دل و خاطر نوشته ها :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۱۴۲ مطلب با موضوع «دل و خاطر نوشته ها» ثبت شده است

در خواست کمک + خرید یخچال

خانم معلم | شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۱، ۱۱:۴۰ ب.ظ | ۱۱ نظر


پیامبر گرامى ما در بیان عظمت و اهمیت ماه رجب مى فرماید: خداى متعال، در آسمان هفتم، فرشته اى به نام «داعى» قرار داده است. هرگاه ماه رجب فرا رسد، آن فرشته دعوت کننده، هرشب تا به صبح گوید: خوشا به حال کسانى که به ذکر الهى مشغولند; خوشا به حال کسانى که با میل و رغبت تمام، رو به سوى درگاه خدا آرند. و خداوند مى فرماید: من همنشین کسى هستم که با من همنشین باشد، و مطیع کسى هستم که فرمان مرا ببرد و آمرزنده ام کسى را که از من طلب آمرزش کند. این ماه رجب ماه من، بنده هم بنده من، و رحمت هم از آن من است; هرکس مرا در این ماه بخواند، پاسخ مثبت دهم; و هرکس از من چیزى بخواهد، به او عطا کنم; و هرکس از من هدایت جوید، هدایتش کنم.


من این ماه را وسیله ارتباط بین خود و بندگانم قرار داده ام پس هرکس به آن چنگ زند، به من مى رسد.


بسم الله ..
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟
 
بعضی جمعه ها جان می دهد برای دق مرگ شدن ..
 
کاش مولایمان بود .. شاید آن وقت این همه مستاصل دست به قلم نمی بردم که چطور از نیاز کسی بنویسم تا دیگری شرایط اضطرار را درک کند و برای کمک اقدام کند ..
 
اینجا خوزستان است .. هوا آنقدر گرم می شود که تابستان نیامده خرما پزان شروع میشود ..
توی آتش سوزی شوهرش را از دست داده .. مانده با دو بچه که یکی آسم شدید دارد و مخارج درمانش سر به فلک می کشد و دیگری دخترک نوجوانی است که افسردگی دارد .. خودش هم که میگرن دارد .. بماند که شرایط روحیشان چقدر بد است و همه این سه بیماری عصبی است و روان تنی .. بماند که گاهی از بی کسی به کفر می افتد .. بماند .. همه ی این ها بماند ..
اما حالا .. دو بچه یتیم هست که  با باقیمانده ی لوازم سوخته شان زندگی می کنند ..حالا دو بچه یتیم هست که روی موکت زندگی میکردند و حالا مجبورند با کولرخراب روز و شب های گرم تابستانِ آمده ی خوزستان را تحمل کنند .. حالا دو بچه یتیم هست که یخچال نیمه سوخته شان چند روزی ست سوخته !
حالا دو بچه یتیم هست که توی شرایط اضطرارند و ما، تقریبا تنها کسانی که به فکرشان هستند، روزهای گذشته برای بچه های معلول بهزیستی آنقدر به این و آن رو زده ایم که دیگر نتوانیم زکات اندک آبرویمان را هم بپردازیم..
اینجا و شما مانده اید برایمان ..
 
خواهرم بیست دقیقه پیش از پیششان آمده .. پریشان تر از این بودم که با فکر بیشتری بنویسم ...توی یه اتاق 12 متری که مرکز بهداشت بهشون داده زندگی می کنن.. فردا تولد دخترشه .. واسه همین اصرار دارم فردا یه فکری بشه براشون .. حداقل یخچال خریداری بشه بعد فکر قالی و کولر میکنیم.. چون کولرشون خرابه ولی هنوز کار میکنه اما یخچاله سوخته کاملا! 

سلام 
متن بالا توسط دوستی از دوستان همین وبلاگ برایم فرستاده شده است . در صحت گفتارشان شکی نیست . ماه نیز ماه ِ رجب است . از حضرت امام صادق علیه السلام است که فرموده اند از پدرانشان و از حضرت علی علیه السلام که صدقه بسیار خوب است اما در ماه رجب صدقه ارزش بیشتری نزد خدا پیدا میکند ... 
تا فردا بناست یخچالی برای این خانواه تهیه شود ... حداقل آب خنکی برای خوردن داشته باشند . یادم میاید کولر خانه مان خراب شده بود و من روزه بودم . برای خنک شدن ، درِ یخچال خانه را باز میکردم و مدتی کنارش می ایستادم تا خنک شوم . و اگر فریاد مادرم نبود شاید تا درست شدن کولر همانجا می ماندم ... 

حساب کرامت همیشه اماده ی گرفتن کمک های شماست . فکر نکنید باید کمک هایتان بسیار زیاد باشد با مبلغ هزارتومان هم می شود کمک کرد ... ذره ذره جمع گردد وانگهی ... 

خدا مطمئنا از اینکه مادری مستاصل را از غصه نجات داده ایم بسیار خشنود می شود . ایتام که جای خود را دارند ...
 
دوستانی که تمایل دارند لینک این پست را در وبلاگ هایشان قرار بدهند . بلکه دیگر دوستان نیز مطلع گردند .

پ . ن 2 :
بسم الله ..
مَـن فـرّج عن مـومـن فـرّج الله عَن قَلبه یـَوم القیمة 
هر کس اندوه و مشکلى را از مومنى بر طرف نماید خداوند در روز قیامت انـدوه را از قلبش بر طرف سازد.آقای مهربانی ها امام رضا (ع)
 
سلام
خوب که هستید امیدوارم بهتر باشید
با 500 هزار تومنی که طی این دو روز از طرف دوستان اهدا شد یخچالی به قیمت 730 هزار تومن خریداری شد و قرار شد 230 هزار تومن باقیمانده  طی دو قسط پرداخت بشه .. ساعت قبل هم یخچال به صورت ناشناس به دستشون رسید..
مبعث نزدیکه .. نمیشه با دست های خالی سوره ضحی رو در اون شب عزیز خوند ..
تقاضا میکنم دوستانی که قول مساعدت دادن اگه براشون امکان داره سریع تر مبالغ اهداییشون رو واریز کنن تا ایشالا بتونیم قبل از مبعث کالای بعدی روهم خریداری کنیم ..
مهم نیست هزارتومن واریز می کنید یا صد هزار تومن ..مهم اینه که "در کنار هم" بتونیم گره ای از زندگی مومنی رو باز کنیم..
 
د ن:
خوشحالم که "باهم" تونستیم مومنی رو خوشحال کنیم .. خوشحالم که خدا "ما" رو واسطه خودش قرار داد .. خوشحالم که در کنار "شما" هستم ..


  • خانم معلم

به یاد ِ شهدای گمنام

خانم معلم | جمعه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۱، ۰۹:۵۲ ق.ظ | ۱۵ نظر

نیمه ی رجب مدرسه رو زود پیچوندم که به دعا برسم . قبل از رسیدنم به مسجد محل مون اذان رو گفتن . سر راه یه مسجد هست ، رفتم همونجا . به خاطر اعتکاف ، خانمها رو برده بودن طبقه ی بالا که جای کمی داشت . نماز اول رو نرسیدم . نماز دوم رو که به جماعت خوندم ، تلفنم زنگ زد .  با عزیزی که دلم برای دیدنش پر میزد و دور از من تو کشور دیگه ای تنها و توی بیمارستان بود ، مشغول صحبت شدم. دیگه نشستم همونجا و دیدم به مسجد خودمون نمیرسم اگه برم  . مشغول دعا بودم که یهو اعلام کردن این مسجد امروز دعا رو در کنار شهید گمنامی که بعد از 25 سال به ایران برگشته برگزار میکنه . دلم هوری ریخت پایین . خدایا یعنی چی؟ ... 

تابوت رو آوردن تو صحن مسجد . زنها شروع کردن به گریه کردن و مردها هم مشغول فاتحه خوندن و با گوشی عکس گرفتن ! ... 

دعا شروع شد . تا اخرش نشستم خیلی دیر شده بود . دلم نمی یومد برم . میخواستم طوری بشه که بتونم از نزدیک برم و براش فاتحه بخونم و درخواستمو بهش بگم . اعتقادم اینه که شهدا به خدا نزدیک ترند. باید واسطه قرار میدادمش . برای مریض هام . مریض هایی که برام خیلی عزیز هستن . 

آخر ِ دعا رفتم پایین دم در مردونه . به یه آقایی که به نظر میرسید از خادمین مسجد باشه گفتم میشه بیام تو ؟ گفت بفرمایین . رفتم دیدم در انتهای سالن خانمها نشستن . نمیتونستم برم بشینم و از دور نگاه کنم . پا به پا کردم  بلکه منو با این وضع پریشونم ببینن . نمیشد بری جلو . دل به دریا زدم و رفتم کمی جلوتر . مسئول مراسم گفت خواهرا نیان جلو . غیر من خواهری نبود . پس کشیدم . گفت بعد از نماز مغرب و عشا خواهرا با شهید دیدار دارن . باید میموندم تا بعد نماز ؟!! 

خونه غذا نداشتم . دیر شده بود . دلم شور خونه رو میزد ولی تاب رفتن هم نداشتم . هم دلم نماز جماعت رو میخواست و هم دیدار با شهید رو . دیگه دل به دریا زدم گفتم منکه موندم . تا اخرش بمونم . 

پشت ِ سر  آقایون ایستادیم و نماز رو اقامه کردیم . بعد نماز بازم این آقایون رفتن سراغ شهید و باز خانمها باید نظاره گر می بودن ! ( پس چیه هی میگن خانمها مقدم ترند !!) . باز رفتم جلوتر . قبل از من مادر شهید گمنامی خیلی بی تابی کرده بود . خودش رفته بود جلو . هر شهیدِ گمنامی براشون حکم فرزندشون رو داره ، می گفت شاید این بچه ی من باشه ... اون رفت و برگشت . من بودم وبی تابی ام . بالاخره دستور دادن آقایون سمت چپ مسجد جمع بشن تا خانمها از سمت راست بیان فاتحه بخونن . 

من دیگه معطل پیرمرد هایی که حس حرکت کردن نداشتن نشدم . رفتم جلو . و اولین کسی بودم که رسیدم به شهید . انگار تمام غم عالم رو ریختن به دلم . یه ان یادم رفت برای چی اونجا بودم . قطعه ی 44 اومدم جلوی نظرم و تمام شهدای گمنام . اشک امان فکر کردن رو ازم گرفته بود . اصلا دل ِ جدا شدن ازش رو نداشتم . ازش خواستم از خدا برای شفای همه ی بیماران دعا کنه ، برای بیمارانِ من هم . 

انگار خیالم راحت شده باشه از کنار شهید دور شدم .فکر میکردم الان توی اون تابوت چی ممکنه باقی مونده باشه از شهید ؟ !! ... 

خدا به دل ِ تمام مادرای شهدا صبر بده مخصوصا مادر ِ شهدای گمنام که تا ابد چشم انتظارن . 

خیلی گشته بودیم . نه پلاکی نه کارتی چیزی همراهش نبود . لباس فرم سپاه به تنش بود . چیزی شبیه دکمه ی پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد . خوب که دقت کردم ، دیدم یک نگین عقیق است که انگار جمله ای رویش حک شده ، خاک و گل ها را پاک کردم دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردیم .روی عقیق نوشته شده بود ، 

«به یاد شهیدان گمنام » 


خدایا در این روز ِ جمعه ، دل ِ امام زمانمان را از ما خشنود بگردان .

امیدوارم اعمالمان مخصوصا در این ماه باعث رنجشان نشده باشد. 

آرزو دارم این ماه و ماه شعبان، مقدمه ای باشد برای ماه ِ رمضانمان تا پاک از آن خارج شویم . 


پ . ن : فکر میکردم اگر بنا بود حضور آقا به درست شدن من و مایی باشه هیچ وقت ظهوری در کار نخواهد بود ، خوب شد به این نیست ...

  • خانم معلم

روزی به درازای یک قرن

خانم معلم | شنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۱، ۱۲:۴۰ ب.ظ | ۹ نظر

بیماری اش را همه میدانستند. کار مردم شده بود دعا و نذر و نیاز برای سلامتی شان ، اما هیچکس در باورش نبود که ممکن است تنهایمان بگذارد .

خبر ساعت 7 ، هجوم مردم به خیابانها ، سرگشتگی ، چشمان اشکبار ، لباس های مشکی ، دستهایی که بر سر می کوفتند ، همه و همه نشان از « بی کسی » داشت ...

قطرات انسانها ، مصلی را دریا کرده بود . دریایی که ماهیگیرش بر فراز ِ سکویی با دلی آرام نظاره گرشان بود . و ماهیانِ دریای جنون سر از آب بیرون اورده و التماس ماهگیر ِ پیر می کردند که :

« ما را نیز با خودت ببر .»

دریای انسانها در بهشت زهرا اقیانوسی مواج تشکیل داده بود . موجها می آمدند و میرفتند و هر از گاه برخورد مواج ، قطره ای را بالای دست میبرد تا به محلی امن برساند .

هیچکس به حال خودش نبود. پیر و جوان ، زن و مرد ، هیچکدام نمیدانستند چه باید بکنند . گوشه ای جوانی را آب میدهند . گوشه ای دستی محرم موی سری را داخل مقنعه اش میبرد و بادش میزند ، کفش هایی لنگه به لنگه در میانِ بیابان خدا بر روی زمین بی صاحب افتاده است ...

نه تقصیر آن پیر ِمراد است و نه تقصیر این مردم . پروانه وار گرد ِ شمع ِ خاموش ِ وجودش میچرخند . گرد ِ جعبه ای که آرام و قرار ندارد و هراز گاهی به سویی کشیده می شود چرا که همه با تمام وجود می خواهند لمسش کنند . تبرک کنند ، ببویند و ببوسند. مگر دلشان می آید که گرما بخش هستی شان را به خاک بسپارند . اخر چگونه ؟!

هر جور که هست باید به او برسند ، بلکه دستی از تابوت خارج شود و دست مهری بر سرشان کشد که او میداند بر سر یتیم دست کشیدن چه ثوابی دارد . مگر او پدر این امت نیست ؟ ...

یاد اولین روزهای سال 56 می افتم . اولین روزهایی که اسم « آقا » را شنیدم . اول دبیرستان بودم که عکسی از ایشان دیدم و صحبت هایشان را از نوار کاست درون ضبط یک کاسته ی خانه مان شنیدم .

تازه حرفی ازانقلاب شنیده بودم . تازه فهمیده بودم که باید از نامحرمان رو گرفت . تازه فهمیده بودم «شاه » انقدر ها هم شاه نیست . ساواک و ساواکی و زندان و دولت کلماتی بودند که زیاد تکرار میشد برایم و دکتر شریعتی .

اولین تصویر ِ امام همان عکس سیاه وسفیدی سه رخی بود که چشمان نافذشان در زیر آن ابروان پر پشت جذبه اش را نشان همگان می داد . تنها عکسی که از ایشان تا سال 59 دیدم.

اتفاقات انقلاب ، ورودشان به پاریس و بعد ایران و ... بعد جنگ . رهبری کاریزماتیکشان ، باعث شده بود که اگر مخالفی هم هست در میان خیل عظیم طرفدارانشان جرات بدگویی نداشته باشد مگر در میان جمع خودشان .

تصمیمات بخردانه ، هوش بالا ، عجین شدن با مردم و در سطح مردم حرف زدن ، خصوصیاتی بود که از ایشان رهبری ساخته بود که در عمق دلها خانه کرده بود . و این گونه بود که جوان ِ سیزده ساله را او رهبر بود و رهبر، جوانش را رهبرِ خود و مردمش می خواند .

چه روزهای سختی را این امت پشت سر نهاده ، چه روزهای سختی نیز پیش رو دارد ، اما ، جمله ی واحد همه ی روزهایمان همان است که قران می گوید :

واعتصموا بحبل الله جمیعا ولا تفرقوا ...

دشمن این روزها در کمین است . از کمترین روزنه نمیگذرد تا خود را داخل این امت نماید و چون باکتری تقسیم و تکثیر گردد و ریشه ی انقلاب را بخشکاند . به صغیر و کبیر هم رحم نمی کند . کاش حتی اگر اهل سیاست نیستیم ، اهل رفاقت باشیم ، اهل امامت باشیم . اگر خودمان از دغل بازی های سیاسی سر در نمی اوریم ، گوش به فرمان رهبرمان باشیم که در مسلمانی یا باید مجتهد بود یا مقلد .

  • خانم معلم

روضه ی شلمچه

خانم معلم | پنجشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۶:۱۸ ب.ظ | ۱۴ نظر

نمایشگاه کتاب که بودم رفتم غرفه ی روایت فتح ... طرح روی جلد و عنوان کتاب ، توجهم رو جلب کرد ... رفتم کتاب رو برداشتم هنوز باز نکرده بودم که فروشنده ای که اونجا ایستاده بود شروع کرد به خوندن :

گلای حضرت زهرا ،

همشون سرشار رنجن

همشون سیراب ِ جام ِ

غم کربلای پنجن

 

همه خسته همه خاکی ،

همه تشنه ی پریدن

چش به راه آسمون و

منتظر برا رسیدن

 

حتی لیلی حتی مجنون

این جوری عاشق نبودن

خیلی هاشونو میدید

هنوزم بالغ نبودن

 

بر و بچه های گردان ،

اون شبو فرصت گرفتن

دلاشونو گرفته بود و

دوباره هیئت گرفتن

به اینجا که رسید دیگه نخوند ، گفتم شعرش از شماست ؟ گفت نه ، شاعرش گفته اونایی که تو شلمچه شهید شدند خیلی هاشون گمنامند ، منم مث اونا ...

کتاب رو دیگه باز نکردم ، همون چند بیت دیگه اجازه ی تردید نمیداد ، خریدمش ... اومدم خونه و بعد نماز ، هوس کردم همونجا سر ِ سجاده بخونمش ، دیدم نوشته هر وقت دلت گرفت بخونش ، هر وقت حالی داشتی بخونش و خوندم و اشک ریختم ، روضه ایه برای خودش ...

داستان عاشقای " حضرت زهرا " سلام الله علیها ، داستان ِ عملیات کربلای پنج ، روایت عاشقی ، روایت دعوا بر سرِ سر بند یا زهرا ، داستان تشنگی ها ، داستان ِ زجر کشیدن ها ، داستان ِ بغض کردن ها ، منتظر موندن ها ، روی مین رفتن ها ، فدایی شدن ها ، آسمونی شدن ها ...

اگه نمایشگاه نرفتید ، برای خریدن این کتاب هم که شده برید ، انتشاراتش توی بابله ... خدا حفظ کنه شاعرشو ، اول کتاب میگه :" سن و سالم نذاشت جنگ رو درک کنم . این پاره نوشته ها هم همش از شنیده هاست . من متحیرم که شهدا این همه بزرگی رو از کجا یاد گرفتن ! ؟ "...

برای روزهای دلتنگی ، برای روزهایی که از این دنیا و مردمش ، از خودت  آزرده شدی ، از بی وفایی ها، فراموشی ها ، دنیا زدگی ها ... میتونی بری سراغش و بخونیش ..مخصوصا اونایی که سن شون اجازه میده اون روزها رو بیاد بیارن ، مطمئنم اونایی که بودن و جبهه رو دیدن و الان به سختی دارن زندگی رو پیش میبرن ، این کتاب یه روضه ی واقعی میشه براشون ...

آخرش دعا کرده و گفته :

خدایا !

خیلی از جوون مرد های اون روزا ، امروز یا دست ندارن یا پا ، اما بی دست و پا نبودن ، ایستادن و از اعتقادشون دفاع کردن .

موج انفجار ، بدچیزیه ! موجی ، یعنی بعضی وقتا تحمل شنیدن برخورد استکان به نعلبکی رو نداشتن . آره ، موجی اون استکان رو به سمت دیوار پرتاب میکنه و می شکنه ، سر ِ زنش داد می کشه ، دخترش با گریه از اتاق فرار میکنه ، اما به خدا بیشتر از همه خودشه که داغون میشه ،

خدایا ، تو نسبت به همه ی اینا مهربون تر از مادری و من فقط دلم گرفته برای ....

با نفهمی و دل ِ گرفته ام ، رفاقتی میگم ، تنهاشون نذار ، آمین

ا

موسسه فرهنگی هنری حدیث مهتاب

 نشانی : بابل ، چهار سوق ، طبقه ی ۳ مجتمع خاتم الانبیا تلفن  ۲۱۹۵۴۲۰- ۰۱۱۱       ۰۹۱۱۳۱۳۰۴۶۲

  • خانم معلم

همسفر

خانم معلم | سه شنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۷:۴۱ ب.ظ | ۱۳ نظر


منو با خودت ببر ...


خسته ام ...

  • خانم معلم

نشانی

خانم معلم | جمعه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۲:۵۰ ق.ظ | ۱۹ نظر


کاش  نامه  می نوشتی  به  نشـــونی  دلامون 



چند وقته که میگم این جمعه نوشت ها رو بزارم کنار ، خودمو نمیتونم که گول بزنم . یاد کتاب " کمی دیرتر " که می افتم میفهمم که چیزی بیشتر از یه منتظر زبانی نیستم ... 

گفتم " کاش نامه می نوشتی به نشونی دلامون " ولی کدوم دل ؟ دلی که جای تو نیست ؟! ... 

کدوم نشونی ؟! ... منی که هر روز رنگ عوض میکنم و یه نشون پیدا میکنم به کدوم نشونی برام نامه بده ،به اسم کی ؟!! ...


از خودم گاهی حرصم میگیره ... باید یه موضوع باز کنم به اسم " داستانهای من و خانم مدیر " هر روز توی مدرسه یه جار و جنجالی داریم با مدیره ی محترمه ... علتش هر چی باشه و هر کی حق داشته باشه ، لازمه اش اینه که یکی کوتاه بیاد ، من خیلی وقته که دیگه آدم کوتاه اومدن نیستم ...

اصلا انگار نقشم عوض شده ، قبلا هم معاون بودم ولی دیگه نه تا این حد !!! ...

دیروز یکی از بچه های 4 سال پیش مدرسه اومده بود دیپلم و مدارکش رو بگیره ، خیلی ناجور اومده بود با سر و شکلی وحشتناک ، با آرایشی غلیظ و موهایی تا کوه قاف بالا برده شده و شال نازکی که از نوک کوه قاف ریخته بود پایین . با یه وضع فلاکت باری اومده بود  ... خب از اونجا که منو می شناخت اومد سراغم و پرسید خانم اومدم مدارکم رو بگیرم و این جمله رو انقدر آروم و از روی ترس گفت که اصلا متوجه نشدم .

 گفتم: این چه وضعیه اومدی مدرسه ؟ 

گفت : میخواستم برم سر ِ کار ، گفتم اول بیام دیپلمم رو بگیرم. گفتم این شکلی میان مدرسه ؟ مگه اومدی مهمونی ؟! برو صورتت رو بشور ، موهات رو درست کن ، شالت رو درست  بزار سرت تا کارت رو انجام بدیم . اما در تمام مدتی که داشتم حرف میزدم تمام دست و تن و بدنش می لرزید ... یعنی میگم میلرزید و می شنوید ، رعشه به تمام تنش افتاده بود ، یک آن به خودم نهیب زدم : او هوووووی فکر کردی کی هستی ؟! ... ببین چطور به لرزه انداختیش ؟ یعنی چی ؟ ... ولی دیگه کاری نمیتونستم بکنم ... از طرفی واقعا سر و ریختش ناجور بود و نمیشد کارش رو راه بندازم ، از طرفی نمیشد رعشه ی بدنش رو به رخش بکشم و آبی دستش بدم ... 


من با این حق الناس ها چطوری باید جواب خدا و پیغمبر و اهل بیتش رو بدم ؟! ... 

یه ذره رافت هم چیز بدی نیست ، نه ؟!


اللهم عجل لولیک الفرج ، بلکه ما آدم بشیم ...

  • خانم معلم

من علمنی حرفا ...

خانم معلم | چهارشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۲:۱۴ ق.ظ | ۲۴ نظر

 

از پنجره دفتر داشتم حیاط را نگاه می کردم که یک گروه از دانش آموزان دبیرستانی ( البته با هماهنگی قبلی ) برای بازدید از هنرستان مان در هفته ی مشاغل وارد حیاط شدند . به عنوان معاون فنی هنرستان باید برایشان در مورد انتخاب رشته و تفاوت های دبیرستان و هنرستان های فنی حرفه ای و کار دانش صحبت می کردم .

جو هنرستان و فضای کارگاهی آن معمولا برای دانش آموزان دبیرستانی جالب وجذاب است . کمی فضای نمایشگاهی سالن مدرسه را که دیدند ، آماده شنیدن صحبت هایم شدند از تفاوت های این دو برایشان گفتم و برای آنکه آنها را هم در گیر بحث کرده باشم پرسیدم : "چند نفرتون میخواین برین رشته ریاضی ؟". از آن جمع ِ تقریبا سی نفره ، دو نفر دستشان را بلند کردند . بعد گفتم : "خوب چند نفر رشته تجربی رو دوست دارن ؟" . یک 4 ، 5 نفری  دستهایشان را بلند کردند و از این میان 5 نفری هم خودشان را آماده ی رفتن به رشته ی انسانی کرده بودند !

حساب کنید از این جمع سی نفره ، 12 ، 13 نفر میدانستند که علاقمند به چه رشته ای هستند و بقیه بی خیال ، انگار نه انگار بناست انتخاب رشته کنند ، ادامه تحصیل بدهند . از شکل وشمایلاشان چه بگویم ... فکر کنم منتظر بودند تا آخر سال بشود و نمره ها از کوره در بیاید و برگه ی هدایت تحصیلی را دستشان بدهند تا ببینند مشاور برایشان چه رشته ای را در نظر گرفته است !

 

به راستی برای نسل جوانمان چه اندیشیده ایم ؟!

 

یادم می آید قبل از آنکه به سن ِ انتخاب رشته برسم ، قبل از انقلاب ، رشته ای بود به نام خانه داری ، دخترهای فامیل و همسایه بعضی هایشان خانه داری میخواندند . خدا وکیلی بد رشته ای هم نبود .حداقل یاد میگرفتند در خانه باید چه کارهایی انجام دهند . در حالیکه میبینم بسیاری از دختران ِ ما از انجام دادن کمترین کار در منزل غافلند و تنها می گویند " بلد نیستم " و خودشان را راحت می کنند ...

به جای این همه ارج و قرب گذاشتن های بی مورد و تو خالی به جوانان، کمی عاقلانه تر به وضعیت تحصیلی ، شغلی و انسانی آنان بیاندیشیم .

پس از شهادت استاد مطهری ، این روز را روز ِ معلم و برای ارزش گزاری به این شغل (عشق ) آن را هفته ی معلم نامیدند . بگذریم که چگونه می توان ارزشهای کیفی یک معلم را به کمیت تبدیل و از این میان فرد ِ نمونه  را انتخاب نمود اما جالب تر این است که برای ارج و قرب نهادن بر زن ، بخشنامه ای چند روز پیش داشتیم مبنی بر انتخاب معلم نمونه ی زن فرهنگی !!! یعنی همان آیتم های معلم نمونه اصلی را فقط برای زنان در نظر گرفته بودند بی کم و کاستی . این طرح از آن ِ چه کسی بود و برای پیاده کردنش چقدر از جیب آموزش و پرورش و طرح های پیشنهادی رفت بماند ، اما کمی فکر نکردید دوباره کاری چرا ؟ ! یا لا اقل کمی موارد خاص به ان اضافه می کردید که بگوییم برای " زن " بودنمان حد اقل یک نگاه نو داشته اید ؟

پیشنهاد جناب پناهیان را بخوانید و تفاوت در نوع نگاه را حس کنید :

حجت الاسلام و المسلمین پناهیان با حضور در برنامۀ سمت خدا در پاسخ به این سؤال که «آیا فکر نمی‌کنید در بعضی یا بسیاری موارد، مادران ما در تربیت فرزندانشان مخصوصاً در تربیت دینی آنها کوتاهی کرده‌اند؟» گفت: قبل از اینکه بخواهیم مادران محترم را در تربیت فرزندانشان مقصر بدانیم و بگوییم که در کسب آگاهی‌های لازم در این زمینه کوتاهی کرده‌اند، بهتر است ببینیم که آیا آموزش عالی کشور ما رشته‌ای را به عنوان رشتۀ تحصیلی برای ارج نهادن به مقام مادری تأسیس نموده‌ است که اکثر دختران تمایل داشته باشند در این رشتۀ تحصیلی مشغول به تحصیل شوند؟ 

 

تمام حرفم همین بود  که ،

 ای کسانی که آن بالا بالاها نشسته اید ، جوانانمان هرز میروند ، کمی بجنبید ، باغهای لواسان ، ویلاهای شمال ، گردش های خارج از کشور  نوش جانتان ، اما برای طرح هایی که میدهید کمی هم زمان بگذارید ، بخدا ، اخرتی هم هست ، سوال و جوابی هم هست ، در یابد این بچه ها را .

درس هایی که فرصت فکر کردن به بچه نمی دهند ، انتظار نمره و در صد قبولی بالا تحت هر شرایطی ! ، یک بام و دو هوا بودن و بین تعلیم و تربیت گیر کردن و له شدن که بالاخره اول به تربیت بپردازیم و انسان سازی کنیم و یا به داد ِ آموزش برسیم و نخبه پروری و حافظه پروری، کدام مهمتر است ؟ ....

این همه دم از مقام " مادر " میزنیم ، کجا " مادر بودن " را یاد میدهیم ؟! ...

محض خاطر خدا ، بیایید برای دخترانمان هم رشته هایی در نظر بگیرید که به درد زندگی شان بخورد ، و علاوه بر آن به این رشته ها آنقدر ارزش و اعتبار بدهیم که با رغبت جذب آن شوند ، نه آنکه کمترین نمره آورندگان را  به سوی این رشته ها سوق دهیم و بر سرشان بزنیم که از این رشته درب و داغان تر نبود که بتوانی بروی .

کاش نیاز سنجی میشد ، کاش میدانستیم که در آینده به چند مهندس و دکتر و حقوق دان و ... نیازمندیم که این همه دختر به سمت این رشته ها هجوم نبرند ، که فکر نکنند تا وارد رشته ی تجربی شدند باید عنوان " دکتر " را یدک بکشند ... که " مادر " بودن اولین اولویت یک دختر برای زندگی اش باشد ...

کاش صدا وسیما کمی برای انتخاب رشته تبلیغ میکرد ، کاش رشته های مهارتی را در اولویت قرار میدادند ، کاش فرهنگ دانشگاه رفتن و دانشجو شدن و مدرک داشتن در بین خانواده ها چنان جا می افتاد تا خانواده ها بدانند نیازی نیست فرزندشان با نمره ی 12 ریاضی و 10 فیزیک  حتما باید رشته ی ریاضی بخواند و اگر ثبت نامش نکنند آسمان به زمین نمی رسید و زندگی شان تیره و تارنمی گردد .

بیایید از آموزش عالی بخواهیم به دنبال ایجاد رشته ی " مادری " باشد و دکترا بدهد . چه اشکالی دارد زنی دکترای مادری داشته باشد ؟! ... چه اشکالی دارد زنانی که توانمند هستند ، هم پزشک باشند و هم رشته ی مادری خوانده باشند ؟! ...

هفته ، هفته ی معلم است ... این هفته را به تمام آنانی که به هر نحو مطلبی را آموزش می دهند تبریک می گویم ، چه در سِمتِ رسمیِ شغل معلمی باشند و چه به صورت غیر رسمی تعلیم عشق میدهند و تبریک می گویم به مادرانی که اول معلم بشرند و تبریک می گویم به کسانی که به ما می آموزند درست دیدن و درست شنیدن را ....

این هفته را به تمام کسانی که با آموزش ِ حرفی مرا بنده ی خویش ساختند تبریک عرض نموده از خداوند برایشان سلامتی ، سعادت ، آرامش و سربلندی آرزو می کنم .

 

 

 

  • خانم معلم

سید نورالدین عافی

خانم معلم | دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۲:۴۵ ق.ظ | ۱۸ نظر
    سید نورالدین عافی 


صبح همکارم با حال پریشونی اومد و گفت ، سید نورالدین اومده تهران . من باهاش قرار گذاشتم که برم ببینمش تو هم میای ؟!..

من با توجه به مشغله های کاری که داشتم اصلا متوجه نشدم از کی داره صحبت میکنه و وقتی متوجه حالت من شد ، گفت : سید نورالدین همونی که کتاب " نورالدین پسر ایران " رو نوشته ، همونی که جانباز 70 در صده ، بارها از بیمارستان فرار کرده و رفته جبهه چون میگفته به من اونجا احتیاج دارن و ...

تازه یادم افتاد راجع به کی حرف میزنه ( پیش خودم گفتم بیا ، این منم ، همونی که هم دوره ی اینا بوده و دورانشون رو درک کرده ، من یادم رفته اینا کی بودن و چه کردن چه برسه به جوون امروزی که اصلا چیزی از جنگ ندیده و تنها توی کتابا یه چیزایی قصه وار خونده ) گفت میای بریم دیدنش ؟ 

بعد پرس و جو از ساعت ملاقات قبول کردم . تند اومدم خونه و شامی اماده کردم و رفتیم به سوی محل ِ قرار . دوستم از ایشون گفته بود که یه بار چنان در معرض ترکشها قرار میگیرند که وقتی دست میزنه به صورتش دستش کاملا در گوشت صورتش فرو میره ، گفته بود بینی اش از بین رفته و ... 

برام مهم نبود باید منتظر چه کسی با چه صورتی باشم ، فقط یه سوال تو ذهنم هی دور میزد : 

می گفتم فقط ازش می پرسم : " با دلتنگی هات چه میکنی ؟ "

وقتی همه جمع شدیم ، گفت از چی بگم ؟ گفتم از هر چیزی که برای اینا ( دوستم و پسرش ) توی ماشین گفتین و برای ما نگفتین ! ...خندید گفت چیزی نگفتم دیدارمو با رهبری گفتم که دوستم گفت باز بگین من خوب متوجه نشدم . 

گفت اول از یه چیزی میگم که توی کتاب ننوشتم . از ازدواجم و همسرم ! ...جالب بود از خواستگاریش گفت و اینکه کلا همسرشون رو دو بار بیشتر ندیده بودند و بعد راهی جبهه شده بودن... مدت موندشون طولانی میشه و می گفتن دیگه قیافه شون هم یادم رفته بود منتها یه دختری همسن و سالم بود وقتی بچه بودیم و همبازیم بود خانمم شبیه ایشون بود من برای اینکه همسرم رو به یاد بیارم اونو تو ذهنم مجسم می کردم ! ... اون موقع تلفن دقیقه ای  5 ریال بود ولی چون تلفن کم بود و تعداد بچه ها زیاد ،رفته بود به جایی که ساندویچ می فروختن و تلفن داشت اما گرون حساب میکرد . مثلا هوس کرده بودند با همسرشون صحبت کنند . با دقیقه ای 250 تومن کنار اومده بودن و پول دو دقیقه رو داده بودند . چون خانمشون تلفن نداشتن تلفن زن عموی خانمشون که همسایه اونها بودند رو گرفته بودند . زن عمو هم که یه بار ایشون رو بیشتر ندیده بود و یادش رفته بود وقتی ایشون گفتند با فلانی کار دارم پرسیده بودند شما ؟ ایشون گفته بودن نورالدین هستم . زن عمو پرسیده بودن شما ؟ و باز .... و کل دو دقیقه در این پرسش و پاسخ گذشت .... 

جلسه ی خوب و با حالی بود .... از صفای بچه ها ی اون موقع گفت و از بی احترامی های بچه های این موقع ! ... 

از اینکه مشکل مالی داشت و مورد تمسخر یکی از نزدیکان برای تهیه ی خونه قرار گرفته بود و رفته بود وضو گرفته و بود و دو رکعت نماز خونده بود و به خدا گفته بود : من تا حالا از تو مادیات نخواستم ولی این دفعه باید بهم کمک کنی . 

و همون شده بود که وقتی برگشته بود خونه براش زمینی فراهم شد و با قرض تونسته بود اون زمین رو بخره و ....

قشنگ حرف میزد ... قشنگترین خاطره اش از دیدارش با رهبر بود . اینکه ایشون کتابشون رو انچنان با دقت خونده بودند که کاملا با خصوصیاتشون آشنا شده بودن و وقتی ایشون رو دیده بودند فریاد زده بودند : " سید ! تو چکار کردی پسر ایران زمین " ... و آغوششان را باز کرده بودند ... 

می گفت با این همه مشغله ی کاری برام خیلی جای تعجب داشت که انقدر دقیق کتابمو خونده باشند ... 

کتاب خودشون رو نداشتم . کتاب خاکهای نرم کوشک رو برده بودم که برام چیزی بنویسند . دوستم قبل از من کتابی دادند . من هم کتابم رو دادم . گفت چیزی نمیتونم بنویسم ولی امضا میکنم . گفتم ایشالا چهار شنبه که تشریف میارین تهران کتاب خودتو ن رو میخریم و اون رو برامون امضا می کنید . کتابم رو امضا کردند ولی بعد دست بردن به کیفشون و کتاب خودشون رو بیرون آوردن و امضا کردند و کتاب من رو روش گذاشتند و به من دادند . یه حالی شدم ... انگار خدا بهترین ها رو بهم هدیه داده بود ...صدای همه در اومد که خوش به حالت و واقعا خوش به حالم شد ... 

ازشون سوالم رو پرسیدم ، گفتند روزهای سخت تر از این برام پیش اومده ... 

فایل صوتی صحبت های امروز را پسرم ، دانلود کرده اند در صورتی که تمایل داشتید ایمیل تان را بدهید تا برایتان ارسال نمایم . 

اینم لینک صدای سید نورالدین و خاطراتش : http://uplod.ir/k62zfgpprj1f/Sound_clip_01.amr.htm

فقط یه کار احمقانه انجام دادم . رم دوربینم رو جا گذاشته بودم و متاسفانه نتونستم فیلم و عکس بگیرم . با گوشی هم اومدم عکس بگیرم از بس صداش بلند بود روم نشد ادامه بدم . سعی کردم فیلم بگیرم که وقتی اومدیم خونه دیدم فیلم هم ضبط نشده چون دگمه ی رکورد رو نزده بودم ((:!!! ... 

محمد پور غلامی حق داره بهم بخنده و بگه یاح یاح یاح پیر شدی ...

خدایا ! 

روز محشر وقتی چشم مون به صورت این عزیزان می افته ، خجالت زده ی سیرتمون نشیم ...




پ. ن 1: سید روز چهار شنبه مهمان غرفه ی سوره ی مهر هستند . کتابشون توسط این انتشارات چاپ شده ، در 700 صفحه به قیمت 000 14 تومان . 

متن قشنگ رهبری رو راجع به این کتاب از دست ندید . انتهای متن ، رهبر فرمودند که : " ساعت خوش و باصفایی را در مقاطع پیش از خواب با این کتاب گذراندم و الحمد لله "

انشا الله با خرید این کتاب دل این بچه ها رو شاد کنیم تا بدونن هنوز هستند کسانی که این عزیزان را فراموش نکرده اند و برایشان احترام بسیاری قائلند ...

پ. ن 2 : ببببخشید اگه متن ویرایش نشده ، تنها برای اینکه کمی از دین خودم رو ادا کرده باشم گفتم که خاطره ی این روز قشنگ را زودتر بنویسم . فردا مدرسه و من خیلی خسته و ...

  • خانم معلم

هست ؟

خانم معلم | جمعه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۳۴ نظر



می گویند که " او " هست و  می آید ...

 درست است ؟!

.

.

.

نشانی اش کجاست ؟

پس چرا نمی آید ... ؟




خدایا ، این روزها بچه هایم خیلی التماس دعا دارند ( از حال خودم خبر ندارند ) ! ، میدانم و نمیدانم که چه حالی دارند ، می دانم و نمیدانم که زندگی دنیایی چقدر برایشان سخت شده ، میدانم که هر کدامشان به نوعی درگیر و گرفتارند...

 خدایا میدانم آغوشت برای همه  باز و محبتت را بی دریغ نثار همه می کنی ، ولی بچه های مرا (محمد هایم ، محمد حسین هایم ، علی ام ، حسین هایم ، حسن  و صادق و مهدی هایم ، حامد و میثم و محس ام ، فاطمه هایم ، مریم و مهدیه ام ، زهرا هایم ، ناهید و حانیه ام ، سمیه و سمایم ، مهدیس و صبیه و نرگس  ام ، الهام و سمیرا و سمانه ام )  را چنان سخت در اغوش بگیر که بتوانند با این فشار حضورت را حس کنند ... پر از انرژی شوند و شادمانه ادامه دهند ... خدایا بهترین ها را برایشان مقدر کن ... عاقبت بخیری ، سلامتی ، آرامش و شادکامی برای تک تک شان را از تو خواستارم ... دستهایم را خالی برنگردان ...


  • خانم معلم

" تن ها " منتشر شد .

خانم معلم | سه شنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۱، ۰۶:۳۰ ب.ظ | ۸ نظر

مهدی ، یکی از بچه های شر و شور کلاسم * بود وقتی که از بلاگ اسپات به بلاگفا آمدم .او سرشار از نشاط و شادابی است احساساتی که بی هیچ چشمداشتی می تواند  به راحتی آنها را با دیگران سهیم شود و کلمات ابزار های ساده ای هستند که او از طریق آنها تمام احساسش را به دیگران منتقل می کند.

با وبلاگ " حباب ، خانه ای که دیوار ندارد "  با نوشته ها و " مچاله " های معروف مهدی آشنا شدم . ماه رمضان ها ،  منتظر " سی روز نامه "هایش هستم . سی روزی که هر روزش، روزنه ای نو ، در ذهن خوانندگانش ایجاد می کند . قلم روان و جذابش ، خواننده را با خود همراه می سازدو می کشاند به هر کجایی که دوست دارد خود ، آنجا باشد . مهدی هم اکنون وبلاگ تن ها را به همراه همسر مهربانش اداره می کند .


بسیار خوشحال شدم وقتی خبر انتشار اولین رمانش را شنیدم . واقعا حس می کنم پسر ِ خودم موفق به انجام کار بزرگی شده است و به خودم از داشتن چنین فرزندی می بالم . 


"صورت فرهاد را وسط جمعیت می‌بینم اما نمی‌فهمم دارد می‌خندد یا محو بازی بی‌کلام من شده. جایی که باید، می‌نشینم. چشم‌هام را می‌بندم تا تحمل نگاه‌ها راحت‌تر شود. اگر عمو جواد می‌رفت بازیگر می‌شد و زیر نگاه آدم‌ها راه می‌رفت و حرف می‌زد و می‌خندید و اشک می‌ریخت برای یک عده تماشاچی، شاید هیچ‌وقت احساس تنهایی نمی‌کرد. این تنها فکری است که الان آمده توی سرم. عمو جواد برای فرار از تنهایی هیچ‌کس را پیدا نکرد و درد کشید و کشت خودش را. توی ذهنم کفنی که پژمان تن من کرده، می‌کنم...


خبرگزاری ایسنا کتاب  " تن ها " ی مهدی شریفی را چنین معرفی کرده است :

رمان «تن‌ها» نوشته‌ی مهدی شریفی منتشر شد.

به گزارش خبرنگار کتاب خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، این کتاب با فصل‌های: فرشته‌، بابابزرگ‌، کلاه حصیری،‌ گوسفند‌ها، آدم‌ها!، ادکلن،‌ شمال! و قبر! همراه است.

مهدی شریفی در یادداشتی در ابتدای نخستین کتابش در معرفی خودش می‌نویسد: «خدا زندگی آدم‌هایش را که می‌نوشت، من را گذاشت توی فصل برگ‌ها. شدم متولد پاییز شصت‌وهفت. همان سال‌هایی که قم بیابان بود؛‌ نه مثل حالا گم‌شده زیر خروارها رنگ و خیابان‌های شلوغ!

نوشتن را بیش‌تر از خواندن دوست دارم. فقط به اندازه‌ای می‌خوانم که بتوانم بنویسم.

سال هشتادوسه‌ گفتند «بنویس تا نوشتن را یاد بگیری.» شروع کردم به نوشتن و میان همه‌ی کاغذهای مچاله‌ی این سال‌هایم، تن‌ها شد اولین و تنها نوشته‌ای که خواستم خوانده شود.

حالا توی همان شهری که زمانی بیابانی بوده، زندگی می‌کنم و داستان می‌خوانم و هنوز دلم می‌خواهد بنویسم.

اگر شلوغی خیابان‌های شهر بگذارد.»

«تن‌ها» در 155 صفحه با شمارگان 1500 نسخه و قیمت 4000 تومان به چاپ رسیده است.


مهدی جان ، موفقیتت را تبریک می گویم و منتظر چاپ رمان های بعدی ات هستم .

 

* : کلاس مجازی ام ، همین وبلاگ گاه نوشت یک خانم معلم

  • خانم معلم