میکند . او در پی نمره ایست که به مدد آن بتواند بگوید یکبار ، فقط یکبار از او نمره ای خوب در کلاس گرفته اید تا بلکه بهانه ای شود تا بتواند نمره ی مستمر تان را نیم نمره افزایش دهد و شمایید که مضطرب نگاهش می کنید ...

حس کردید؟ ... این را داشته باشید . برویم تا برسیم به زمانی که پرونده ی اعمالمان را باز میکنند و میگردند دنبال نیم نمره کار ِ خوب  و حال ِ ما ان موقع همان است که آن دانش آموز اکنون دارد و ....

 

 

برای آنها ادامه دادم اما برای شما ، ...

 

 

خدایا ،

امکان دارد یکی از کارهایمان آنقدر خالص و قرب الی الله انجام شده باشد که مورد قبولتان واقع گردد وما را بخاطر همان یک کار ، قبول کنی ؟

می شود عشق به امام زمانت را یکی از آن کارهای خوبمان قرار دهی؟

می شود توفیق ِخدمت به بندگانت را نصیبمان سازی ...

می شود که ...

خدایا ... 

 

درد نوشت :آخرین جمعه ی سال است کجاااااایی آقا ؟!

برای تمامِ کسانی که سال قبل و سالهای قبل در میانمان بودند و اکنون نیستند ولی دعاهایشان هنوز گره گشای درد های ماست شاخه گلی هدیه میکنیم به طراوت حمد و سوره ای تا بدانند به یادشان بوده و خواهیم بود .

 پ.ن : حساب کرامت برای اونایی که دوست دارند سفره ی عیدی خیلی ها مثل خونه ی خودشون باشه ، بازه ... میتونید کمک کنید تا به خانواده های کم بضاعت و یتیم از جهت تهیه آذوقه ، خرید لباس عید و ... کمک رسانی بشه ... اجر همه ی اونایی که کمک میکنن و یا دوست دارن کمک کنن ولی توانش رو ندارن با صاحبش ....


  • خانم معلم

آقا سر ِ کوچه منتظر ِ شماست !

خانم معلم | جمعه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۰، ۰۶:۲۸ ق.ظ | ۲۱ نظر

آقا بیا !

                            اما ،

                                 

                                                        کمی دیرتر !!

 

کتاب " کمی دیرتر " اثر سید مهدی شجاعی را بی هیچ پیش داوری در باره ی نویسنده ، تا انتها بخوانید .

بخوانید ، لذت ببرید ، اشک بریزید و ...

و آماده شویم ، شاید فردا - نه - شاید حتی ثانیه ای بعد در نیمه های شب ، " اسد " زنگ ِ خانه ی ما را زد و گفت :

                                                         آقا سر کوچه منتظر شماست ...

شما بودید چه می کردید ؟!

  • خانم معلم

دلتنگم خانم جان ! دلتنگم ...

خانم معلم | شنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۰، ۰۹:۰۷ ق.ظ | ۳۰ نظر

روز وفات خانم ، بی بی دو عالم ، حضرت فاطمه ی معصومه سلام الله علیهاست .... ازراه ِ دور سلامش میکنم بلکه با شنیدن صدایم دوباره بخواندم ...


السَّلامُ عَلَیْک ِ یا بِنْتَ وَلِىِّ الله ِ ؛

 اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُخْتَ وَلِىِّ الله ؛ 

اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا عَمَّةَ وَلِىِّ اللهِ ؛ 






سلام خانم جان !

مگر نه این است که همیشه از در  ِ ورودی ِ شماره ۱۷ که وارد حیاط میشوم همین را به تان می گویم ، میدانم سلامم را از همان اول که به  پلیس راه قم میرسم  جواب میدهید ... از کنار ِ همان جاده ی ساحلی ، از همان جا که منوریل حرم تا حرم را کار می کنند از همان جا دل دادنم با شما شروع می شود ، حرف زدن هایم و اشک ریختن هایم ، نه اشک ِ خواستن ِ دنیا ، نه ، که اشک ِشوق ِ رسیدن ، اشک از قربان صدقه رفتنتان  که مرا و دلم را سلامت به پیشتان فرا خواندید  ، شوق اینکه میدانم دقایقی بیشتر نمانده تا به شما برسم ، میدانید که عادت دارم از همان جا ،سلام ِ تمام کسانی که دلشان برایتان تنگ شده را تک تک خدمتتان برسانم . 

حالا خودم از همان دلتنگ شدگانم . همیشه همین است ، سعادتی چند وقت نصیبت می شود که قدرش را هم میدانی ، اما نمیدانم چه می شود که بعضی توفیقات از تو سلب می شود . بانوی من ! توفیق زیارتتان دیریست که از من سلب شده به کدام گناه نمیدانم ؟

 

دلم برای خواندن ِ زیارت نامه تان در همان حیاط درب ورودی شماره ۱۷ تنگ شده ، دلم برای کفشداری شماره ۱۴ و کفشدار های مودبشان تنگ شده ، دلم برای سنگ های صحن تان تنگ شده ، دلم برای حضور در شبستان ِ بزرگ با آن همه زائری که اغلب از دردمندان ِ جامعه  هستند تنگ شده ، دلم برای عبور ِ از میانِ رواق هایتان و زائرینی که یا به نماز خواندن و دعا کردن مشغولند و یا حتی برای شارژ کردن گوشی شان تنها نشسته اند یا محصلینی که به هوای درس خواندن مشغول گپ و گفتگویی گرم هستند و یا زائرین خسته ای که در گوشه ای دراز کشیده یا حتی خوابیده اند هم تنگ شده ...

دلم ، دلم برای دیدن ِ ضریحتان ،  از میان ِ قابِ درِ طلایی رنگت تنگ شده ، دلم برای نشستن کنار  ِ در و زانو زدن پیش پایتان تنگ شده ، دلم برای رفتن به گوشه ی دنجی که جای امن ِ من است تنگ شده ، دلم برای نشستن روی دو زانو و نگاه به آن گنبد سبز و آیینه کاری هایتان تنگ شده ، دلم حتی برای آن پیرزن کوری که انواع زیارت نامه ها و دعا ها را با صدای سوزناکش میخواند تا پولی بگیرد تنگ شده ، دلم برای ازدحام عاشقانت دور ضریح تنگ شده ، دلم برای کبوترانت که چه عاشقانه با هم گرد گنبدت دور میزنند ، برای کبوتر سفید ِ خودم ، برای حیاط ِ مسجد اعظم ت ،برای ایوان طلایت ، دلم برای نفس کشیدن در جوارت تنگ شده ، که تو خود بهتر میدانی دلتنگی هایم را ...

باور میکنید که حتی دلم  برای پلیس های توی اتوبان هم تنگ شده ، دلم برای رسیدن به پارکینگ جاده ساحلی ات ، برای پیدا کردن جای پارکی مناسب که زودتر مرا به تو برساند تنگ شده ، دلم برای همه چیز تنگ است ... دلم میخواست که باز مثل هر هفته می آمدم به خدمتتان ، با دنیایی از عشق و امید و سلام .

دیری است که دیگر نمیخوانی ام ... اما من همیشه و بیشتر ، هر سه شنبه دل تنگت می شوم ... میدانم بی اذن ِ شما، ره یافتن به آن مکان بی معناست ... اذنم بده خانم جان ، اذنم بده ...

 

یا فاطِمَةُ اِشْفَعى لى فِى الْجَنَّةِ ؛

فَاِنَّ لَکَ عِنْدَاللهِ شَأْناً مِنَ الشَّأْنِ؛ 

اَللّْهُمّ اِنى اَسْئَلُکَ أَنْ تَخْتِمَ لى بِالسَّعادَةِ ؛ 

لا تَسْلُبْ مِنّىِ ما أَنَا فیهِ، وَلاحُولَ وَ لا قُوَةَ

إِلا بالّله الْعَلِىِّ الْعَظیم ِ ؛ 

اَللّهُمَ اسْتَجِبْ لَنا، وَ تَقَبَّلْهُ بِکَرَمِکَ وَ عِزَّتِکَ ؛

وَ بِرَحْمَتِکَ وَ عافِیَتَکَ، وَ صَلَّى الّلهُ عَلى مُحَمَّد؛ 

وَ آلِه ِ أَجْمَعینَ، وَ سَلَّمَ تَسْلیما؛

یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ .

 

 

  • خانم معلم

شرکت در " انتخاب "ات

خانم معلم | جمعه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۰، ۰۵:۵۹ ق.ظ | ۸ نظر

 

 

از وقتی به یاد دارم در " انتخاب " ات  بوده ام  ...


زمانی که آمدی

                  

                                 " انتخاب " م


                                                                           میکنی؟!

 

 

پ.ن:کسانیکه میخواهند در تهران رای دهند نگاهی به این پست ، جهت انتخاب کاندیداها و آخرین توصیه ها بنمایند .

http://ab_o_atash.persianblog.ir/post/522

  • خانم معلم

چگونه یک بلاگر شدم؟

خانم معلم | دوشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۰، ۰۱:۰۳ ب.ظ | ۲۶ نظر

داستان وبلاگ نویسی من از زمانی شروع شد که بچه های مدرسه را سال ۸۸ به اردوی جنوب بردم . کلی برایشان صحبت کرده بودم جایی که میرویم چقدر قداست دارد و چه کارهایی را باید انجام داد و چه کارهایی را نباید ... اما بالاخره دانش آموز بودند و بیشتر هدفشان از امدن ِ به این سفر ،برای گشت و گذار و در رفتن از مدرسه و کلاس و برای با دوستان بودن ، بود تا دیدن جبهه ها ... گرچه آمدنشان بی تاثیر نبود ولی چه حرصها که نخوردم ...

پس از پایان سفر ،برای اینکه یه تبادل نظری با کل مدرسه داشته باشم فکر کردم وبلاگی ایجاد کنم و آدرسش را در اختیار تمام دانش اموزان مدرسه قرار دادم تا محلی گردد برای بیان آنچه در دلشان است و نیز در رابطه با مدرسه هم اگر با مشکلی مواجه هستند بدین وسیله بتوانند نظراتشان را ابراز نمایند .

گرچه شاید یکی دو نفر بیشتر سراغ این وبلاگ نیامدند ولی من یک بلاگر شدم  ...

کمکم یک سری از بچه ها آمدند و  مشتری دائم این وبلاگ شدند .چون از اول اسم خانم معلم رو انتخاب کرده بودم و هدر وبلاگم هم عکس بالای این پست شده بود ، کم کم این صفحه ی وب تبدیل شد به یک کلاس که یه معلم داشت و کلی شاگرد ...( که البته من حقیر فقط به اسم، خانم معلم بودم و در محضرشان درس پس می دادم ) .

بچه های کلاس برایم حالت مجازی نداشتند . گرچه ندیده بودمشان اما تمامِ احساس یک معلم و شاگرد بین ما برقرار بود ...علاقه ای واقعی که هنوز هم ادامه دارد و بسیار از این بابت خدا را شاکرم ...

تا اینکه سفر مشهدی برایم مهیا گردید و دو نفر از دخترهای خوب ِ کلاسم (سمیه و مهدیه ) را دیدم . مهدیه ی شیطون که اگر نبود کلاسمان روح نداشت . سمیه و فاطمه دختر خانمهای خوب کلاسم بودند . محمد خان پور غلامی مبصر کلاس بودند از جهت کبر سن !( تا اون باشه هی به من نگه پیر شدی پیر شدی ) و حسن آقای شاعر مان هم بود گرچه دیگه کمتر اینجا پیدایشان می شود ولی هنوز برای من همان حسن آقای مهربانِ که عضو ثابت هدر وبلاگ بودند ، هستند . از بچه های دیگر کلاس محمد حسین خان اقلیت ، پسرِخوب و دوست داشتنی و سید محمد حسین خان میر باقری گرافیست خلاق کلاسمون و مهدی خان حبابِ شیطون و حاضر جواب هم بودند .علی آقای میکائیلی هم کم کم عضو ثابت شدند و اولین شادی و خاطره ی هیجان انگیز مرا از دوران وبلاگ نویسی ، علی ، با فرستادن عکس متفاوتی از ازدواجش رقم زد .

کم کم بچه ها اضافه شدند . زهرا آمد . ارمینه ، سما ، جرقه ، حنیف ، صادق ، مهدیس ، الهام ، سمانه ، حسین خان اخبارالعلما و سپیده اضافه شدند .عده ای ماندند و عده ای رفتند ، و عده ای جایگزین قبلی تر ها شدند .

زینت بخش دوستان کوچکم البته به لحاظ سنی ، بزرگانی بودند که همچنان به وجودشان افتخار و هنوز از محضرشان استفاده میکنم . برادران بزرگوارم ، جانیازان عزیز جناب آقای کاوسی ، جناب آقای سامع و همکار عزیز جانبازم جناب مرتضی امینی ...

پس از این هم دوستان خوب دیگری قدم رنجه نمودند و مرا به نام خانم معلم خواندند . از تمام دوستانم بخاطر این صمیمت و دوستی سپاسگزارم . از بچه های خوب و عزیزی که بعد از اینها وارد این کلاس شدند و  هم اکنون چون فرزندی عزیز دوستشان دارم هم تشکر کرده و عذر خواهی میکنم از اینکه نامشان را نیاوردم .

خواستم بگویم که : 

همانطور که یک معلم از وجود دانش آموزان کلاسش انرژی میگیرد ، دقیقا من هم تمام انرژی ام را از شمامیگیرم و بدین خاطر از تک تک تان سپاسگزارم ...

ممنونم از اینکه در لحظات سخت زندگی کنارم بودید و دلداریم دادید . همیشه از خدا برای تمام بچه هایم عاقبت بخیری و سلامتی و آرامش خواسته ام و امیدوارم که به آنچه هدفشان است نایل آیند .

 

به یاد اولین روزهای وبلاگ نویسی ، پستی را انتخاب کردم که هم خودِ پست و هم بخش نظراتش را دوست دارم . شاید با خواندنش شما هم مانند من لبخند روی لبانتان بنشیند .

http://tanhanazarmano.blogfa.com/post-57.aspx

 پ.ن : (در این عکس نفر اول از سمت راست جناب حسن آقای صنوبری ، نفر وسط مهدیه خانم و نفر سوم جناب آقای محمد خان پور غلامی میباشند که هیچ توجهی به کلاس نداشته و به دوربین زل زده اند .)

  • خانم معلم

حضوری برای آرامش

خانم معلم | جمعه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۰، ۱۲:۱۵ ب.ظ | ۴۶ نظر

سلام مولای من !

کتاب " شطرنج با ماشین قیامت " را بالاخره تمام کردم . کتابی که در عین جذابیتش نمیخواستم مثل بقیه ی کتابها سریع تمامش کنم . کتابی که شرح جنگ است و مرور ایام آبادانی هاییکه در اوایل جنگ انجا بودند و آتش دشمن بر سرشان .

شرح داستان "مهندس "، کارمند پالایشگاه آبادان که از تمام دنیا فقط گربه هایش را میخواست و بس .

شرح زندگی " گیتی "، زنی روسپی که در شهر نو ی مخروبه ی  آبادان با دختر عقب مانده اش تنها زندگی می کرد ...

شرح داستان " پرویز " ، بسیجیی که کارش غذارسانی به نیروهای خودی بود ولی اهالی مانده در شهر نیز از نظرش پنهان نمانده بودند ...

و شرح ِ گفتن ِ کلمه ی " مادر " به زن روسپی بی چاک و دهن و عکس العمل ِ او ! ...

انگار در آخر ِ کتاب همه چیز در یک کلمه خلاصه شد برایم . شرح وجود یک زن که " مادر " نام نهادندش و آرزوی فرزند در تمام ِ لحظات سخت زندگی ، به حضور ِ او ...

باشد تا سر ِ پسر ِ رزمنده اش را که در تب می سوزد در بغل گیرد ...

باشد تا برای بچه ی در راه مانده اش دعا کند ...

باشد تا محل ِ امنی برای لحظه ای خواب ِ با آرامش فراهم کند ...

باشد تا دستهای مهربانش تن ِ خسته اش را در آغوش گیرد ...

باشد تا " حضوری " باشد برای " آرامش " .

مولای من !

برای منی که لیاقت درکِ وجود ِ مادر را داشته ام بسیار باید آسان باشد حس کردن لحظه ای که تو خواهی آمد و دستهای نوازشگرت بر سر ِ یتیمانی کشیده می شود که دنیا با بی مهری تمام از هر انچه مهربانی می خوانندش جدایشان نموده ...

میدانم میدانی در این شهر (شهرها ) بسیار کودکانی منتظر ِ آمدن ِ پدر با دستانی پر از غذا و لباس هستند ...

میدانم میدانی در این شهر زنهایی شبها تا صبح چشم بر هم نمیگذارند تا چک چک آبی که از سقف بر ماهیتابه ی کف اتاق میخورد تبدیل به آواری نشود و بر سُر ِ کودکان ِ بی سرپرستشان فرو نریزد ...

میدانم میدانی این زن و بچه ها نه تنها در شهر ِ من ، یا کشور ِ من بلکه در کل ِ جهان وجود دارند ...

میدانم که من تنها اطرافم را میبینم و دلم می سوزد و تو همه را میبینی و بیشتر دلت آتش می گیرد...

میدانم دلت " حضور " میخواهد ، یک دعای واقعی ، یک دل ِ بی غل و غش ، دلت کسی را میخواهد که اگر به نام ِ خدا ، محبتی میکند یک دستش به سوی نیازمندی و دستِ دیگرش به سوی دوربینی که کارش را ضبط کند دراز نباشد ...

میدانم میدانی محبت کردن فقط در یتیم نوازی نیست ، یک گوش کردن ساده ی درد ِ دل جوانی که گوشی برای شنیدن ِ حرف هایش نمی یابد ، نیز محبتی است که اگر برای رضای خدا باشد اثر گذار است ...

میدانی دردم از دوروئی هاست ، دردم از نامسلمانی هاست ، دردم از این همه شرع شرع گفتن هاست ، اما چه اهمیت دارد که در شهرم جوانی هست که میخواهد سرانجام بگیرد و توانش نیست و من آسوده روزهایم را می گذرانم ، دردم از کسانی است که برای حضور در حرم جدت حسین علیه السلام از یکدیگر گوی سبقت را ربوده اند و دلشان نمی آید هزینه ی یک سفرشان را به کسی بدهند که با آن پول ، گره از کارش گشوده می شود ، هزینه ی خرج بیمارستانی ، هزینه ی دارویی ، هزینه ی شهریه دانشگاهی ، هزینه ی شهریه ی خوابگاهی ، هزینه ی یک جشن کوچک آبرومند برای یک زندگی مشترک ، هزینه ی حتی سفر برای کسی که آرزویش دیدن ِ آن ضریح شش گوشه است و توانش نیست ، هزینه ی ...

دردم از کسانی است که ادعای ولایتی بودن و درد ِ دین داشتنشان گوش فلک را پر کرده ، محاسنشان پر و پیمان و چادر هایشان همیشه بر سرشان است ، اما هنوز یک سفارش ِ بسیار ساده از بزرگان این دین یعنی " دل نشکستن " را نمیدانند ... 

مولای ِ من با این همه انسان پرمدعای ِ لاف زن چه خواهی کرد ؟

دیشب وقتی میدیدم مردم هنگام ِ عبور ِ آیت الله بهجت از کوچه و خیابان شهر ، چگونه او را میبوئیدند و می بوسیدند - تا متبرک گردند ـ گفتم مگر " نور خدایی " ات بر دلهای بیمارمان اثر کند تا همراهی ات کنیم وگرنه ... !

و تمام اینها را گفتم که بگویمت ،

 

                                                                                سلام ...

  • خانم معلم

انتظاری از نوع دیگر

خانم معلم | جمعه, ۷ بهمن ۱۳۹۰، ۰۵:۴۱ ب.ظ | ۱۳ نظر
سلام

تازه از منزلِ مادرم آمدم ...دیروز مراسم چهلمشان را برگزار کردیم ...

خواستم پست روز جمعه ام را بگذارم و از امام و مولایم بگویم ، اما به هنگام ِ بیرون آمدن از خانه اش سراغ قاب عکسی رفتم که چشمهای قشنگ مادرم را در خودش حبس کرده ، و او با آن چشمان زیبایش مثل همیشه نگاهم میکرد و باز این اشکهایم بودند که بی اختیار سرازیر شدند ،انگار که این دلتنگی هیچ وقت کهنه نخواهد شد ...

دیدم چه بگویم از دوری کسی که جهانی چشم براه اوست و من در دوری عزیزی این چنین بی تاب و در دوری "او" هیچ ... ؟

 

فقط خواستم بگویم  آقای من ،

دلتنگ کسی هستم که چهل روز از ندیدنش می گذرد ، کسی  که امیدم به بودنش بود ، کسی که دیدنش آرامشم بود ، کسی که وقت گرفتاری دعاهایش مشگل گشای کارم بود ، کسی که غر زدن هایم را تحمل می کرد و سبکبار به خانه ام می فرستاد و حالا نظاره گر خانه ی خالیی هستم که فقط خاطره هایش را برایم باقی گذاشته ...

خواستم بگویم هنوز باورم نیست که مادرم از کنارم رفته اما یادم آمد که شما هستی و تا شما هستی باید دلگرم به وجود نازنین تان باشیم ، اما ...

اما شما هستی و تا شما هستی باید امید باشد ، آرامش باشد ، و این انتظار ِ دیدن ِ رویتان باید دلتنگی به همراه داشته باشد و این دلتنگی باید اشک به همراه داشته باشد ، و این دوریِ سالیان باید ضجه به همراه داشته باشد ، چشم براهی داشته باشد، دلواپسی داشته باشد ، پس جنس این انتظار از چه نوعی است که "من" ، همین من ، که در نبود مادرم این همه سرگردانم و چشم به راه ، نه امیدوارم به دیدنت ، نه چشم براهم برای آمدنت ، نه دلواپسم برای دیر کردنت و نه چشمانم اشکبارند از ندیدنت ؟!

 

من واقعا منتظرم ؟ یا این انتظار ...

 

خدایا خودمان را گول میزنیم و می گوییم مهدی بیا ، مهدی بیا ، نه ؟!

دعاهای فرج و عهد و ندبه مان اگر با خلوص نیت بود نه اینکه انتظار ِحضورتان را از این دعاها داشته باشیم،اما حداقل این دلتنگی های از دست دادنِ عزیزانمان را هم به همراه نداشت که باور داشتیم  بزرگتری بالای سرمان هست و این اما باورمان نیست ...

خسته ام ...

و هر سلام را که شروعی است ، پایانی خواهد بود پس ،

                                                                                     خدا نگهدار !

 

  • خانم معلم