انتظار(جمعه نوشت ها ) :: گاه نوشت یک خانم معلم

  گاه نوشت یک خانم معلم


۲۱۹ مطلب با موضوع «انتظار(جمعه نوشت ها )» ثبت شده است

چشمها!

خانم معلم | جمعه, ۲۹ مهر ۱۳۹۰، ۱۲:۱۳ ق.ظ | ۲۳ نظر

 

« یا شمس الشموس »

 

گرچه لیاقت نداشتم کنار ضریحتان باشم ، اما دلم را در میان دلهای عاشقی که در اطراف حرمتان به طواف مشغولند ، میتوانید پیدا کنید ...

نه فقط از پشت ضریح زیبایت ، بلکه از همه جای آن صحن وسرا ، و نه فقط از صحن وسرایت ، بلکه از بالای آن گنبد طلایی ات که تا دورها پیداست ، و نه فقط از بالای گنبد طلایی ات ، از هر کجای این زمین که دلی به سویت پر می کشد ، این چشمهای نافذ توست که آن را میبیند و می نوازد ...

و میدانم که سلاممان را پذیرایی ... 

السلام علیک یا شمس الشموس یا شاه طوس 

السلام علیک یا غریب الغربا یا معین الضعفا

السلام علیک یا امام الرئوف یا سلطان

حضرت علی ابن موسی الرضا المرتضی

آرام سی و چهار مرتبه تکبیر بگو در دلت و قدم بردار به سوی حرمش ، سی و سه مرتبه سبحان الله و سی وسه مرتبه الحمد لله ...

حالا اجازه بگیر برای آنکه وارد شوی و بگو ،

 فاذن لی یا مولای فی الدخول افضل ما اذنت لاحد من اولیاءکِ؛

مولای من! به من اجازه بده وارد شوم، همانطور که به یکی از دوستان نزدیکت اجازه می دهی و بلکه بهتر از آن!

و مطمئنا آن امام رئوف زیارتتان را خواهد پذیرفت .

 التماس دعا .

 نایب الزیاره باشید  .

 

« حانیه »

از در ِ دفتر با عصبانیت بیرون آمدم ، زهرا به همراه دختری بیرون دفتر نا غافل منتظرم بودند . با کمی دقت متوجه شدم دوستش یک روشندل است و فهمیدم کسی نیست جز حانیه . دختری که با تلاش و تشویق های دوست و همکارم که (حکم خاله را برای پسرم دارد ) توانسته بود در درس عربی چنان  پیشرفت کند که به عنوان دانشجوی ادبیات عرب در دانشگاه پذیرفته شود !...

به طرفشان رفتم و گفتم سلام حانیه خانم ! ...

حانیه خندید و گفت : خانم ... که می گفتن انقدر مهربونه شمایید ؟!! ... خندیدم و گفتم : " بد موقع اومدین . چرا خبر ندادین ؟" ...

زهرا گفت : " حانیه اصرار داشت شما رو ببینه"  ، و حانیه ادامه داد : " زهرا همیشه از شما حرف میزنه ، خانم جنتی هم همین طور و من خیلی دلم میخواست شما رو ببینم " .

خنده ای کردم و گفتم : " حالا متوجه شدی هر چی میگفتن الکی بود ؟ من اصلا مهربون نیستم ."

اومدنشون مصادف شده بود با زمانی که از یکی از بچه ها توی دستشویی مدرسه یک گوشی گرفته بودم و دانش آموز تاکید داشت که گوشی را پیدا کرده و من هم جهت زهر چشم گرفتن از او و سایرین ( گرچه تنها یک دانش اموز در سالن مدرسه بود ولی همان یکی هم کافی بود برای پخش کردن این خبر !) گوشی را به زمین زدم وشکستم . و او عجز و لابه میکرد که چرا شکستید ؟ ... و تهدید ِ من مبنی بر آمدن پدرش و اخراج او برای نقض قانون ِ مدرسه ...

حانیه خندید و گفت : واای ترسیدم . خانم من گوشی ندارم !! ...

شاید بیست دقیقه با من بود و تمام این مدت شیرین زبانی کرد و دل برد . و من محو پشتکارش بودم که چطور توانسته تا این حد پیش برود . دوستم از او برایم گفته بود . در یک کلاس عربی که دوستم آن را هدایت می کندبا زهرا  آشنا شده بودند و حالا این دو چون دو خواهر با هم به دانشگاه میروند . زهرا روانشناسی و حانیه عربی میخواند . زهرا به خاطرش بعضی روزها با اینکه کلاس ندارد ، به دانشگاه میرود و سر بعضی کلاس هایش مینشیند .

و دیدن ِ این همه زیبایی مجبورت می کند که شاکر ِ خدا باشی برای این همه مهربانی و لطف ...

حانیه امیدوارانه و با اعتماد میگفت :

شاید این جمعه بیاید ، شاید . و " او " می آید ، من منتظرش هستم و میخندید . گرچه " او " ی حانیه هنوز نیامده ، اما او مطمئن است که می آید ...

 

کاش ما هم چون حانیه باور داشته باشیم که  " او " می آید ....

 

 « زینب جو جو »

 

 

 

در حیاط جمکران با مادرش قدم میزد ... محو پاکی و آن چادر زیبایش شده بودم . طاقت نیاوردم و رفتم بغلش کردم و بوسیدمش ... مات نگاهم میکرد .

به مادرش گفتم : " حتما اسفند دودش کنید چشم نخورد . و او گفت : حرز امام جواد علیه السلام با اوست .!

امام ِ من ، نکند برای چشم های چون منی از دیده ها پنهانی ؟! ...

 

 

 

  • خانم معلم

انسانم آرزوست ...

خانم معلم | جمعه, ۲۲ مهر ۱۳۹۰، ۱۲:۵۹ ق.ظ | ۳۵ نظر

«یک »

استیصال :

سه شنبه شب تو حیاط جمکران فرش پهن کرده بودند برای زائرین ، پیر زنی با قدی خمیده بین زنها میگشت ، به دانه دانه شان التماس میکرد و می گفت :" مریض دارم یه ختم «امن یجیب » برام می گیرین" ؟!

 أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ 

«دو»

درماندگی :

گریه میکرد . پسرک چند سالی بیشتر نداشت . شاهد زد و خورد پدر و مادرش در نمایشگاه و جلوی همه ی مردم بود . برایم گریه اش قابل تحمل نبود . به سویش رفتم . گفتم : "عزیزم نگاه نکن . چیزی نیست . الان دعواشون تموم میشه" . رویش را از آنها برگرداند ، اماهمچنان گریه می کرد . بغلش کردم . گفتم : "مگه تو با دوستات دعوا نمی کنی " ؟ و او بلافاصله جواب داد : « نه » و همچنان گریه کرد ...

ومن ماندم که چه بگویم ...

«سه »

مهمان :

سفره ی عزا پهن بود . همه نشسته بودند . پیرزنی وارد شد . چادرمشکی رنگ و رو رفته ای بر سر داشت . همه جور دیگری نگاهش کردند . صاحب خانه دستور داد برایش در گوشه ای دیگر سفره پهن کنند . خرمایی برداشت و فاتحه ای خواند و رفت .

 

«چهار»

سرگردان :

در میان جمعیت هراسان به دنبال مادرش می گشت . زائرین نگاهش می کردند و هر کدام دستور و تجویزی برایش داشتند .

 همین جا وایسا تکون نخور مادرت میاد ...

برو دم اون کفشداری بمون ...

کجا مادرت رو گم کردی برو همون جا بمون ...

و دخترک با چشمانی گریان و دهانی نیمه باز و دستانی که گهگاه اشکهایش را پاک میکرد ، بی هدف همه را میشنید و هیچکدام را نمی شنید . جلو رفتم . دستانش را گرفتم و گفتم :"گریه نکن . آروم باش . اینجا کسی گم نمیشه . الان مامانت هم داره دنبالت می گرده ، یه کمی صبر کن با هم پیداش می کنیم " . کمی آرام تر شده بود اما دوباره گریه را شروع کرد . گفت :" دستامو مامانم گرفته بود ، من یه کبوتری دیدم ، دستامو ول کردم ، بعدش مامانم گم شد " !!!

امام ِ من ،

گهگاه که دنیا جلوه میکند بر من و سببی برای جدایی دستانم از دستانت ، تو همراهم باش ...

 

 

مَتى تَرانا وَ نَراکَ
وَ قَدْ نَشَرْتَ لِواءَ النَّصْرِ تُرى؟
أَتَرانا نَحُفُّ بِکَ وَ أَنْتَ تَأُمُّ الْمَلَأَ،
وَ قَدْ مَلَأْتَ الْأَرْضَ عَدْلاً؟

  کى شود که تو ما را و ما تو را ببینیم،

هنگامى که پرچم نصرت و پیروزى در عالم برافراشته­اى؟  

آیا خواهیم دید که ما به گرد تو حلقه زده

 و تو با سپاه تمام روى زمین را پر از عدل و داد کرده باشى؟

 

 

 

 روزانــه هزاران انســان به دنیــا می آینـــد ..

  امــا نسل " انســانیت " در حال انقــراض است!
 
 

 

  • خانم معلم

پرواز ِ دل

خانم معلم | جمعه, ۱۵ مهر ۱۳۹۰، ۱۲:۲۸ ق.ظ | ۳۵ نظر

 
«
یک »

میلاد عزیزی است که دیدارش آرزوی هر دلی است و زیارتش غمزدای هر دل. سالروز ولادت امامی که اسماً «غریب» می نامیمش ولی «قریب» است از بُعد نزدیکی در دلهای شیعیان این سرزمین.

 میلاد هشتمین سلاله ی آل طه، فرزند زهرا (سلام الله علیها) و علی مرتضی (علیه السلام) که سلام ما بر ایشان باد بر تمامی شیعیان و دوستداران ایشان تهنیت باد !

خدایا! به ما توفیق زیارت و قبول آن را عنایت فرما .

« دو » 

یادم نیست از کی این عادت رو پیدا کردم ولی یادمه چند سالی از معلمی ام می گذشت که یاد گرفتم بین خودم و خدام اگه چیزی پیش میاد از دریچه ی یه معلم وشاگرد نگاه کنم ، ببینم اگه شاگرد بودم و اشتباه می کردم دلم میخواست معلمم چطوری باهام رفتار کنه  ... این حس خیلی جاها بهم کمک کرد و خیلی چیزا یاد گرفتم .

تو همین دوران معلمی ، شاگردایی داشتم که نسبت بهشون هیچ احساسی نداشتم ، خیلی بود و نبودشون فرقی نمی کرد، اگه یه منحنی نرمال رو در نظر بگیرین بخش وسط اون رو این عده تشکیل میدادن ، این دسته همیشه زیادن، آدم فقط از جهت وظیفه باهاشون در ارتباطه. اما گروهی از بچه ها که تعدادشون انگشت شماره دقیقا در دو طرف این منحنی نرمال قرار دارن ، یا به شدت دوستشون داری ، یا اصلا دوستشون نداری ( و در این میون بازم اگه بتونی بهشون کمک می کنی و این حسیه که همیشه برام عجیب بوده و مطمئنا جز یه حس خدایی چیزی نمی تونه باشه ) ، اما بین گروه وسط و گروه آخر باز یه تقسیم بندی دیگه میشه ، یعنی اونایی که به گروهی که خیلی دوستشون داری نزدیکن و اونایی که به کسانی که دوستشون نداری نزدیکند... گیج که نشدین ؟

گاهی واقعا آدم دلش میخواد از دست بعضی ها در بره ، از بس کلیدند. دیروز یکی از - بی قید ترین - بچه هایی که می شناسم، وقتی همه داشتن با صف میرفتن سر کلاس، آغوشش رو باز کرده و قربون صدقه ام میرفت ، منم جلوی همه گفتم دستت رو بنداز ، این کارا معنی نداره ، دوستم داری حرفامو گوش کن.

بعضی از بچه ها با نگاهشون بهت می رسونن چقدر دوستت دارن ، با کاراشون ، برخورداشون ، بی هیچ حرف وسخنی. بعضی ها هم هستند که از دور نگات می کنن و تو میتونی نفرت رو تو صورتشون و نگاهشون ببینی. بعضی ها هم بی تفاوتن ، انگار نه انگار. از این دسته آدم ها زیادن ، که نه تو به اونا فکر می کنی و نه اونا به تو.

همه ی اینا رو گفتم که بگم؛  یا صاحب الزمان، ما رو تو کدوم دسته قرار میدی...؟

راستی حیاط جمکران هم تقریبا داره کامل سنگ میشه  بیش از پیش زیباتر ، اما آیا برای حضورش فقط نیاز به زیبایی ظاهری داریم...؟ 

« سه »

یکشنبه ده مهر تولدم بود. بچه که بودیم خبری از جشن تولد نبود. من و خواهر و برادرم سه تایی یه کاسه برنج بر میداشتیم با چند تا چوب کبریت، خودمون برا هم یه چیزایی می خریدیم. قرقروت، تخمه، شکلات... بعد کبریت ها رو روشن می کردیم و برای هم دست میزدیم. اینجوری دور از چشم پدر و مادر برای هم جشن می گرفتیم. این جشن تولد گرفتن هامونو هیچ وقت یادم نمیره...

بعد اون سالها هیچ وقت جشن تولد نگرفتم اما، هدیه تولد رو از طرف خانواده و دوستانم همیشه داشتم. امسال هم مستثنی نبود، اما میون همه ی این هدیه ها که همه شون چون پر از مهر و محبت بود برام عزیز بودن، هدیه ای خیلی بهم چسبید. نه به خاطر قیمتش، به خاطر حسی که پشتش بود، به خاطر خاص بودنش، به خاطر عشقی که توش بود و من هیچوقت فراموشش نمی کنم...

حرم کریمه باشی و خانم نظاره گر باشه و تو کبوتری هدیه بگیری که دلت رو پر بده دور گنبد طلایی. و چه حرفها داری که میخوای تو گوش کبوترت بگی و وقت تنگ...

 

کبوتر سفیدی تو دستت باشه و خادم حرم بهت بگه: « چه خبره بیست دقیقه است دارین باهاش ور میرین؟ چکار می کنین؟» و تو نتونی بگی آخه هدیه ی تولدمه و قراره پر بزنه بره، نباید چند دقیقه تو دستام نگه اش دارم تا گرمای وجودش رو حس کنم...؟! نباید بهش بگم وقتی پر زد رفت اون بالا پیش بقیه ی دوستاش، رو گنبد که نشست به خانم چی بگه...؟

چه حس قشنگیه وقتی کبوتری تو دستت دل دل میزنه و شوق پرواز داره و تو میتونی نگه اش داری یا پرش بدی و تو دومی رو انتخاب کنی...

 خدایا، یعنی میشه ، میشه یه روز ازنادانی وترس ، ترس از اینکه گرفتار شدیم تو دستایی که راه نجاتی ازش نداریم ، دل دل بزنیم ولی همون دست بشه دست نجاتمون و پرمون بده که پرواز کنیم...؟

خدایا  وَلا یُمْکِنُ الْفِرارُ مِنْ حُکُومَتِکَ، اما، اِلـهی وَرَبّی مَنْ لی غَیْرُکَ... صَبَرْتُ عَلى عَذابِکَ فَکَیْفَ اَصْبِرُ عَلى فِراقِکَ ...

ممنونم از همه ی اونایی که تولدم رو فراموش نکردن...

« چهار »

برای همه ی بیمارانی که درد ناعلاج دارند و به چه کنم چه کنم گرفتارند ، دعا کنید...

 

 

 

  • خانم معلم

شِکوه ها!

خانم معلم | جمعه, ۸ مهر ۱۳۹۰، ۰۷:۳۷ ق.ظ | ۵۵ نظر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

یک ،

السلام علیک یا فاطمه المعصومه إشفعی لنا فی الجنه

 

دیروز روز دختر بود ، معمولا برای مناسبت ها ، برنامه های خاصی در نظر می گیرند . توی مدرسه ی ما چهارشنبه ( به علت تعطیل شدن مدارس در پنجشنبه ها ) در برنامه صبحگاه این مراسم برگزار شد . به بچه هایی که اسمشون معصومه بود هدیه دادند و یک پاراگراف 4 خطی ! از زندگی ایشون با مِن مِن از طرفِ دانش آموزی خونده شد . نگاهی به معاون پرورشی مون که سالها مشاور بوده انداختم . روز ِ قبل بهشون گفته بودم یه متنی در باره خانم حضرت فاطمه معصومه سلام الله آماده کنند و گفته بود اماده کردم !! و درست همون روز این متن رو در اختیار بچه گذاشته بود که بخونه  ، متن رو از دانش اموز گرفتم و بستم . رو به بچه ها کردم و با سوال و جواب پرسیدم چرا این روز روز ِ دختر نامگذاری شده و چرا ایشون ازدواج نکرده بودند و چرا ... یه شوری بین بچه ها افتاد و به سوالات جواب دادند . آخرش یه خاطره از معجزات ایشون که به چشم شاهدش بودم تعریف کردم که کل بچه ها ساکت شده بودند و گوش می کردند . این شد تجلیل از حضرت معصومه سلام الله در مدرسه ی ما . حالا همین اهمیت دادن به مراسم و مناسبت ها  رو از مدرسه ی ما بگیریم و برسیم تا بالاتر .

در جامعه چه اتفاقی افتاد ؟ در وبلاگها چه اتفاقی افتاد ؟ ... چقدر ایشون شناخته تر شدند ؟ و چه نیازی هست به شناسایی ایشون ؟ ...

دو ،

این روزها گاهی کم میارم ، گاهی نمیدونم جواب ِ اونایی که میان پیشم و درد ِ دل میکنن رو چی بدم ... خیلی ها شکوه می کنن ، همه هم اخرش میگن راضیم به رضای خودش ولی این رضایت واقعیه یا نه ، نمیدونم ...چطور میشه گفت : خدایا راضی ام به رضای تو تحت هر شرایطی ؟

سه ،

این همه شهید گمنام ، این همه پدر و مادر چشم انتظار ، این همه پیشرفت در علم ژنتیک ، این همه ادعا ، یکی نیست بیاد یه بانک اطلاعاتی درست کنه و از این خانواده ها (DNA ) بگیره و با ( DNA) این استخوانها مطابقت بده ببینه چه خبره ؟ ! ...

یعنی از این همه خانواده ی منتظر ، نمیشه چند تا به عزیزشون برسند ؟

 

چهار ،

خواستم شکوه بگویم  به  دلم  بد  آمد

یادم افتاد کسی هست که خواهد آمد ...

 

ایْنَ بَقِیَّةُ اللَّهِ الَّتى لا تَخْلُوا مِنَ الْعِتْرَةِ الْهادِیَةِ؟

 

" اللهم کن لولیک الفرج "

 

  • خانم معلم

دنیای" با " یا " بی " بابایی ...

خانم معلم | جمعه, ۱ مهر ۱۳۹۰، ۱۲:۱۱ ق.ظ | ۱۶ نظر

برای پست های روز جمعه ام نمیدانم چطور  میشود که خودش پیش می آید چه بنویسم ، شاید حتی چند روز پیش از جمعه به ذهنم برسد و یا حتی درست شب ِ قبلش  ولی پست ، پست ِ روز جمعه ای است و امروز هم از همان روز هاست که تصمیم گرفتم این مطلب را برای این جمعه ام بنویسم :

 

" دیروز بود داشتیم با بقیه ی همکارا مدرسه رو مرتب می کردیم ،البته منظورم از مرتب کردن ، تمیز کردن میز و کشوهای اون نیست ! ، بلکه جابجا کردن فایل های آهنی از یه طبقه به طبقه ی دیگه ، جابجایی کمد های بایگانی از طبقه چهارم به طبقه ی اول ، جابجایی صندلی های تک نفره از طبقه سوم به حیاط و رفتن به شوفاژ خانه و ریختن خرت و پرت های جمع شده در اونه که ضمن یکی از همین جابجایی ها کمر دردی گرفتم که دلتون نخواد و منجر شد به زدن امپول متوکاربامول و ...

عرض میکردم مشغول جابجایی بودیم که گفتند تلفن با شما کار داره ، گوشی رو برداشتم و متوجه شدم پدر ِ یکی از بچه های گرافیکمونه که بقیه ساعت کار آموزی  * اش رو انجام نداده بود و مدیرمون به پدرشون گفته بود که بیاد مدرسه تا ساعاتش پر بشه ، در این دو روزی که تشریف داشتن توی مدرسه من هر نوع کار گرافیکی که بهشون پیشنهاد کردم امتناع کردند و انجام ندادند . معاون پرورشی مدرسه ۴ تا بسته کاغذ آ ۴ داده بود و ایشون زحمت کشیده و جابجا نموده بودند ، القصه تمام داد و بیداد این پدر (که معاون بانک هستن و از دو سال پیش هی تو سر ِ مازدند که منم زیر دستم افرادی رو دارم و چنین و چنان میکنم ) بر سر همین بود که چرا کار ِ گرافیکی به بچه ا م ندادین و کار سنگین !! دادین بهش و کمرش درد میکنه ، گفت مدرسه جای اموختنه شما کارگر بگیرین برای کارهای مدرسه ( انگار عقل خودمون نمی رسید ) و منم گفتم مدرسه جای اموختن راه وروش زندگیه ، نه اموختن یه سری محفوظاتی که بلافاصله فراموش میکنن و ...

بعد ایشون از وقت ِ بانک زدند و تشریف آوردن مدرسه !! ... کلی کلنجار رفتیم البته و متقاعد شدن اشتباه می کنن گفتن پس دخترم اگه توی خونه طرح بزنه بیاره مشکلی نداره گفتم نه ، ( اینجا من کوتاه اومدم !!) فقط دیگه جلوی چشمم نباشه ...

 

دلم خیلی سوخت ، چون واقعا اگه مسئله ی کار برای رضای خدا نباشه ، حسابی باختیم چون نه اضافه کار بهمون میدن  و نه مدیر متوجه میشه  چه کار  کردیم و انگارا گر هم انجام دادیم وظیفه مون بوده !!! و کلی هم کمر درد و پا درد و درد های جسمانی دیگه نصیبمون شده با کلی خستگی که وقتی میرسیم خونه دیگه از انجام کار خونه خودمون عاجزیم ...

پیش ِ خودم گفتم خدایا ، اگه منم بابا داشتم .......

 

بعدش یاد بابایی افتادم که قراره بیاد ، اگه ما صاحب داریم که داریم ، اگه ما کسی رو داریم که میتونه جواب ِتمام دنیا رو بده ، اگه ما کسی پشت و پناهمونه که وقتی حرف بزنه هیچکس جرات نداره در مقابل حرف ِ اون حرفی بیاره ، از چی واهمه داریم ؟

اگه مثل اون شاگردم که وقتی پدرش نبود مثل موش بود و وقتی پدرش اومد شیر شد ، ما هم باور داشتیم که بابامون میتونه حق مون رو از همه بگیره ، جلوی همه شیر میشدیم ، اون وقت هر کس و ناکسی برامون قد علم نمی کرد و هر چی میخواست بهمون نمی گفت و هر کاری میخواست انجام نمی داد ...

یا باید بگیم ، بابایی نداریم ، یا باید بگیم بابا داریم ولی باور نداریم خیلی قوی باشه و بتونه حقمون رو بگیره ...یا باید بگیم بابای قوی و خوبی داریم و باور داریم میاد و حق تمام ظالم ها رو میزاره کف دستشون و دلمون خنک میشه ...

 

شما چی فکر می کنید ؟

 

                                  أَیْنَ مُعِزُّ الْأَوْلِیاءِ، وَ مُذِلُّ الْأَعْداءِ؟  

                                  أَیْنَ جامِعُ الْکَلِمَةِ عَلَى التَّقْوى؟

 

 

 

  • خانم معلم

بستنی با طعم خون

خانم معلم | جمعه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۰، ۱۲:۳۰ ق.ظ | ۱۹ نظر

 

 

 

تلنگر اول :

روز ِ اول مدرسه ، کلاس اولی ها ...

با مادرش به مدرسه آمد . دستهای مادر را سفت گرفته بود . کیف سبز ِ رنگ و رو رفته ای روی دوشش انداخته بود . قبل از او خواهر و برادرش هم از این کیف استفاده کرده بودند آن هم نه یک سال ، هر کدام سه سالی با این کیف دم خور بودند و حالا این امانتی بزرگ  بود که به او رسیده  و بعد از او باید به که میرسید ؟ ... نمی دانست ...

 

تلنگر دوم :

روز اعلام نتایج دانشگاه ِ آزاد

زینب سرش را که بلند کرد پدر سریع  متوجه دو قطره اشکی شد که از گونه اش سر خورد و به زمین افتاد ... دل ِ پدر لرزید ... لعنت بر این پاها ... اگر میتوانست کار کند ...

 

تلنگر سوم :

روز ِ عروسی خواهر بزرگ مهدی

مهدی از دوستش رضا شنیده بود که روز عروسی خواهرش گوسفند کشته و جشن گرفته بودند . توی جشن پر بوده از شیرینی های خوشمزه ای که روی میزها چیده بودند با میوه های فراوان ... شام هم کلی غذاهای رنگارنگ از زرشک پلو با مرغ تا ژله و چیزهایی که اسمشان را هم نمیدانست خورده بودند ... چقدر دلش میخواست که خواهرش زودتر عروسی کند ...

امروز ، روز عروسی خواهرش بود . مهدی منتظر بود که لا اقل در خانه شان شیرینی و میوه را ببیند . اما خواهرش با پسری که می گفتند دامادشان است با پدر و مادرشان رفتند جایی و زود بر گشتند . فقط قبل از رفتن ، مادر از توی صندوق یک چادر سفید که میگفت مال ِ خودش بوده به خواهرش داد تا سر کند . وقتی برگشتند همسایه ها سر ِ خواهرش نقل ریختند ، چه نقل های خوشمزه ای بود ...

تلنگر چهارم :

بهشت زهرا

در سالن غسالخانه ، جنازه ای را سر میدهند و از روی ریل جنازه داخل سالن وارد می شود . مامور سالن میخواند ، صاحب جنازه ی حسن حقیقت ... کسی نمی آید ... دوباره صدا میزند ... دختر ِ لاغر ِ جوانی چادرش را کیپ می گیرد و در حالی که گریه می کند می گوید منم ! و جلو می آید . مبهوت که حالا باید چه کند .

مردمی که آنجا هستند ، دلشان می سوزد و جنازه را بر دوش می گیرند و تا آمبولانس میبرند . دختر به زنی که در کنارش راه میرود می گوید مادرم سالهاست مرده و پدرم از بیماری قلبی رنج میبرد ولی پولی نداشتیم که عملش کنیم ...

 تلنگر پنجم :

زندان اوین

برای ملاقات ِ همسرش آمده بود . دختر شش ماهه اش را بغل کرده و گوشه چادرش به دندانش بود . روی صندلی نشست . حبیب امد . روبرویش نشست . حبیب خندید . او هم لبخندی زد . حبیب گوشی را برداشت و با چشمهای مهربانش گفت : خوبی ؟

نگاهش کرد و اشکهایش امان ندادند . دخترک از افتادن اشکهای مادر بر روی صورتش بیدار شد . گریه کرد . حبیب نگاهش کرد .

زن پرسید باید چکار کنیم ؟ ... من توان پرداخت چک هایت را ندارم . ده میلیون از کجا بیاورم ؟! ...

و حبیب هم جواب این سوالش را نمیدانست ...

 

تلنگر ششم :

خیابان ناصر خسروی تهران :

فرش کاشان اش را فروخته بود . تنها شی ارزشمندی که از جهازش مانده بود . سرطان بدون لحظه ای درنگ تمام جان ِ تنها فرزند و یادگار زندگی اش را فرا گرفته بود . قیمت ِداروها هفته ای تغییر می کرد . برنامه هفتگی تزریق دارو را اگر عقب می انداخت پیشرفت سلولهای سرطانی دو چندان میشد . وام هایی که لازم بود را گرفته ، قرض هایش را کرده بود . دیگر مختصر آبرویی نداشت تا ان را گرو بگذارد و پولی بگیرد . هیچکدام از قسط هایش را نتوانسته بود به موقع پرداخت کند . از شهیدش تنها همین بیماری بود که به فرزندش به ارث رسیده بود . نمیخواست به هیچ قیمتی این یادگار را نیز از دست بدهد .

پول فرش را به ناصر خسرو برد . دارو را پیدا کرد ولی قیمت از آن هفته بیشتر شده بود ... در مانده بود .

انگار نمیخواست دیگر قلبش بتپد . وسط پیاده رو نشست ... چه باید کرد ؟!

 

۶ قسمت را من نوشتم . شما چند قسمت می توانید به این نوشته ها اضافه کنید ؟

و حالا روی دیگر این شهر  :

در برج میلاد بستنی سرو می شود به قیمت ِ خون دل ِ بسیاری از مردم سرزمینم ...

مردمی که برای نان ِ شبشان مانده اند ...

پرسیدی قیمتش ؟ ...

به قیمت اشک هایی است که در آغاز سال تحصیلی ، مادری باید بریزد تا جواب کودکش را که تازه میخواهد قدم در عرصه ی فرهنگ این مملکت بگذارد ، بدهد که چرا من دفترم شبیه دفتر همکلاسی ام نیست ؟ ... چرا من باید از دفترهای خواهر وبرادرم استفاده کنم ؟

فکر نکنید اینها افسانه است ... فکر نکنید اینها را فقط در فیلمها باید دید ... فکر نکنید مملکتمان الان صاحب الزمانی است و همه چیز ِ آن به عدالت تقسیم شده است ...

هنوز هستند ، پدرانی که از عهده ی بر آوردن احتیاجات اولیه فرزندانشان بر نمی آیند چرا که حقوقشان کفاف ِ این همه هزینه را نمی دهد . وقتی برای یک خانه ی ۵۰ متری ، باید ۳۰ میلیون رهن کامل بدهد و یا ماهی ۴۰۰ هزار تومان در ماه کرایه اش کند ، چگونه میتواند گوشت ِ کیلویی ۱۹ هزار تومان برای بچه ها بخرد ؟ میوه در بازار تره بارش به قیمت کیلویی ۱۲۰۰ تومان و یا دفتر را دانه ای ۲۰۰۰ تومان ؟ ... باید از یک جا بزند وگرنه خرج و برجش جور در نمی آید ، این است که دختر با استعدادش را دانشگاه نمیفرستد چون رشته ی معماری قبول شده ...

 

اولین سوال مادرانی که برای ثبت نام فرزندشان برای رشته ی گرافیک به مدرسه مان مراجعه می کنند این است : " هزینه ی این رشته چقدر است ؟" ... حالا اگر حتی بچه ی بیچاره علاقمند هم باشد به خاطر خرجش ، در رشته ی کم هزینه تری ثبت نام می کنند و می روند .... آینده ی بچه کیلویی چند ؟! ...

چگونه می توان این همه اختلاف طبقاتی را در کشوری که ادعای مسلمانی دارد توجیه کرد ؟

حتی اگر پول ِ خودشان باشد باید آتشش بزنند چون مالِ خودشان است ؟ بعد قرار است که ما الگوی سایر کشورها هم باشیم ؟!

دست ِ آقازاده ها درد نکند که اگر از فراز ِ برج میلاد ، از رستوران ِ چرخان این شهرِ که خوبی ها و بدی ها را توامان دارد ، به جنوبی ترین نقطه ی این شهر نظر بیندازند ، چیزی نخواهند دید ، چرا که فقرا هیچوقت دیده نمی شوند ... و در آنجا در آرامش ِ کامل بستنی ۴۰۰ هزار تومانی با روکش طلایشان را همراه با خاویار میل نمایند ... سرشان سلامت به جهنم که مردم ندارند و ...

تلنگر هفتم :  

دنیا

مهدی جان  ، نیا ...

نیا، که اگر بیایی کوفه ای دیگر در انتظار توست ...

 

 

 

  • خانم معلم

راز

خانم معلم | جمعه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۰، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۲۶ نظر

 قسمت اول :

زن پیش دکتر رفته بود . دکتر گفته بود متاسفانه پیشرفت ِ سلول های سرطانی در بدن همسرش بسیار زیاد بوده و تا شش ها پیش رفته ، باید سریعتر شیمی درمانی را شروع کنند . دارو های شیمی درمانی را گرفته بود و امیدش به خدا بود .

زن نگران بود .دوستش رفته بود جمکران . ماجرای همسرش را میدانست . از آنجا به او زنگ زده و گفته بود : با پرداخت کمکی به مسجد ِ جمکران بدون اینکه بداند و یا بخواهد ، یک تسبیح ، مقداری نمک و یک آبنبات به او داده اند . او هم نیت کرده ،با توسل به امامشان همه را برای همسرش بیاورد ، انشا الله که شفایش را خواهد گرفت .

قسمت دوم :

زن به دزاشیب پیش پیر ِ دنیا دیده ای رفت . وقت گرفت . پیر دستی به شکم همسرش کشید . مرد گفت : امروز باید شیمی درمانی را شروع کنم . پیر گفت :

وقتی کسالت برطرف شده چه نیازیست به دارو ! ... نباتی به او داد .

 مرد جانی تازه گرفت ... زن هم ...

 

قسمت سوم :

فقط دعا کنید ...اگر بشود ...

 

خدایا ،

هیچگاه به کَرَمت شک نکرده ام . به تو توکل کرده و با توسل به چهارده معصومت ، چاره ی کارم را از تو خواسته ام ... این بار نیز این دستها را خالی بر مگردان .

یا صاحب زمان ،

خودت شاهدی که این دو نیز تو را می جویند و دست توسلشان سوی توست . دستهای ِ خواهششان را بی جواب مگذار ...

در این روز ِ جمعه که روز توست اگر از تو کمک نخواهیم از که بخواهیم . بگذار که در این دوران بی پیامبری ، معجزه ای دیگر رخ دهد ...

  • خانم معلم

یا نور النور

خانم معلم | جمعه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۰، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۱۲ نظر


 

خوشـا به حـال گیاهان 
که عاشـق نورند 
و 
دسـت منبسـط نور
روی شانـه ی آنها ست...

 

 یا نور النور ،

به چشمانِ خیس ، دستهای خالی و نگاه ِ منتظرمان رحمی بنما ...

ماه ِ مان را رخصتی فرما تا جلوه نماید ...

 

 

  • خانم معلم

وادی هجران

خانم معلم | جمعه, ۴ شهریور ۱۳۹۰، ۰۲:۰۸ ق.ظ | ۱۳ نظر

 

 

گر تو نگیریم دست کار من از دست شد

     زان  که  ندارد  کران  وادی  هجران  من ....

 

 

پ . ن : شهاب الدین سمعانی در روح الارواح می گوید: هر چه اهل لا اله الا الله بسیار شدند ، مخلصان کاستی گرفتند و کاستی گرفتند تا دور بما رسید. و اینگونه شد که می بینی.
عهد مصطفی عهدی بود که از سنگ و گِل بوی دل می آمد ، و اکنون عهدی ست که از دل بوی سنگ می آید! ...

 

 

  • خانم معلم

به یاد ِ مولا

خانم معلم | جمعه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۰، ۰۱:۰۸ ق.ظ | ۱۶ نظر

امشب این دل یاد مولا میکند ، لیله القدر است و احیا میکند .

 

جابر بن عبدالله انصاری می گوید: از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله شنیدم که می فرمود:

  « من فارق علیّا علیه السلام فقد فارقنی و من فارقنی فقد فارق الله عزّ و جّل »

« هرکس از علی جدا شود از من جدا شده و هر کس از من جدا شود از خدا جدا شده است »

 

 

ببار ای اشک

 رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند:

«یا علی من قتلک فقد قتلنی و من ابغضک فقد ابغضنی و من سبک فقد سبنی لانک منی کنفسی، روحک من روحی و طینتک من طینتی » 

ای علی! هر که تو را کشد مرا کشته است و هر که بر تو کینه ورزد بر من کینه ورزیده است و آن که بر تو دشنام دهد بر من دشنام داده است زیرا تو هم چون نفس منی، روح تو از روح من است و طینت تو از طینت من .

 بحارالانوار، ج 40، ص ۳۵۸ .

 دلم گرفته بود ، پر از غصه بودم ، نمیدانستم حرفم را به کجا ببرم و به که بگویم ، سوار ماشین شدم و به سمت کسی رفتم که حرفم را بشنود و برایم دعایی بکند . سر مزارش که رسیدم نشستم  و حرف زدم و اشک ریختم  ... حرف زدم و اشک ریختم تا دیگر چیزی نمانده بود که بگویم ...سبک شده بودم .

مولای من !

شب هایی سخت و سنگین در پیش است ، میدانم دلت گرفته ، میدانم ...

اما کجا میروی ؟!! ... نجف ؟ ،مدینه ؟ یا کربلا ؟ ...

بر سر ِ کدامین مزار حاضر می شوی ؟ ... درد ِ دلت را به که خواهی گفت ؟ ...

به علی (ع) که دردِ دلش را بعدِ فاطمه کسی نشنید جز چاه های اطراف نخلستان  ، یا به فاطمه (ع) که حتی کبودی بدنش را نیز به رخ علی نکشید ، یا به جدت که دردِ تمام ی خاندانش و درد ِ این امت و تمامی امت بعدش در دلش  ؟ ... یا به حسن(ع) که میدانست باید سکوت و صلح کند و چون پدر صبوری به خرج دهد تا دینش پابرجا بماند و یا به حسین (ع) که عاشورا را آفرید؟ ...

 زینب (س) هم خوب گوش میدهد به درد ِ دلهایت ، او استاد ِ شنیدن است و سکوت در جاییکه عزیزش برایش حرفی بزند ، عمه فدایت می شود ...

 

امااینجا گوش شنوایی برای حرفهایت نیست ... مردم این دیار کر شده اند ، تسبیح در دست دارند و ذکر عجل فرجهم بر لب ، ولی اینها همه حرف است ، پای عمل که برسد ...یکی خود ِ من !

نمیدانم ،

هنوز وعده ی دیدار نرسیده ؟ ... باز عصر ِ جمعه از راه میرسد و به پایان میرسد و ما در خوابیم ...

میرویم که بخوابیم آقا ... شبت بخیر .

 

شب قدر گاه رویش جوانه های الغوث الغوث بر عرصه ی لب های تائب  است .

به هنگام دعا هایتان ، فراموشم نکنید که سخت محتاجم .

 

  • خانم معلم