دل و خاطر نوشته ها :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۱۴۲ مطلب با موضوع «دل و خاطر نوشته ها» ثبت شده است

بهشت بی تو نمیخواهم

خانم معلم | يكشنبه, ۱۴ آذر ۱۳۸۹، ۰۹:۰۹ ب.ظ | ۳۵ نظر

سالهاست که از آن روزها می گذرد ...

روز عاشورا برایم با تمام روزها فرق میکرد ...

مادرم روز عاشورا برخلاف همیشه ، هیچ کاری انجام نمیداد ، با وجود وسواس و عادت همیشگی بر نظافت ، نه جارو میکرد و نه میشست و نه می پخت ،...

حتی موهایش را شانه نمی کرد ، مانده بودم این چه روزی است که مادر هیچ کاری نمیکند و مشکی پوش راهی خیابانها می شویم ...

خیلی این روز برایم متفاوت بود ،

پدر دستانمان را می گرفت و به بازار تهران می رفتیم ، هیئت های عزاداری ، سینه زنان و زنجیر زنان از کنارم رد می شدند ،  علامت ها، با علامت کشهایی که به سختی ان را بلند و جابجا می کردند برایم بسیار پر ابهت بود ، مخصوصا وقتی که جلوی مسجد میرسیدند و سلام میدادند و عقب و جلو میرفتند ، هنوز هم بعد گذشت شاید ۴۰ سال با دیدن این صحنه دگرگون می شوم وبی اختیار اشک میریزم ...

صدای نوحه خوانها ، هنوز در گوشم می پیچد ، صدای یا حسین شان با سینه زدنها و زنجیر زدنها چنان سمفونی بوجود می اورد که دلها بی اختیار می لرزید ...

حسین جان ، میدانستی خونت به هوا پاشیده می شود و هر ذره اش تا ابدیت باقی میماند و با هر نفسی در جانهای خسته مان فرو میرود و باقی می ماند انقدر که با تشنگی بی اختیار یا حسین بگوییم ، همین مایی که کودکانمان را با یا علی از زمین بلند می کنیم ، با یا حسین سیرابشان می سازیم ، با یا ابوالفضل نیرو می گیریم ...

گرچه حق دلدادگی ات را ادا نکرده ایم ولی میدانی دوستت داریم ....

و هر که تو را دوست داشته باشد ، برایش همین حب تو کافی است ، بهشت نمیخواهد !

بی تو بهشت نمی خواهم ...

 

خیلی بعد نوشت : اینجا رو بخونید حتما ... اجرش با خدای محمد !

  • خانم معلم

سرشار از خدا

خانم معلم | جمعه, ۲۸ آبان ۱۳۸۹، ۰۱:۲۰ ق.ظ | ۵۰ نظر

جنگل سبز

نادر از زبانِ «مردی در تبعید ابدی»اش گفته بود :

« کویر سرشار از خداست » .

ومن اندیشیدم که ، آیا جنگل نیز سر شار از خداست ؟

و دیدم دستان برگها را که باد به قنوت بلند کرده بود،

و قامت ایستاده به نماز درختان را،

و شنیدم صدای جیر جیرکان تسبیح گوی را،

و ...

آری ، جنگل سراپا مشغول عبادت خداست ...

ومن ؟!...

 

 

منتظران را بگویید قافله از راه میرسد ، باید به استقبالشان شتافت ... پرچمها را بردارید و خیمه ها را برپا کنید ... این حسین ( ع)  است که می آید ، با زینبش ، عباسش ، علی ِ اکبرش ، قاسمش ، با سکینه و رقیه و علی اصغرش ...

 آماده اید ؟!... 

این الطالب بدم المقتول بکربلا ؟

  • خانم معلم

انتظار

خانم معلم | يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۸۹، ۰۸:۳۲ ب.ظ | ۲۸ نظر
از دم در خونه اش همه جا رو نگاه کرد . منتظر بود تا کسی بیاد .شب شد هیچکس نیومد . فرشته ها گفتن وقت تموم دیگه . به همسایه هاش نگاهی کرد . خیلی هاشون دستشون پر بود . سرش رو انداخت پایین و رفت توی خونه اش .

آخه شب جمعه بود ...

شاید فردا صبح ...

  • خانم معلم

مادر

خانم معلم | سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۸۹، ۰۵:۳۵ ب.ظ | ۲۸ نظر

با خود گفت : « خدایا چکار کنم ! خسته شدم ، دیگه نمی تونم بنویسم ...» مادر وارد اتاق شد . پرسید : « نسترن ، اینا چیه  از کی تا حالا داری می نویسی و تموم نمیشه ؟ » هیچی نگفت . مادرش دوباره پرسید : « جریمه است ؟ » گفت : « نه ، تکالیفمونه از قبل مونده بود . » مادر از اتاق بیرون رفت . دلش میخواست حال مادرش خوب بود و میتوانست برای مادرش حرف بزند و بگوید که چرا باید جریمه بنویسد . ناصر به دنبال مادر از اتاق خارج شد و گفت : « مامان ، اونا جریمه است ، نسترن تکلیف هاش رو ننوشته و درسش رو بلد نبود ، معلمشون دم تخته سیاه سر پا نگه اش داشته  و بهش جریمه داده .» ناصر یکسال از نسترن کوچکتر و سال اول دبیرستان بود . 

مادر تا صبح نخوابید . نمیدانست باید چکار کند . تمام زندگی اش را مرور کرد . دخترش را هیچکس در بلوکشان نمی شناخت ، از بس که این دختر آرام و سر بزیر بود . دلش میسوخت . مگر می شود برای نداشتن تمرین و بلد نبودن درس یک دفتر جریمه نوشت ؟ صبح به همراه همسر و دخترش راهی مدرسه شد .

نسترن تمام طول راه خدا خدا می کرد معاون مدرسه شان خانم توکلی مدرسه نباشد ولی او تمام هفته غیر از یکشنبه ها مدرسه بود . دعا کرد هنوز به مدرسه نرسیده باشد .

 وارد حیاط شدند . دلش هوری ریخت . ماشین معاونشان در حیاط مدرسه بود . پس امده است . به هیچ صراطی نتوانسته بود مادرش را راضی کند که مدرسه نیاید . مادر با دستانی لرزان به همراه پدر وارد دفتر شدند . خودش در حیاط ماند . نمیتوانست برود . اتفاقا معلمی که جریمه اش کرده بود هم در دفتر بود .

از پنجره دفتر فقط میتوانست مادر و خانم توکلی را ببیند . داشت با مادر صحبت می کرد . ارام توضیح می داد . اما مادرش داد میزد و عصبانی بود . معلمشان را دید که با مادر حرف میزند ولی مادر آرام نمی گیرد . خانم توکلی ، مادرش را به سمت دفتر خودش ، جایی که بچه ها انها را نمیدیدند ، هدایت کرد . خدای من ! هنوز عصبانی نشده ! ...

مادر و پدر وارد دفترش شدند و در را بستند . قلبش تند تند میزد . یکی ازبچه ها صدایش کرد. « نسترن ! نسترن ، خانم توکلی کارت داره » . وارد دفترنشده بود که صدای جیغ کشیدن و فریاد زدن مادرش را شنید . قدمهایش را تند تر کرد . ترسیده بود . مادرش رو به خانم توکلی فریاد میزد : « برو بیرون ، میگم برو بیرون !» خانم توکلی هم فریاد زد : « خودت برو بیرون » . هنوز پایش به دفتر نرسیده بود که تشنج مادرش شروع شد و پدر دستانش را زیر سر و شانه های مادر قرار داد تا بر زمین نیفتد .

دیگر هیچ نفهمید . به خانم توکلی گفت : « الکل دارین ؟ » خانم توکلی دوان دوان به سمت دفتر دیگر رفت و او نیز پشت سرش می دوید . الکل را برداشت و به او داد . بالای سر مادر رسید . مادرش دراز به دراز افتاده بود و رنگ به چهره نداشت .الکل را روی دستمال کاغذی زد و زیر بینی مادر گرفت . مادر هیچ عکس العملی نشان نداد . چند بار تکار کرد . ترسید . سابقه نداشت انقدر دیر  به هوش بیاید . به پدر گفت : « هوش نمی آید . » بغضش گرفته بود . نمیتوانست مادرش را در ان حال ببیند . خانم توکلی گفت : «به اورژانس زنگ بزنم ؟ » و بلافاصله آب درون لیوان را روی دستش ریخت و به صورت مادر و داخل سینه اش ریخت . صورتش را با دست خیس کرد و دست کرد داخل پیراهنش و قلبش را مالید . نفهمید چکار کرد که مادر چشمانش را کمی باز کرد .

از او پرسید : « خوبی ؟ » . مادر هنوز بیحال بود . دوباره به او آب زد و گفت پاهایش را بالاتر قرار بدهید . تقریبا یکربع این وضع ادامه داشت  . خانم توکلی رو به پدر کرد و گفت : « شما که میدانستید ایشان چنین وضعی دارند چرا اجازه دادید بیایند ؟ » . پدر گفت : « حریفش نشدم . » مادر را نیم خیز نشاندند . خانم توکلی دست در گردن مادر انداخت . بغلش کرد و زیر گوشش حرفی زد که مادر شروع کرد در بغلش زار زار گریه کردن و او همچنان بغلش کرده بود . صحنه عجیبی بود . مادر نیز سفت بغلش کرده بود . خانم توکلی بلند گفت : « درس به جهنم ، سلامتی خودت از همه چیز مهمتر است . مادر باید بالای سر بچه ها باشد . تو را لازم دارند . درس را بعدا میتوانند بخوانند .»

مادر تمام انچه را که پنهان کرده بود ، به زبان آورد ! . گفت : « نسترن همه چیز من است . تمام کارهایم را او انجام میدهد . من پاهایم مشکل دارد و قادر به کار کردن نیستم . مفصل پایم باید عوض شود و نیاز به عمل دارم .» . اشک میریخت و حرف میزد . نسترن هم اشک میریخت . خانم توکلی دستان مادر را گرفته بود و اشکهایش را پاک میکرد. داغی اشکهای مادررا بر قلبش حس میکرد ، قلبش آتش گرفته بود . مادر گفت : « نسترن تا حالا هیچ چیزی از من نخواسته ، گشنه هم اگر باشه نمیگه من چیزی میخوام . از مدرسه حرفی نمیزنه ، حتی به من نگفت که جریمه داره ، برادرش به من گفت . چرا سر پا نگه اش داشتید ؟ ... »

مادر حرف میزد و او نمیدانست باید چکار کند . مادر ادامه داد : « پولی را که برای خرج عملم جمع کرده بودم صرف شیمی درمانی پدر شوهرم کردم . سرطان معده و روده دارد . هر 2 هفته یکبار از شهرستان به خانه مان می آید و باید از او نگهداری کنیم . تمام کارهایش را نسترن انجام میدهد . مادرم مریض است . از این سر تهران به آن سر تهران باید بروم . نمیتوانم . نسترن به جای من میرود و کارهای مادرم را انجام میدهد . تا به حال یک " تو " به من نگفته ، صدایش را بلند نکرده ، نسترن کی وقت درس خواندن دارد ؟ »

خانم توکلی گفت : « معلم بیچاره اش این همه را از کجا باید بداند ؟ چرا قبلا با اوصحبت نکرده بودید ؟ خدا آگاه است . بنده اش که اگاه نیست . »

مادر گفت : « چه بگویم ؟ »  ...

خانم توکلی به همراه معلمش ، مادر را آرام بلند کردند . پدرش ناظر بود و هیچ نمی گفت .

تقریبا اواخر زنگ اول بود . دیگر میتوانست روی پایش بایستد . برایش عجیب بود . خانم توکلی مانند کسی که سالها مادر را میشناسد ، او را در اغوش گرفت . مادر او را بوسید . این صحنه به قدری برایش عجیب بود که نمیتوانست باور کند بیدار است . مادر فقط عذر خواهی میکرد . پدر و مادرش اماده رفتن شدند . خودش باید کلاس می رفت . با همان معلمی کار داشت که جریمه اش را ننوشته بود .

اما دلش آرام گرفته بود ، انگار سبک شده بود ....

 

وَقَضَى رَبُّکَ أَلاَّ تَعْبُدُواْ إِلاَّ إِیَّاهُ وَبِالْوَالِدَیْنِ إِحْسَانًا إِمَّا یَبْلُغَنَّ عِندَکَ الْکِبَرَ أَحَدُهُمَا أَوْ کِلاَهُمَا فَلاَ تَقُل لَّهُمَآ أُفٍّ وَلاَ تَنْهَرْهُمَا وَقُل لَّهُمَا قَوْلًا کَرِیمًا وَاخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَقُل رَّبِّ ارْحَمْهُمَا کَمَا رَبَّیَانِی صَغِیرًا (اسراء- ۲۳و ۲۴)

 و پروردگار تو مقرر کرد که جز او را مپرستید و به پدر و مادر [خود] احسان کنید اگر یکى از آن دو یا هر دو در کنار تو به سالخوردگى رسیدند به آنها [حتى] اوف مگو و به آنان پرخاش مکن و با آنها سخنى شایسته بگوى . و از سر مهربانى بال فروتنى بر آنان بگستر و بگو پروردگارا آن دو را رحمت کن چنانکه مرا در خردى پروردند.

 

  • خانم معلم

سه شنبه

خانم معلم | جمعه, ۷ آبان ۱۳۸۹، ۰۸:۱۱ ق.ظ | ۵۷ نظر

لَیْتَ شِعْرى أَیْنَ اسْتَقَرَّتْ بِکَ النَّوى

کاش مى دانستم کجا دلها به ظهور تو قرار و آرام خواهد یافت؟

 

سه شنبه، موقع اذان صبح، مثل همیشه بدون صدای زنگ ساعت و گوشی موبایلی ! از خواب بیدار شد . مثل هر روز جمعه که اول دوش می گرفت و معطر سر نماز می ایستاد به حمام رفت . غسل صبر کرد و غسل روز سه شنبه . همه ی ایام هفته برایش چون «جمعه» عزیز بودند . امروز که دیگر جای خود داشت . پیراهنی که دخترش تازه برایش دوخته بود را پوشید . موهایش را شانه کرد . روسری و موهایش رنگ هم شده بودند، سفید ِ سفید .

چشم دوخت به باغچه ی کوچکش، تمیز بود . برگشت سمت طاقچه ی اتاقش . نگاهش به عکس درون قاب گره خورد . لبخندی زد . « او » همچنان نگاهش می کرد . میدانست که دیگر نمی آید، دیگر دلش را برای دیدن جنازه اش هم، خوش نمی کرد . اما « او » بود و همچنان نگاهش می کرد ...

سجاده اش را پهن کرد و به نماز ایستاد . یکبار در قنوت دعای سلامتی امام زمان (عج ) را خواند و یکبار هم بعد سلام نماز، مثل هر صبح جمعه .

شروع کرد به خواندن دعای ندبه ! ...

یاد دیروز افتاد که برای خرید سبزی به خیابان رفته و شور عجیبی در مردم دیده بود . از صحبت زنهای محله، متوجه شده بود که قرار است « آقا » بیاید .

تا شنید، بیتاب شده بود . نمیدانست باید چکار کند . دست و پایش را گم کرده بود . قلبش دوباره تند تند میزد و نفسش به شماره افتاده بود . کیفش را باز کرده ، پولهایش را شمرده بود . خودش را لعنت کرده که چرا پول بیشتری برنداشته است . میوه نداشت . شیرینی هم باید می خرید . اتاقها را باید تمیز می کرد. باغچه را ...

سراسیمه و لنگ لنگان مسافت سبزی فروشی تا خانه را طی کرده بود . به پسرکی که خرید هایش را برایش تا در خانه آورده بود، پولی داد . قلبش هنوز آرام نشده بود . مقصر خودش بود که تنبلی کرده و برای رادیوی کوچک دو موج اش باطری نخریده بود . چقدر کار داشت ...

سجاده اش را جمع کرد. شیرینی و میوه ها را در ظرف مناسبی چید . از پنجره خیابان را نگاه کرد . هنوز مردم در خانه هایشان بودند . دقت کرد . روی چند ماشین پوستر « آقا » بود . لبخند زد . دلش آرام گرفت .

ظهر شد ... نمازش را خواند .

عصر شد ... دعای سمات ! را خواند ... کنار پنجره رفت . صدای اذان از مسجد محل شنیده می شد .

خوش به حال خانواده ی شهیدی که الان « مهمان » دارند . اشکش را پاک کرد . رفت که وضو بگیرد ... چشمش به « او » افتاد . هنوز لبخند میزد .

شاید فردا ...

 بعدا نوشت : «آرزو داشتم که به دیدارم بیایی
هم به دیدار من و هم شوی بیمارم بیایی
بیش یک سال است که شویم هم‌نشین تخت‌خواب است
حق من این بود به دیدار دل زارم بیایی

 

حتما اینجا رو بخونید . دست محمدم درد نکنه .

 

 

 

 

  • خانم معلم

نذر

خانم معلم | يكشنبه, ۲ آبان ۱۳۸۹، ۰۶:۵۵ ب.ظ | ۴۸ نظر
خوشحال بود .بعد از مصاحبه اش احساس رضایت می کرد .مطمئن بود که قبولش می کنند. همه چیز برایش زیبا می نمود . پر بود از شادی ، از محبت به همه چیز ، به همه کس .

خیابان شلوغ بود . به اتوبوس نرسید ولی این بار نه غر زد و نه بدو بیراه نثار کسی و چیزی نمود . تصمیم گرفت با تاکسی به خانه برود . به سومین ماشینی که از جلویش عبور کرد گفت : " رسالت " . ماشین ایستاد . خوشحال سوار شد . چقدر همه چیز خوب پیش میرفت ! ...

در راه فکر میکرد . اتاق کارش را مجسم کرد و اینکه مثل هر کارمند دیگری باید سر ساعت ، اول وقت ، در محل کارش حاضر باشد . اینکه سر ساعت خسته باید از سر کار بر گردد و مهمتر از همه اینکه در پایان ماه می تواند حقوقی داشته باشد که بتواند خرجش را بگذراند .

یاد حقوق که افتاد ، نذرهایش تداعی شد !! ....وای گفته بود اگر کارش درست شود یک ختم قران بگیرد . ۵۰ هزار دور صلوات ! .... و قرار بود هر ماه مبلغی از حقوقش را به نیازمندان اختصاص دهد . یاد ان روز افتاد . ماه رمضان بود !! چه تصمیمی گرفته بود !!! ... ماه رمضان آدمها مهربانترند !!!!

راننده موقع پیاده شدن گفت : می شود ۵۰۰ تومان ، پولی که اماده کرده بود ، کمتر بود . اعتراض کرد . راننده گفت : " نرخ جدید از قرار معلوم دستتون نیست ؟ " کل کل نکرد . پول را داد و پیاده شد . هنوز آن رضایت همراهش بود ولی ته دلش طوری شده بود حس کرد مثل اینکه زیادی نذر کرده ، مخصوصا هر ماه مبلغی ...... توجهی نکرد.

یک هفته گذشت . تماس نگرفتند . دلش شور زد . تلفن همراهش را برداشت . شماره شرکت را گرفت .

- : خانم صبوری ؟

-: بفرمایید .

-: متین هستم .

-: امرتون ؟

- : در ارتباط با مصاحبه هفته پیش برای استخدام حسابدار ....

اجازه نداد جمله اش تمام شود .

-: استخدام کردیم .

- : ....یعنی ....... ممنون .

 

یاد نذر هایش افتاد .

 

وَمِنْهُم مَّنْ عَاهَدَ اللّهَ لَئِنْ آتَانَا مِن فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ وَلَنَکُونَنَّ مِنَ الصَّالِحِینَ ﴿توبه : ۷۵﴾

 از آنان کسانى‏اند که با خدا عهد کرده‏اند که اگر از کرم خویش به ما عطا کند قطعا صدقه خواهیم داد و از شایستگان خواهیم شد .

... وَمَنْ أَوْفَى بِمَا عَاهَدَ عَلَیْهُ اللَّهَ فَسَیُؤْتِیهِ أَجْرًا عَظِیمًا ﴿فتح :۱۰﴾

و هر که بر آنچه با خدا عهد بسته وفادار بماند به زودى خدا پاداشى بزرگ به او مى‏بخشد .

بعدا نوشت : یادتون افتاد ؟ ....یا لینک بدم ؟ !!!

بعدا تر نوشت : یادش بخیر که قول هایی تو اون روزهای خوب بینمون رد وبدل شده بود !!!

http://tanhanazarmano.blogfa.com/post-95.aspx

  • خانم معلم

اردوی زیارتی قم - جمکران

خانم معلم | دوشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۸۹، ۰۸:۴۷ ق.ظ | ۵۳ نظر

دیروز توفیق زیارت دوباره حضرت معصومه ( س ) ،کریمه اهل بیت ، قسمتم شد . حکایتش چه بود ، بماند ....

به مناسبت روز دختران ، از طرف اداره برنامه زیارتی برای دختران مدارس در نظر گرفته شد . قرار شد تمامی دانش آموزان در محلی به نام کانون که محل اجرای مراسم اداره است در ساعت ۴۰/۶ صبح یکشنبه جمع شوند .

برای هر ۱۰ دانش آموز ، یک مربی در نظر گرفته شده بود . اما چون من خیلی انسان توانایی !! هستم ۲۰ دانش آموز از طرف مدرسه به همراهم فرستادند .

راس ساعت حاضر شدم ، همه ی ماشینها نیامده بودند . قرار بود حدود ۲۰۰ دانش آموز  به قم برده شوند .

ساعت ۸ !! حرکت کردیم . تقریبا ساعت ۱۰ قم بودیم و چون اجازه ورود اتوبوس بین شهری به داخل شهر را نمی دهند بیرون شهر اتوبوس های داخل شهری منتظرند که کاروانها را به سمت حرم هدایت کنند .

بعد کلی رایزنی ، که اگر بشود با همین اتوبوس های خودمان وارد شهر بشویم (که نمیدانم چرا از قبل این کار را انجام نداده بودند ) و ماندن بچه ها زیر افتاب داغ شهر قم ، بالاخره با اتوبوس های داخلی شهر قم ، به سمت حرم حرکت کردیم .در ابتدا می بایست به دیدار یکی از علمای قم میرفتیم . پس از پیاده شدن از اتوبوسها ، ۲۰۰ دانش آموز را در خیابانهای قم چرخاندیم ، از لابلای ماشینهای شهر عبور دادیم ، از یک طرف خیایان به سمت دیگر کشاندیم ، از کوچه های تنگی که یک ماشین به سختی عبور میکرد ، و گاها برای رد شدن یک ماشین باید بچه ها یک خط میشدند تا بتواند عبور کند ، و یا گاهی ماشینها باید می ایستادند تا بچه ها رد شوند ، بالاخره به خانه ی آیت الله العظمی مدنی تبریزی رسیدیم .

خانه ای بسیار بسیار ساده ، با شاید ۳ یا ۴ اتاق ، که دوتا از اتاقها به سمت حیاط باز میشد . حیاط را مسقف نموده بودند که مردمی که به دیدارشان میروند راحت باشند، قرار بود نماز جماعت را به امامت ایشان برپا کنیم .( که وضو ساختن بچه ها بعد از خروج از اتوبوس های داخل شهری خودش جریاناتی داشت ! )، بچه ها در حیاط نشستند ، حضرت آیت الله نزدیک پنجره آمدند و سلامی و خوش امدی گفتند و روبروی بچه ها نشستند . حاج آقای دیگری آمدند و برای بچه ها مداحی که چه عرض کنم روضه خوانی کردند ، و از حجاب گفتند ...کی شنید نمی دانم ، چون همه ی حواسها به جای جدید و مهمانان آیت الله که طلاب و بعضی دیگر از مردم بودند ، بود  ...

منزل آیت الله مدنی تبریزی

 

بعد از روضه خوانی ایشان ، حضرت آیت الله مجددا خوش آمدی گفتند که صدایشان را فقط بچه هایی شنیدند که نزدیکشان بودند . کارکنان ایشان همه آذری زبان بودند و با زبان خودشان صحبت می کردند که همین باعث خنده ی بی موقع بچه ها میشد و ......

حضرت آیت الله سید یوسف مدنی تبریزی دامت افاضاته

ایشان توضیح المسائل و دو کتاب دیگر به بچه ها هدیه کردند . از بابت نماز جماعت هم عذر خواهی نمودند . (این هماهنگی چگونه صورت گرفته بود را نمیدانم ، نپرسید !)

بدین شکل از خواندن نماز جماعت در حرم هم محروم شدیم ، دوباره بچه ها را به صف ! ، برگرداندیم سمت حرم ، باز وضو !!! و قرار گذاشتیم برای ساعت ۱ در نزدیکی باب الجواد همه جمع شوند، بچه ها پخش شدند ، خودم بعد از نماز فرادی ، داخل حرم رفتم ، بسیار از روز جمعه خلوت تر بود ، زیارتنامه را به نیت تمام دوستان ، فامیل و سفارش کنندگان خواندم البته با کلی مصیبت !! و این ور و آن ور شدن ، دو رکعت نماز زیارتی را نیز داخل حرم در گوشه ای بجا اوردم و سریع به سمت باب الجواد حرکت کردم ، بیشتر بچه ها آمده بودند ، به سمت محل استقرار اتوبوس ها که دیگر هماهنگی شده بود و زیر پل منتظرمان بودند ، حرکت کردیم ، ۲۰ دختر چادر مشکی را بین این همه چادر مشکی یافتن کار مشکلی بود ، به بچه ها شماره داده بودم خودشان می خندیدند و شماره هایشان را برای حضور و غیاب می گفتند ، وااای از شماره ۱۷ که جا مانده بود ، یا ۳ و ۴ که همش سرشان گرم هم بود و دیر میرسیدند ، بالاخره به سمت جمکران حرکت کردیم ، همه گشنه و تشنه بودند ، خیلی گرم شده بود ، به جمکران که رسیدیم ، بچه ها که تا حالا از راننده تقاضای بلند کردن اهنگ محسن یگانه را داشتند و با گفتن خانم " مجازه " اجازه میگرفتند که مثلا راننده صدا را بلندتر کند ، از او خواستند که آهنگ را قطع کند و همه با هم مشغول خواندن دعای سلامتی امام زمان شدند ...

اللهم کل ولیک الحجه ابن الحسن .......و چه دلنشین است شنیدن این نوا از دهان بچه هایی به پاکی آب و آسمان ....

و گنبد آبی مسجد زیبای جمکران پر رنگ تر و پر رنگ تر شد ....

مسجد جمکران

خدا را شکر اول ناهار بچه ها را دادند .... بعد قرار گذاشتیم ساعت ۴ برای برگشت به تهران  .... بعد از ناهار ، یک عکس دسته جمعی گرفتیم ....

نپرسید بقیه کجا هستند !!!!

وارد مسجد شدیم .... زیبایی مسجد به خودی خود مسحور کننده است و حضور عاشقانی که به نماز ایستاده اند دل انسان را می برد .....

 ۲ رکعت نماز عشق بر پا میداریم برای ظهور و حضورت ای برپادارنده قسط ، قربه الی الله .....

 داخل مسجد جمکران

بعد از نماز به همراه بچه ها دعای توسل خواندیم . هنگام نماز صدای رعد وبرق شنیده شد .از مسجد که خارج شدیم ، باران تمام زمین را خیس کرده بود . هوا بسیار لطیف شده و بچه ها تازه هوس کرده بودند نماز مغرب و عشا را هم همان جا بمانند و دور بزنند !!

باید بر می گشتیم و دل را جا میگذاشتیم ، پس به امانت سپردیمش تا دیداری بعد که زود ما را بطلبد ...

و این است دلتنگی جمکران در نبود مولایش ...

 

و البته سوغاتی تون هم فراموش نشد .....

 

ببخشید کمه ...تا رسیدیم خورده شد !!!

خدا زیارت خانم حضرت معصومه (س) و حضور در مسجد جمکران را قسمت همه ی علاقمندان بفرماید انشا الله .

  • خانم معلم

برای تو آقای دکتر !

خانم معلم | دوشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۸۹، ۰۱:۲۰ ب.ظ | ۵۳ نظر

 چند بار نوشتم و خط زدم . درست وسط جمله مداد را کنار گذاشتم و بلند شدم دوری توی اتاق زدم . از روی میز یک آبنبات نعنایی برداشتم و راه رفتم.

به هیچ صورت نمی توانستم عمق دردی را که می کشد به تصویر بکشم . چندین بار نوشتم اما حق مطلب ادا نمی شد . راه رفتم و راه رفتم در همان خانه ی ۵۰ و چند متری ام .... خسته شده بودم . چگونه می شود فشار سالیانی که بر وجود یک " زن " وارد شده را در چند خط ترسیم کرد ؟

نمی خواستم مطلب را نصفه نیمه رهایش کنم . با خودش صحبت کرده بودم . دلم میخواست سرِ همسرش را کنده و به دیوار بکوبانم . عکسی از او را آورده بود که می خندید !! ... احساسم هیچ تغییری نکرده بود ... 

تمام گذشته ای که گفته بود امروز برایم مرور شد .... امروز که جای خالی اش را در مدرسه حس می کنم ....

روز اولی که آمد حس کردم بازرسی از اداره کل شاید باشد ، با ابهت بود ، قدی بلند ، چهار شانه و محکم صحبت می کرد. وقتی به دفتر مدیر ، راهنمایی اش کردم متوجه شدم به عنوان مربی تربیتی وارد مدرسه مان شده ، سراسیمه به دفتر معاونین رفتم و با خنده به همکارانم گفتم : " خدا بهمون امسال رحم کنه ، دمار از روزگار بچه ها و همکارا در اومده " .... با تیپی که او آمده بود ، و رویی که فقط شاید به اندازه ۴ انگشت از صورتش پیدا بود ، با نگاه چپ چپی که به دانش اموزی با مقنعه ای کاملا عقب انداخته بود ،وبا شنیدن این جمله هنگام صحبت با مدیر که " بله ... ما هر کدام یک خمینی کوچک هستیم " دیگر باور کرده بودم که فضایی سخت و خشک در پیش رو داریم ......

 اما کاملا برعکس شد ،در همان بدو ورود ، همکلامش شدم ، نظراتش را که جویا شدم حس کردم می شود با او کار کرد وبلافاصله مطلبی که در موردش مطرح کرده بودم را برایش گفتم . خندید و اطمینان داد که انگونه نیست که تصور می کنیم .

بیشتر که همراه شدیم برایم از خانه و خانواده اش گفت .... و تازه دیدم که چه صبری دارد ....

و حالا که نیست ( به خاطر همان همسری که بهشت را برایش مهیا می کند) ، از او می نویسم .... شاید تنها بتوانم کمی با همدردی ام از فشاری که بر جسم وروحش وارد میشود بکاهم ...

و اکنون جناب دکتر روی صحبتم با توست  ،چگونه می توان تو را " مرد " و تکیه گاه یک خانواده نامید ، تویی که خودت را فردی مذهبی میدانی و هیچ کس غیر خانواده ی خودت را در خانه ات پذیرا نیستی و مهمان برایت مفهومی ندارد .... 

تویی که در ابتدای زندگی تنها دختر یک خانواده چهار نفری را از دیدن پدر و مادر  و تنها برادر محروم می کنی به هر بهانه ای حتی دلایلی منطقی و محکم !

تویی که تمام پرو بالش را چیدی و تمام فعالیت های اجتماعی اش را تعطیل کردی با وجودیکه می دانستی او تشنه خدمت و مملو از خدمت رسانی به خلق الله است ...

تویی که به تمام دوستانش زنگ زدی و گفتی که حق تماس تلفنی و حضور در منزل ات را ندارند و او را حتی از هم صحبتی با دوستانش نیز محروم نمودی ...

تویی که از همان ابتدا از او خواستی که مرا همه جا باید " آقای دکتر " خطاب کنی و چه سخت بود برایش که تمام فامیلش یا تحصیلکرده در خارج بودند و یا دکتر و مانده بود دلیل این کارت چیست و تو گفته بودی که نام کوچک من فقط در لسان مادر و خواهر و برادرانم برازنده است !!! که او مجبور شود برای ملکه نمودن این کلمه در ذهنش تسبیح به دست گیرد و ذکر " آقای دکتر " ختم کند ....

 تویی که برای بیرون رفتن از منزل اجازه انتخاب لباس را از او  و حتی دختران نوجوانت گرفتی و گفتی تنها میتوانید از رنگ مشکی برای بیرون رفتن از خانه استفاده کنید و لا غیر  ...

تویی که مادر وخواهرت سخنران و مداح جلسات زنانه باشند اما  او را با وجود صدایی دلنشین و اطلاعاتی بالا منع نمایی و در جواب اعتراضش که چرا اگر باید زن مستوره و خانه نشین باشد خواهر و مادرت اینگونه نیستند و جواب بشنود که " چون انها کاملند و تو ناقص " ....

تویی که  اجازه نشستن پشت کامپیوتر را به او ندهی و حتی برای ساختن ایمیل خود را ملزم به اجازه گرفتن از تو بداند و بگویی " ایمیل به چه دردت می آید ؟ " .

تویی که گوشی تلفن همراهش را از او بگیری که مبادا دیگران به او پیامک بدهند و او نیز در حضور تو جواب انان را بدهد و تبیه اش کنی که در مدرسه نیز حتی برای تماس با فرزندان و خودش نیز مجاز به استفاده از تلفن نباشد و او نیز تمام اینها را مو به مو گوش کند و بگوید ، آقای دکتر راضی نیستند و نمیتوانم گوشی همراه داشته باشم !!!

و مدام به او بگویی تو ضعیفه ای ، بز خانه ای ، اراده نداری ، اراده فقط اراده ی من است .....

تویی که برای شرکت در آزمون  "دستیاری " خانه را به حکومت نظامی تبدیل می کنی و با قبول نشدنت ، بچه ها و همسرت خدا را شکر می کنند که زمینه ی فخر فروشی ات فراهم نگشته است !

و اکنون وقتی به مدرسه می آیم و می شنوم که دستور داده ای برای بیشتر سرویس دادن به تو و بچه ها باید حکم بازخریدی خدمت ۱۵ ساله اش را به اداره بدهد ، تا کاملا علی رغم میل باطنی اش او را خانه نشین کنی ، دیگر نمی توانم تحمل کنم ، دیگر نمیتوانم آرام باشم و فریاد نزنم ، اما این همه را چگونه در چند خط بگنجانم ؟ !

 

آقای دکتر ! آیا میدانی همسرت در طی تمام این سالها بعد از ایست های قلبی پی در پی و طب سوزنی ها و درمان های هفتگی با توسل به حضرات معصومین و عنایات خاصه اهل بیت است که اکنون سر پاست ؟ ... تنها به عشق انان و تسلیم بودن در برابر امر خداوند که دستور به صبر فرمودند است که این زندگی که نه ، این مردگی را دوام می اورد ؟

میدانی تنها چیزی که باعث شده در تمام این سالها صبر کند و کنارت بماند عقیده اش به جمله ی امام حسین (ع) است که : " ان الحیاه ، عقیده و جهاد " ؟

او خود را رزمنده ای میبیند که این دنیا صحنه ی جهاد در راه عقیده اش میباشد و اکنون دیگر برایش رمقی باقی نمانده ولی عشق به شهدا سر پایش نگه میدارد که از شهید آوینی آموخته است که " مرد آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند وگرنه در هنگام ارامش بسیارند اهل ایمان " .....

 

نمیدانم از او چه بگویم .....

خدایا چگونه از این لحظات پر درد زندگی ۱۸ ساله مرهمی برای قلب زخم خورده اش می سازی ؟ !

 

 

 پی نوشت :

-... وَلَقَدْ کُذِّبَتْ رُسُلٌ مِّن قَبْلِکَ فَصَبَرُواْ عَلَى مَا کُذِّبُواْ وَأُوذُواْ حَتَّى أَتَاهُمْ نَصْرُنَا وَلاَ مُبَدِّلَ لِکَلِمَاتِ اللّهِ وَلَقدْ جَاءکَ مِن نَّبَإِ الْمُرْسَلِینَ ( ۳۴ : انعام )

باید که هر درشتی را با نرمی مدارا کرد و تیغ زبان نا اهلان را در نیام فرو برد. اگر مدارا کارگر نبود باید صبر کرد و شکیبایی پیشه کرد. باید گذشت و به خدا توکل کرد. چرا که یاری خدا می آید و نور خدا را نتوان خاموش کرد .

 

- "قُلْ یَا عِبَادِ الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا رَبَّکُمْ لِلَّذِینَ أَحْسَنُوا فِی هَذِهِ الدُّنْیَا حَسَنَةٌ وَأَرْضُ اللَّهِ وَاسِعَةٌ إِنَّمَا یُوَفَّى الصَّابِرُونَ أَجْرَهُم بِغَیْرِ حِسَابٍ "(۱۰: زمر ) 

 "بگو اى بندگان من که ایمان آورده‏اید از پروردگارتان پروا بدارید براى کسانى که در این دنیا خوبى کرده‏اند نیکى خواهد بود و زمین خدا فراخ است بى‏تردید شکیبایان پاداش خود را بى‏حساب [و] به تمام خواهند یافت  ".

-" سَلاَمٌ عَلَیْکُم بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ "(۲۴:رعد )

" فرشتگان بر در بهشت به استقبال می آیند و به آن‏ها می‏گویند: سلام بر شما، به خاطر صبر و استقامتتان! چه نیکو است سرانجام آن سرای جاویدان"

-الَّذِینَ صَبَرُواْ وَعَلَى رَبِّهِمْ یَتَوَکَّلُونَ (۴۲ :نحل)

"همانان که صبر نمودند و بر پروردگارشان توکل مى‏کنند ."

-وَأَطِیعُواْ اللّهَ وَرَسُولَهُ وَلاَ تَنَازَعُواْ فَتَفْشَلُواْ وَتَذْهَبَ رِیحُکُمْ وَاصْبِرُواْ إِنَّ اللّهَ مَعَ الصَّابِرِینَ (۴۶ : انفال )

"و از خدا و پیامبرش اطاعت کنید و با هم نزاع مکنید که سست‏شوید و مهابت‏شما از بین برود و صبر کنید که خدا با شکیبایان است ."

  • خانم معلم

آزمون های دنیایی

خانم معلم | دوشنبه, ۵ مهر ۱۳۸۹، ۱۲:۰۹ ق.ظ | ۴۱ نظر

به سرویس نرسیده و مجبور شده بود با اتوبوس خودش را به مدرسه اش در نازی آباد برساند . زنگ خورده بود ، با آخرین شاگرد وارد سالن شد . نفسی تازه کرد . از ایستگاه اتوبوس تا مدرسه را تقریبا دویده بود .

وارد دفتر که شد چشمش به خانم فرهادی افتاد که همکاران دوره اش کرده بودند . همسرش پزشک بود و خودش مهندس کامپیوتر . نزدیک شش سال سابقه کار داشت و به خاطر شیرین زبانی هایش مورد توجه هم بود .

نزدیکتر که شد ، از یکی پرسید : " جریان چیه ؟ "

متوجه شد ۲۰۶ سفید صفری که در حیاط مدرسه دیده بود ، هدیه سالگرد ازدواجشان می باشد . از شمیران می آمد و همیشه تعریفِ خانه ی بزرگش و عدم توانایی در تمیز کردن آن ، و سرگردانی در پیدا کردن یک خدمتگزار صدیق و مورد اعتماد ، از دغدغه های زندگی اش به شمار میرفت .

دست خودش نبود به یک باره حالش عوض شد ، همکاران داشتند به کلاس می رفتند . روی نزدیکترین مبلی که دید نشست . به یاد دیشب افتاد . همسرش با چهره ای گرفته خبر تعدیلش را آورده بود . کارمند ۲۰ ساله ی یک سازمان نیمه دولتی که هنوز رسمی نشده بود . نمیدانست با ۲ فرزند دانشجو ی دانشگاه آزاد و کرایه خانه ، با همین حقوق معلمی چه کند؟ ! ... چگونه باید خرج دوا و دکتر پدر و مادر همسرش را که با آنها زندگی می کنند را بپردازد؟ .... زندگی اش مثل یک فیلم برایش سریع دوره شد ....

در دلش فقط گفت : خدایا !!!! چگونه است که به بعضی ها ......... و ما ؟ !!!

خانم صارمی ! خانم صارمی! کلاستون آماده است !!!!!!

این صدای معاون مدرسه بود که  غضبناک به او با زبانِ بی زبانی می گفت که هم دیر رسیده و هم دیر دارد به کلاس میرود ....

بلند شد ........

 

وَلَا تَمُدَّنَّ عَیْنَیْکَ إِلَى مَا مَتَّعْنَا بِهِ أَزْوَاجًا مِّنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَیَاةِ الدُّنیَا لِنَفْتِنَهُمْ فِیهِ وَرِزْقُ رَبِّکَ خَیْرٌ وَأَبْقَى ( طه : ۱۳۱ )

و زنهار به سوى آنچه اصنافى از ایشان را از آن برخوردار کردیم [و فقط] زیور زندگى دنیاست تا ایشان را در آن بیازماییم دیدگان خود مدوز و [بدان که] روزى پروردگار تو بهتر و پایدارتر است ( طه : ۱۳۱)

إِنَّا جَعَلْنَا مَا عَلَى الْأَرْضِ زِینَةً لَّهَا لِنَبْلُوَهُمْ أَیُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا (کهف : ۷)

در حقیقت ما آنچه را که بر زمین است زیورى براى آن قرار دادیم تا آنان را بیازماییم که کدام یک از ایشان نیکوکارترند

(کهف : ۷ )

 

 

  • خانم معلم

و مهر ماه من است ...

خانم معلم | دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۸۹، ۰۱:۰۲ ق.ظ | ۹۰ نظر

توی حیاط مدرسه بودم ، سرم را بلند کردم و در سکوت ِحیاطِ خالی از بچه ها ، کلاسها را برانداز میکردم ....

چشمهایم را بستم 

 "مهر  ۴۸ "  ....

موهایم را صبح برایم دم اسبی کرده بود . بلند بود ،تا کمرم میرسید خودم توان شانه کردنش را نداشتم رو پوش آبی آسمانی ام را پوشیدم . دست در دست مادر با کیفی نو آرام به طرف مدرسه حرکت کردم ... تمام حواسم به چیزهای توی کیفم بود ... دفتر صدبرگ جلد مقوایی  با حاشیه ای خط کشی شده که لبه هر کاغذش قرمز بود و کل برگه ها به نظر قرمز می نمود... مدادهای سوسمار نشان اعلای قرمز و مشکی ، پاک کن دو رنگی که یه طرفش قرمز بود برای پاک کردن مداد و یه طرفش آبی و زبر بود برای پاک کردن خودکار ، گرچه خودکاری نداشتم . یک دفترچه نقاشی ۶۰ برگ و یک دفتر ۴۰ برگ برای مشق . مادرم هر دو دفترم را جلد کرده بود و من بی هیچ کلامی تنها محکم دستهایش را گرفته بودم و راه میرفتیم و به صحبت هایش گوش میکردم .گفت بعد مدرسه چگونه به خانه باز گردم ...نمیتوانست دنبالم بیاید برادر و خواهر کوچکترم در خانه بودند . میگفت در مدرسه مودب باشم وشلوغ نکنم ... سر کلاس معلممان که امد از جا بلند شوم . من فقط گوش میکردم و به بقیه بچه هایی که داشتند به مدرسه میرفتند نگاه میکردم .... بی هیچ حرفی وارد مدرسه شدم و مادرم گفت : برو داخل حیاط و من آرام رفتم تا زنگی که نمیدانستم چیست بخورد و وارد صفی که نمیدانستم کجاست بشوم ...

" مهر ۷۲ " ...

برای اولین بار در شش سال زندگی اش موهایش را با شماره ۴ زده بودیم ، قیافه خنده داری پیدا کرده بود هر از چند گاهی که یادش می افتاد دستی به سر بی مویش می کشید و میخندید و دندان شیری تازه افتاده اش را میتوانستیم ببینیم ....

از مدرسه مرخصی گرفته بودم که کنارش باشم ...پدرش نمیتوانست باشد ، روپوش سورمه ای اش را تن اش کردم ، کیف کوله ای خارجی خوش رنگ و لعاب اش را روی شانه اش انداختم .خوشحال نبود .  محتویات کیفش را نشانش دادم ، دفترفانتزی با عکس بت من و جا مدادی چند طبقه پر از مداد رنگی اش را ، بلکه خوشحالش کند ...نخندید . از کودکی اش تو دار بود . کتانی اش را پوشید . از زیر قرآن ردش کردم ... چه زود شش سال گذشته بود . دوربینم را برداشتم  ، دستم را گرفت و ارام سمت مدرسه حرکت کردیم .... برایش هیچ نگفتم ..میدانستم ساعتی نمی گذرد و خود همه چیز را تجربه میکند .... مادرها را جمع کردند درون کلاسی و مسائلی را تذکر دادند ، بچه ها در حیاط بودند ، فکر کرد میروم ، ماندم ، با بچه ها صحبت کردند و گفتند برای امروز بس است . با هم به خانه بر گشتیم ... تنها نبود ......  

 

شما از اولین روز مدرسه تان چیزی به یاد می آورید ؟

 بعدا نوشت : اگه یه فلاش بک ، به گذشته ای نه چندان دورِ دور میخواین بزنین آی جوونای قدیمی ! اینجا رو نگاه کنید !

ته نوشت : انقدر سرعت اینترنت پایینه که نمیشه اکثر وبلاگ ها رو باز کرد یا شایدم منطقه ما اینطوریه ...به هر شکل دوستانی که به روز کردند و نشده بهشون سر بزنم علت را فقط همین بدونند و بس .

  • خانم معلم