« یا شمس الشموس »
گرچه لیاقت نداشتم کنار ضریحتان باشم ، اما دلم را در میان دلهای عاشقی که در اطراف حرمتان به طواف مشغولند ، میتوانید پیدا کنید ...
نه فقط از پشت ضریح زیبایت ، بلکه از همه جای آن صحن وسرا ، و نه فقط از صحن وسرایت ، بلکه از بالای آن گنبد طلایی ات که تا دورها پیداست ، و نه فقط از بالای گنبد طلایی ات ، از هر کجای این زمین که دلی به سویت پر می کشد ، این چشمهای نافذ توست که آن را میبیند و می نوازد ...
و میدانم که سلاممان را پذیرایی ...
السلام علیک یا شمس الشموس یا شاه طوس
السلام علیک یا غریب الغربا یا معین الضعفا
السلام علیک یا امام الرئوف یا سلطان
حضرت علی ابن موسی الرضا المرتضی
آرام سی و چهار مرتبه تکبیر بگو در دلت و قدم بردار به سوی حرمش ، سی و سه مرتبه سبحان الله و سی وسه مرتبه الحمد لله ...
حالا اجازه بگیر برای آنکه وارد شوی و بگو ،
فاذن لی یا مولای فی الدخول افضل ما اذنت لاحد من اولیاءکِ؛
مولای من! به من اجازه بده وارد شوم، همانطور که به یکی از دوستان نزدیکت اجازه می دهی و بلکه بهتر از آن!
و مطمئنا آن امام رئوف زیارتتان را خواهد پذیرفت .
التماس دعا .
نایب الزیاره باشید .
« حانیه »
از در ِ دفتر با عصبانیت بیرون آمدم ، زهرا به همراه دختری بیرون دفتر نا غافل منتظرم بودند . با کمی دقت متوجه شدم دوستش یک روشندل است و فهمیدم کسی نیست جز حانیه . دختری که با تلاش و تشویق های دوست و همکارم که (حکم خاله را برای پسرم دارد ) توانسته بود در درس عربی چنان پیشرفت کند که به عنوان دانشجوی ادبیات عرب در دانشگاه پذیرفته شود !...
به طرفشان رفتم و گفتم سلام حانیه خانم ! ...
حانیه خندید و گفت : خانم ... که می گفتن انقدر مهربونه شمایید ؟!! ... خندیدم و گفتم : " بد موقع اومدین . چرا خبر ندادین ؟" ...
زهرا گفت : " حانیه اصرار داشت شما رو ببینه" ، و حانیه ادامه داد : " زهرا همیشه از شما حرف میزنه ، خانم جنتی هم همین طور و من خیلی دلم میخواست شما رو ببینم " .
خنده ای کردم و گفتم : " حالا متوجه شدی هر چی میگفتن الکی بود ؟ من اصلا مهربون نیستم ."
اومدنشون مصادف شده بود با زمانی که از یکی از بچه ها توی دستشویی مدرسه یک گوشی گرفته بودم و دانش آموز تاکید داشت که گوشی را پیدا کرده و من هم جهت زهر چشم گرفتن از او و سایرین ( گرچه تنها یک دانش اموز در سالن مدرسه بود ولی همان یکی هم کافی بود برای پخش کردن این خبر !) گوشی را به زمین زدم وشکستم . و او عجز و لابه میکرد که چرا شکستید ؟ ... و تهدید ِ من مبنی بر آمدن پدرش و اخراج او برای نقض قانون ِ مدرسه ...
حانیه خندید و گفت : واای ترسیدم . خانم من گوشی ندارم !! ...
شاید بیست دقیقه با من بود و تمام این مدت شیرین زبانی کرد و دل برد . و من محو پشتکارش بودم که چطور توانسته تا این حد پیش برود . دوستم از او برایم گفته بود . در یک کلاس عربی که دوستم آن را هدایت می کندبا زهرا آشنا شده بودند و حالا این دو چون دو خواهر با هم به دانشگاه میروند . زهرا روانشناسی و حانیه عربی میخواند . زهرا به خاطرش بعضی روزها با اینکه کلاس ندارد ، به دانشگاه میرود و سر بعضی کلاس هایش مینشیند .
و دیدن ِ این همه زیبایی مجبورت می کند که شاکر ِ خدا باشی برای این همه مهربانی و لطف ...
حانیه امیدوارانه و با اعتماد میگفت :
شاید این جمعه بیاید ، شاید . و " او " می آید ، من منتظرش هستم و میخندید . گرچه " او " ی حانیه هنوز نیامده ، اما او مطمئن است که می آید ...
کاش ما هم چون حانیه باور داشته باشیم که " او " می آید ....
« زینب جو جو »
در حیاط جمکران با مادرش قدم میزد ... محو پاکی و آن چادر زیبایش شده بودم . طاقت نیاوردم و رفتم بغلش کردم و بوسیدمش ... مات نگاهم میکرد .
به مادرش گفتم : " حتما اسفند دودش کنید چشم نخورد . و او گفت : حرز امام جواد علیه السلام با اوست .!
امام ِ من ، نکند برای چشم های چون منی از دیده ها پنهانی ؟! ...
- ۲۳ نظر
- ۲۹ مهر ۹۰ ، ۰۰:۱۳