بایگانی ارديبهشت ۱۳۸۹ :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۱۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۸۹ ثبت شده است

شرمنده حضور

خانم معلم | جمعه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۳:۴۷ ب.ظ | ۲۰ نظر


با قطعه ای ز چادر خاکی مادرت بالای  خیمه گاه  تو پرچم  گذاشتند

وقت ظهور تو شرمنده می شوند آنان که  در دعای فرج کم گذاشتند

  • خانم معلم

سفر مشهد (4)

خانم معلم | جمعه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۱۰:۵۳ ق.ظ | ۸ نظر

 پنجشنبه شب با سمیه دعای کمیل رو توی صحن طلا خوندیم .... خیلی با حال بود و جای همه خالی .... شبش رفتیم کمی خوابیدیم و دوباره 3 صبح بیدار شدیم سمت حرم .... بعد از نماز صبح و دعای ندبه سمیه رفت سمت ولایت و منم برگشتم پیش همکارام .... صبحان رو که خوردیم از طرف اداره به مناسبت ایام فاطمیه مراسمی داشتیم که تا 10 طول کشید و بعد اون وسایلمون رو جمع کردیم و رفتیم سمت حرم برای اقامه نماز جمعه .... تقریبا فرشها رو پهن کرده بودن که من رفتم تو حرم تا سلامی خدمت آقا داده باشم که متوجه شدم همونجا هم نماز جمعه بر گزار میشه .....

 

 

سریع بعد از زیارت اومدم یه جایی نشستم و مشغول دیدن در و دیوار شدم ... وااای که چقدر این ایینه کاریها قشنگ بودن ... یه قسمتی هم خیلی قشنگ بود که نمیدونم نوع کارش چیه واسه همین عکسشو گرفتم که شما هم بی نصیب نمونید .... بعد از نماز و ناهار دوباره برگشتیم با همکارم حرم .... یه زیارتی کردیم و به نیابت از همه باز شروع کردم به نماز خوندن ....بعدش از یه موجودی عکس گرفتم که یکی از خدام زن حرم سرم داد زد از ناموس مردم چرا عکس میگیری ؟ نشونش دادم گفتم اینم عکس ناموس مردم !!!

می خواستم کاربرداش رو براتون بنویسم که پشیمون شدم !!

 بعد چون می بایست ساعت 9 شب حرکت می کردیم نماز رو اومدیم توی صحن جامع رضوی خوندیم ....

عجب صفایی داشت .... چقدر جمعیت ....

کنارمون 4 تا پیرزن زحمتکش نشسته بودن ...یکی شون قد بلند و خیلی بامزه بود ....یکی شون همش در حال نماز خوندن و دعا کردن بود ....اول یواشکی یه عکس ازشون گرفتم ..بعدش دیدم ممکنه راضی نباشن به بغل دستی ام گفتم من ازتون عکس گرفتم به دوستاتونم بگین راضی هستن ؟ .... وااای اگه بدونینی چه خنده ی قشنگی از سر خوشحالی کرد و با چه ذوقی به بقیه اینو رسوند و اونا هم خندیدن ....خدا رو شکر ...راضی بودن .....

ازش پرسیدم از کجا اومدین ؟ ...گفت ما خانواده ی شهیدیم .. از کرمان اومدیم .... دوستم پرسید با چی اومدین ؟ گفت : با هواپیما .... گفتم خوش به حالتون ما رو تحویل نگرفتن ما با قطار اومدیم !! خندید گفت : خوب یه کم پول بیشتر میدادین با هواپیما می یومدین !! .... بعدش اضافه کرد البته ما پول ندادیم خودشون ما رو اوردن ... گفتم هر کاری براتون بکنن بازم کمه ..... شماها سر ما خیلی حق دارین .. اشک توی چشماش جمع شد ... دستاشون کار کرده و صورتاشون همه پر از چروک ... مشخص بود نباید خیلی از سنشون گذشته باشه ولی درد روزگار داغونشون کرده بود .. گفت من از روستا اومدم ولی اینا مال کرمانن ... البته همه ی اینا رو با لهجه ی خودش می گفت .....

کمی از پسرش گفت ... بازم دیدم داره گریه می کنه ...دلم انقدر سوخته بود که حد نداشت ...بعد نماز رفتم بوسیدمش ... همچین منو بوسید که انگار از یکی از قدیمی ترین و دوست داشتنی ترین آشناهاش می خواد خدا حافظی کنه .... بقیه اشون هم مایل بودن به روبوسی و خلاصه با همه روبوسی کردیم و گفتم تو رو خدا شماها ما رو دعا کنید ...دعای شما مادرای شهدا قبول میشه یکی شون گفت اسمت چیه ؟ اسمم رو گفتم و گفت برو برات دعا می کنم !!! .... با صلابتی بهم اینو گفت که خودمم موندم .... اما هر کاری کردم که بتونم اینا رو هماهنگشون کنم یه عکس درست درمون ازشون بگیرم نشد که نشد !!! یکی مینشست اون یکی پا میشد ...میشوندمشون یکی روش اون ور بود یکی این ور ... خلاصه عکسایی که میبینید نتیجه ی این زحماته !!!

جلوی ما پسر شاید یکساله ای بود که موقع نماز هوس کرد بیاد سراغ جانمازی که من عاشقشم و داستان داره ... یادگاری دوستیه که همه جا همراهمه ....

شروع کرد برش داشتن و موقع سجده ام بود ... منم همه رو جمع کردم ...سجده ی دوم که شروع شد چادرم رو میزد کنار که برش داره .... رکعت دوم گفتم یادش رفته و جانماز همچنا توی دستم باز دیدم که تکرار کرد .. نمیدونم این روانشناسا چی میگن که توی این سن اگه شی از نظرشون دور بشه دیگه دنبالش نمی گردن .... سه رکعت رو خوندیم و جانماز رو بهش دادیم که باهاش ور بره و مهر رو تو دستمون گرفتیم که نخوره ....

یه کوچولو پشت سرمون آروم خوابیده بود از زائرین امام رضا .. اخرین عکس رو از اون فرشته ی پاک گرفتم و داستان مشهدمون به همین جا ختم شد ..........

 

  • خانم معلم

کیمیای محبت

خانم معلم | چهارشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۹:۱۴ ب.ظ | ۲۹ نظر

 

بازم رفتم سینما !!!!!

نمیگم چطور بود و چی دیدم ... فقط  ،

اگه می خواین اخلاق عملی رو توی زندگی ببینین ....

اگه می خواین نور خدا رو ببینین .....

اگه می خواین مفهوم گذشت رو حس کنین ...

اگه می خواین ایثار رو درک کنین ....

اگه می خواین عشق رو لمس کنین ....

برین و حتما حتما حتما فیلم طلا و مس رو ببینین ....

منکه دلم می خواد یه بار دیگه هم برم ببینمش ....کی با من میاد ؟

  • خانم معلم

سفر مشهد (3)

خانم معلم | سه شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۱۱:۱۹ ب.ظ | ۱۶ نظر

 محل استقرار کبوتران حرم را پیدا کردیم اما ..........بی هیچ کبوتری !!!!

 کمی اون ورتر ....

در این حین چشمم افتاد به دو تا کبوتری که !!! ....(قابل توجه آقا رامین مرادی !! بچه درس خون کلاس )

دیدم برعکس بقیه ی کبوترها میشه ازشون عکس گرفت و تا نزدیک میشی در نمیرن .... اینه که به خودم جرات دادم و کمی نزدیکتر شدم ....

و باز کمی نزدیک تر ......

اما این دفعه یکی شون گذاشت رفت .....

و اون یکی تنها شد .....

پس ما هم گرفتیمش !!! .....

وقتی دید داریم ازش عکس میگیریم اونم هی ژست گرفت ....

 

 

بعد بوسیدیمش و گفتیم سلام ما رو به آقا برسون......

نتیجه ای که از این ماجرا می گیریم اینه که  ..............

 

پ . ن :  تو بی کانتینیو........ !!!!!

  • خانم معلم

سفر مشهد (2)

خانم معلم | دوشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۵:۳۱ ب.ظ | ۱۷ نظر

موقع خداحافظی برای فردا صبح ساعت 8 قرار گذاشتیم ... گفتم می تونین بیداربشین ؟ سمیه گفت آره من زود بیدار میشم ولی مهدیه معلوم بود که شک داره ..... گفتم من از ساعت 2 میام حرم و تا صبح هستم .. خودتون می دونین .... قا شد به همون 8 صبح .... من رفتم سراغ هتلمون !!! و سمیه هم رفت خونه ی مهدیه اینا ....

ساعت 12 خوابیدم و خوشبختانه ساعت 2 تونستم بیدار بشم ... به همکارم که توی یه سوئیت دیگه بود اس ام اس دادم که بیدارشد و سریع راه افتادیم سمت حرم .... حرم تقریبا  خلوت بود و تونستم بچسبم به ضریح ( همون مدلی که میچسبنون آدمو به یه شیشه کج و معوج میشه !!!) .... همچی چسبیدیم به ضریح که هی می گفتیم آقا جوون ما ولت کردیم تو هم ما رو ول کن خفه شدیم ..... خلاصه از دست جمعیت خلاصی یافته شده به مقر خودمون که کنار صحن بود برگشتم و مشغول خوندن نمازهایی شدم که قرار بود از طرف دوستان بخونم و .....ریا نشه نمازهایی دیگه !!! ..... اذان صبح شد و ما همونجا نماز صبحمون رو خوندیم ..... قبل از شروع نماز در ضریح رو بستن ، در همین موقع یه خانمی گریه کنان وارد شد و پرسید در رو باز نمی کنن ؟ گفتیم نه ؟ شروع کرد به گریه کردن که بچه ام رو اون طرف گذاشتم و انقدر هوار هوار کرد که یکی از این خانمهای چوب به دست اومد و بالاخره در رو براش باز کردند و رفتش تو .... یکی از خانمهایی که پشت سرمون نشسته بود گفت : ببین چه جوری خودش انداخت تو ضریح !! منو همکارم خندیدیم ...گفتم عجب از این زنها !! ندیدند چطوری اشک می ریخت واسه بچه اش !!! ..... القصه نماز رو خوندیم و بعد نماز راهی شدیم برای شنیدن صدای نقاره خونه که من خیلی دوستش دارم .....

http://VIDEO0006.mp4

موقع طلوع آفتاب بود ..از یکی از خدام پرسیدم مراسم تحویل جارو رو کی انجام میدن گفت حدود 6 .... وقت داشتیم رفتیم سراغ جناب نخودکی و خوندن یاسین .... هنوز 6 نشده بود .... کمی اون طرف تر یه جوونی نشسته بود روبروی حرم و همین جور اشک می ریخت .... از بس گریه کرده بود تمام صورتش قرمز شده بود ... تک و تنها هم وسط ان حیاط بزرگ نشسته بود با یه مفاتیح جلوش و یه تسبیح تو دستش .... گاهگاهی هم آدمها رو نگاهی میکرد و برای خودش حرف میزد و گریه می کرد .... خیلی دلم براش سوخت .... فکر کنم دل امام رضا هم براش سوخته باشه وقتی دل من براش سوخته !! .... یه عکسی ازش گرفتم که بدونین چه جوونایی داریم ..تازه دلم می خواست برم از نزدیک ازش عکس بگیرم که روم نشد !! .... تقریبا سه دفعه از جلوش به مناسبت های مختلف رد شدیم تا تونستم یه عکسی ازش بگیرم که حواسش نباشه ....

بعدش رفتیم سراغ خدام و مراسم تحویل جارو شون .....

خیلی جالبه اول همه به صف میشن و یکی شروع میکنه به مداحی کردن و بعد باهم شروع می کنن صحن به صحن رو جارو کردن ....

 کمی همراهشون رفتیم بعد رفتیم سراغ جناب پیر پالان دوز .....

 کفش دوزی که به خاطر ریاضت هایی که کشیده بود مقام و مرتبه ای پیش خدا پیدا کرده بود .... هنوز ساعت 7 نشده بود و درش رو باز نکرده بودن .... چند نفری منتظر بودن تا در باز بشه که بالاخره راس ساعت در رو باز کردن .... واااای چه حیاط قشنگی داشت .... مثل خونه های کاشان بود .....

از اونجا رفتیم سراغ کبوترای حرم ....

و این داستان ادامه دارد .......

پ .ن : شانس اوردین سفرم همش سه روزه بود وگرنه حالا حالاها باید می نوشتم .....

پ.ن ۲: از مراسم تحویل جارو ی خادمین حرم فیلم هم گرفته بودم که دیدم گناه دارین دیگه عکسش رو فقط گذاشتم .... مداحی قشنگی بود جاتون خالی ....

  • خانم معلم

سفر مشهد (1)

خانم معلم | يكشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۱۲:۳۹ ق.ظ | ۱۹ نظر

بخشنامه ای از اداره اومد که اعلام کرده بود که معاونین منطقه رو می خواد ببره مشهد . من بلافاصله گفتم می خوام برم ..شدیدا دلم تنگ شده بود .... مدیرمون گفت الان نرو بزار وقتی می وایم بچه ها رو ببریم بیا ... گفتم نه ، من همین الان می خوام برم ..... حسابی هوایی شده بودم ..با بچه ها ی وب هم قرار گذاشتیم که اونا رو هم اونجا ببنیم .......

روز حرکت شد ، نمیدونستم که کدوم یک از همکارا هستن ، به هر شکل یکی رو دیدم و با هم سوار یه کوپه شدیم ...... یه کتاب هم برده بودم که اگه آشنایی ندیدم وقتم به بطالت نگذره که دریغ از خوندن یه صفحه اش ......

توی قطار چطوری بود و چه طوری توی سوئیت جایگزین شدیم بماند ، ملت هنوز دنبال اتاق بودن که من سریع رفتم غسل زیارت کردم و رفتم حرم تا به نماز ظهر برسم .......

سمیه دیر میرسید و به بچه ها گفتم 3 به بعد هر وقتی خواستن می تونم بیام دیدنشون ..... چه حالی داره وقتی که پات رو میزاری تو صحن جامع رضوی ....... اومدم زیارت نامه ای که اول باب الجواد بود همیشه رو بخونم که دیدم نیست .. از خدامش پرسیدم گفت کمی جلوتره .. هر چی نگاه کردم ندیدم و با نگاهی ملتمسانه به گنبد طلایی آقا که فقط یه ذره اش از اونجا پیدا بود ، با دعا در حق فرزند مادری که خیلی دوستش دارم و معتاد شده بود با گریه وارد حرم شدم .... بلافاصله یه زیارتنامه گرفتم و وایسادم از همون روبروی آقا به اذن دخول خوندن ..... اصلا نمیدونستم چمه ، یه بند فقط اشکم سرازیر بود ... انگار تمام غم های عالم توی دلمه و یا انگار باورم نمیشد کنار حضرتم ...... با ناباوری تمام همونجا تونستم جایی پیدا کنم و نمازم رو هم همونجا خوندم .... نماز امام رضا رو هم قبل از نماز ظهر خوندم ... انگار به کلی از کارام رسیده بودم .... حال خوبی داشتم .... نماز تموم که شد برگشتم تا برای ناهار دیر نکنم ( اولین و آخرین باری که به موقع رسیدم !!!) ..... مهدیه گفت ساعت 3 زیر زمین ... گفتم نه ، نمیتونم پیداتون کنم بیاین دم باب الجواد ، یه چادر مانندی که برای پلیسها میزنن اونجا هست همون اولش ، اونجا وایسین تا بیام ....

سریع خودم رو رسوندم ..از دور دیدم که دو تا چادری نشستن زیر سایه چتر.... کلی خوش به حالم شد ...گفتم الان میرم بهشون میگم مگه شب جمعه است اینجا اینجوری نشستین .... بهشون که رسیدم خواستم برم از پشت غافلگیرشون کنم که دیدم یکی شون داره چیزی میخوره ..اول گفتم شاید سمیه است که تازه رسیده و ناهار نخورده ولی ترجیح دادم دیگه غافلگیرشون نکنم ...رفتم جلو دیدم یه پیرزنه !! مشغول خوردن ساندویچه با یه دختر جوونی که کنارش نشسته .... کلی خندیدم که خوب شد هیچ حرفی نزدم و کاری نکردم ....به مهدیه زنگ زدم گفت اول باب الجوادیم دم حوض نشستیم بغل اطلاعات .... از صافی بازرسی عبور کردم و از دور دیدمشون .... از همون دور براشون دست تکون دادم .... دوتایی دویدن طرفم .... انگار سالهاست همدیگه رو دیدیم و میشناسیم .... کلی ماچ و بوس و واقعا کله قند بود که تو دلم آب میشد .........

رفتیم زیر زمین و اول رفتیم زیارت  .....

بعدش نشستیم به حرف زدن ..... در همین موقع یکی از اون خانمهای چوب بدست اومد و چادر سمیه رو که افتاده بود پایین کشید رو سرش ..سمیه ترسید ..... گفت خواهرم چادرتون رو سرتون کنین ... مهدیه شروع کرد به غر زدن ..... چیزی نگذشته بود بعدی اومد به مهدیه گیر داد که از گوشه ی شال ات کمی از موهات پیداست !!! ...... گفتم ببخشید اینجا مگه مشکلیه این همه تذکر میدین ؟ ... گفت اینجا مردها هستن و دوربین مدار بسته هست ...... گفتم مگه ما حجابمون مشکلی داره ؟گفت : قانونه باید رعایت بشه .... گفتم مگه قانون شما از قانون خدا هم بالاتره ؟ خدا حد حجاب رو مشخص کرده هیچکدوممون هم خارج از حد نیستیم ، شما می تونین این خواجه های حرم سراتون رو بفرستین برن ( اشاره به روضه خون های اونجا که روی مبل میشینن و روضه می خونن ) خنده اش گرفته بود گفت اینا باید باشن .... گفتم چه لزومی داره توی جمع زنونه از مردها استفاده کنین برن بالا ، اینجا روضه خون زنونه بیارین ..... خلاصه یکی ما بگو یکی اونا بگو ...اخرش گفت اگه قانع نمیشین برین فلان جا استادمون اونجاست شما رو قانع کنه ... گفتم نیازی نیست چون مطلبی نیست که قابل قانع شدن باشه .... رفت و بعد یه مدت با بزرگترشون !! اومد .......

دیدم نخیر این قصه سر دراز دارد ....... روی دو پا نشسته بود و استادشون هم نیم خیز بود ... اول گفتم بفرمایین بشینیین اینجوری خسته میشین ها !! .... هر دو نشستن ..... بعد باز شروع کرد از فرم و قانون اونجا حرف زدن و اینکه بعضی ها خیلی بد میان و .... گفتم بهتر نیست به اونی که بد میاد تذکر بدین و نه به این دختر که مقنعه مشکی سرشه و چادرش رو شونه هاش افتاده ؟ گفتم ترسوندینش با این حرکتتون ، واقعا لازم بود ؟ .... گفتم قانون و نظم و این چیزا رو به من نگین ..من خودم معاون هنرستان دخترونه ام ... روزی صد بار خودم این چیزا رو به بچه های مردم میگم .... اما اینجا فرق میکنه ....... اینجا قانون همون حکم خداست ... ضمن اینکه این امام ، امام همه است ... امر به معروف هم می خواین بکنین ، درست انجامش بدین ... دین گریزی بچه ها فکر میکنین از چیه ؟ از همین نوع برخورد های من و شما !! ..... خلاصه بزرگترشون هم گفت من قبول دارم بعضی از اینا هنوز وارد نیستن ... منم معاونم ... 17 سله اینجا خادمم ....اینجا 25 هزار خادم داره که همه رو هم از کسانی که مدرک لیسانس دارن گرفتن ...... گفتم یه دوره ی روانشناسی براشون بزارین که بدونن با هر کی چطوری باید برخورد کنن ... گفت اکثرا رشته هاشون مرتبته ....مشاوره ، علوم تربیتی و .... از خواجه های حرم سراشون بازم گفتم که گفت منم اینو قبول دارم ولی شماها بنویسین ..گفتم ما گفتیم شما بهشون برسونین ..... قبول نکرد گفت نه ، شماها بنوسین بهتره ، این امر خطیر رو سپردیم به دستهای پر توان مهدیه ....... از بس دعا خونده بودیم ترکیدیم ... مثلا می خواستیم دعای جامعه ی کبیره بخونیم !!! ...... دیگه بلند شدیم و رفتیم یه جایی ، که یه بنده خدایی !!! که اصلا دعاش هم نکردیم آدرس یه سی دی فروشی رو بهمون داده بود ..... بالاخره یه چیزی پیدا کردیم و برای نماز مغرب بر گشتیم حرم که البته نرسیدیم ..... خودمون نماز خوندیم و بعدش یه عکس یادگاری گرفتیم .....

وقتی داشتیم این عکسها رو میگرفتیم چند تا خانمی که اونجا بودن کلی خندیدن ... تعجب کرده بودن چه دلیلی داره اینجوری داریم عکس میگیریم !!۱

خوب این اولین قسمت خاطرات مشهد .... حتما تشخیص دادین کدوم کدومیم دیگه !!! ...

بعدش خداحافظی کردیم برای فردا ........ منم دیگه چشمهام داره بسته میشن ..بقیه اش باشه برای بعدها !!!

  • خانم معلم

بیا و قافله ها را به راه برگردان

خانم معلم | جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۷:۰۰ ب.ظ | ۱۷ نظر

  

بیـا و قافــــــــــله‌ها را به راه برگـــــــردان
به پایتـــخت زمین، پادشاه برگـــــــــردان


به بادهـــــــای پریشان امانتی بســــپار
به چشـــــم‌های عزیزان نگاه برگـــــردان


عصـای معجزه در دست، روی صحنه بیا
و مار شــــــعبده را در کلاه بـــــــــرگردان


بیــــــــا و گله بی‌پاســــبان حــــــیران را
از آســـــــتانه کشـــــتارگاه برگـــــــــردان


سـتاره از رمق افتاد، شب مضاعف شد
چراغ راهــــــــنما را به ماه برگــــــــــردان

به یک اشـــــــــاره قطار غرور انســـان را
از انتـــــــــهای همین ایستگاه برگــــردان

میان خیل خـــــدایان تازه گم شــــــده‌ام
مــــــــــرا به آن طرف لا اله برگـــــــــــردان

امید مهدی نژاد از کتاب ( رجز-مویه)

و با تشکر از دوست غایب از نظر حتی مجازی !!!

 

  • خانم معلم

السلام علیک یا ثامن الحجج

خانم معلم | دوشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۰۴:۴۹ ب.ظ | ۳۴ نظر

سلام به همه ی دوستان خوب

اگه خدا بخواد بی حرف پیش بی حرف پیش شاید امام رضا ما رو طلبید و فردا رفتیم پابوسش .... فقط چون به حلالیت طلبیدن موقع سفر عادت دارم   ، اینجا رو هم مستثنی ندونستم و خواستم بگم اگه خدای نکرده حرف نسنجیده ای گفتم که شاید ناراحت شده باشید عفو کنید ... بالاخره سفره دیگه ... یه وقت ممکنه تا چشممون افتاد به گنبد طلاش ، یا اون کبوتراش ، یا زائراش سنگ کوب کردیم و همون جا مجاور ! شدیم ..... گرچه ما از این شانسا نداریم و احتمالا ممکنه تو بیابونای گرمسار یه دفعه بخوریم به یه قطار دیگه یا از ریل خارج بشیم و قاطی مور و ملخا به دیار باقی سه سوت بشتابیم ....

اما اگه رفتم مطمئنا یاد همه خواهم بود و از طرف همه دعا میکنم ... انشا الله که خدا قسمت همه بکنه .... من که تا چشمم به آقا نیفته باور نمیکنم رفته باشم .... دلم براش یه ذره شده .... دیگه حسابی بیتاب شدم ....

التماس دعا .......

  • خانم معلم

تدریس انتظار

خانم معلم | جمعه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۱۰:۳۸ ق.ظ | ۴۷ نظر

بهم زنگ زده بود روز معلم رو تبریک بگه بعد کمی صحبت بهش گفتم با بچه ها و همکارا و توی وبلاگ یه پیشنهادی دادم که" تاثیر گذارترین معلمی " که یادتونه رو بنویسین ، چرا هیچی ننوشتی ؟ گفت نوشتم ولی سارا گریه کرد دیگه نشد بقیه اش رو بنویسم  همه اش پرید ....

گفتم خوب حالا بگو!

 گفت : کلاس پنجم یه معلم داشتیم همه کاره بود ! ....شمشیر زنی بلد بود ، آشپزی بلد بود ، خیاطی بلد بود و دیده بودیم همه کاری میکنه ..... بهش گفتم آقا !! چرا شما همه چی بلدین ؟ ! .... گفت : به خاطر امام زمان !!!

گفتم : واسه چی ؟ !! .... گفت : که اگه امام زمان بیاد و بگه آشپز میخوام بگم من .... اگه بخواد کسی براش یه جایی حرف بزنه ، بگم من ، اگه قرار باشه کسی براش شمشیر بزنه بگم من .....

ناراحت اومدم خونه .... دیدم من هر کاری بکنم بازم از اون عقبم ، نمیدونستم باید چکار کنم ،گریه کردم و به امام زمان تو همون حال و هوای بچگی گفتم من نمیدونم باید چکار کنم ، اما تو اگه خواستی کاری بکنی اول تو دل من بیانداز تا من برم اون کار رو برات انجام بدم و اگه نتونستم خودت انجامش بده و تا امروز رو قولم هستم ....

 

و این شد اون بسیجی که براتون ازش گفته بودم ..... راز آماده بودنش برای انجام هر کاری رو بعد سالها به من گفت .....

 

اون معلم انتظار رو یاد شاگردش داد .....

                                                  ما چقدر آماده ایم برای اومدن امام زمان !!!

 

  • خانم معلم

میتوان با این خدا پرواز کرد

خانم معلم | چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۸۹، ۱۰:۲۶ ق.ظ | ۲۸ نظر

"  پیش از اینها..."

 

پیش از اینها فکر می کردم خدا

                خانه ای دارد کنار ابرها

                    مثل قصر پادشاه قصه ها

                    خشتی از الماس و خشتی از طلا

 

        پایه ها ی برجش از عاج و بلور

               برسر تختی نشسته با غرور

                         ماه، برق کوچکی از تاج او

                              هر ستاره، پولکی از تاج او

 اطلس پیراهن او، آسمان

       نقش روی دامن او، کهکشان

         رعد و برق شب، طنین خنده اش

                    سیل و توفان، نعره توفنده اش

 

 دکمه پیراهن او، آفتاب

        برق تیغ و خنجر او، ماهتاب

           پیش از اینها خاطرم دلگیر بود

                       از خدا، در ذهنم این تصویر بود

 

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

       خانه اش در آسمان، دور از زمین

                         بود، اما در میان ما نبود

                                مهربان و ساده و زیبا نبود

 

در دل او دوستی جایی نداشت

        مهربانی هیج معنایی نداشت

        هرچه می پرسیدم، از خود، از خدا

                       از زمین، از آسمان، از ابرها

 

 زود می گفتند: این کار خداست

      پرس و جو از کار او کاری خطاست

       هر چه می پرسی، جوابش آتش است

                   آب اگر خوردی، عذابش آتش است

 

 تا ببندی چشم، کورت می کند

        تا شدی نزدیک، دورت می کند

      کج گشودی دست، سنگت می کند

                   کج نهادی پای، لنگت می کند

 

با همین قصه، دلم مشغول بود

      خوابهایم، خواب دیو و غول بود

             خواب می دیدم که غرق آتشم

                   در دهان شعله های سرکشم

 

در دهان اژدهایی خشمگین

           برسرم باران گُرزِ آتشین

     محو می شد نعره هایم، بی صدا

                   در طنین خنده خشم خدا...

 

 نیت من، در نماز و در دعا

  ترس بود و وحشت از خشم خدا

       هر چه می کردم، همه از ترس بود

                        مثل از برکردن یک درس بود

 

 مثل تمرین حساب و هندسه

              مثل تنبیه مدیر مدرسه

           تلخ، مثل خنده ای بی حوصله

               سخت، مثل حلّ صدها مسئله

 

 مثل تکلیف ریاضی سخت بود

    مثل صرف فعل ماضی سخت بود

         تا که یک شب دست در دست پدر

                           راه افتادم به قصد یک سفر

 

در میان راه، در یک روستا

    خانه ای دیدیم، خوب و آشنا

      زود پرسیدم: پدر اینجا کجاست ؟

            گفت: اینجا خانة خوب خداست !

 

گفت: اینجا می شود یک لحظه ماند

        گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند

                     باوضویی، دست و رویی تازه کرد

                             با دل خود، گفتگویی تازه کرد

 

گفتمش: پس آن خدای خشمگین

  خانه اش اینجاست ؟ اینجا، در زمین ؟

                گفت: آری، خانه او بی ریاست

                           فرشهایش از گلیم و بوریاست

 

مهربان و ساده و بی کینه است

            مثل نوری در دل آیینه است

           عادت او نیست خشم و دشمنی

                         نام او نور و نشانش روشنی

            

قهر او از آشتی، شیرین تر است

              مثل قهر مهربانِِ مادر است

              دوستی را دوست، معنی می دهد

                     قهر هم با دوست، معنی می دهد

               

هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست

         قهری او هم نشان دوستی است ...

                     تازه فهمیدم خدایم، این خداست

                                  این خدای مهربان و آشناست

 

دوستی، از من به من نزدیکتر

             از رگ گردن به من نزدیکتر

                آن خدای پیش از این را باد برد

                          نام او را هم دلم از یاد برد

 

آن خدا مثل خیال و خواب بود

      چون حبابی، نقش روی آب بود

            می توانم بعد از این، با این خدا

  دوست باشم، دوست ، پاک و بی ریا

 

می توان با این خدا پرواز کرد

          سفره دل را برایش باز کرد

               می توان در باره گل حرف زد

                  صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

                  

 چکه چکه مثل باران راز گفت

      با دو قطره، صدهزاران راز گفت

           می توان با او صمیمی حرف زد

                        مثل یاران قدیمی حرف زد

 

می توان تصنیفی از پرواز خواند

           با الفبای سکوت آواز خواند

            می توان مثل علف ها حرف زد

                         بازبانی بی الفبا حرف زد

 

می توان در باره هر چیز گفت

   می توان شعری خیال انگیز گفت

                                                              مثل این شعر روان و آشنا

 

                                                                                             زنده یاد قیصر امین‌پور

 

  • خانم معلم